💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_48
#ماهورآ
بدون فکر از جا بلند شدم نگاهی به رو به روم کرد راست میگفت چنتا پسر کمی دور تر ایستاده بودن و بیهوده میخندیدن
_چشم
لبخندشو از پشت سر هم احساس میکردم دستشو تو هوا تکون داد و گفت
_صورتتونم پاک کنید
با تعلل دست گذاشتم روی صورتم و بعد تندتند چشمامو از اشک پاک کردم امیرحیدر با قدمهای آروم ازم دور شده بود فقط عطر خنک و بی نظیرش تو هوا پخش بود
آروم آروم قدم برداشتم رفتم داخل حرم کنار ضریح زانو زدم و نشستم روی سرامیک های خنک و سفید داخل حرم که حس خوبی رو به بدنم تزریق میکرد
_سلام آقا امروز برعکس همیشه نیومدم گله گذاری اومدم سییییر نگاهتون کنم و بپرسم دارید چیکار میکنید با من و دلم
آقا اون شبی که جلوی گنبد امیرحیدر خورد تو سینه ام نگفتی قرار بیاد خونه ی ما و به دل هممون بشینه و بیرون نره، نگفتی قرار با نفسهاش نفس بگیرم و با نبودنش نباشم، ممنونم که گذاشتید جلوی راهم خیلی نوکرم، یادت نره که بیمه ات میشم از امروز تا اخر عمر
ضریح رو بوسیدم بلند شدم رفتم میز خانمی که استخاره میگرفت
_سلام خانم
زن میانسال عینکی که مقنعه ی بلندی پوشیده بود کتاب دعای جلوی صورتشو کشید پایین تر و جواب داد
_سلام عزیزم دلت بی غم درخدمتم
_برای استخاره اومدم
صلواتی فرستاد و تسبیحشو برداشت چندبار بالا پایین کرد قران رو باز کرد چند خط خوند و عینکشو درآورد با لبخند گفت
_راهت سخته ولی خیره برو دنبالش و رهاش نکن
_یعنی سخ .. سخته؟
چشماشو روی هم فشار داد و گفت
_سخته دخترم ولی خدا هموار میکنه راهتو برو جلو عزیزم و نترس
خداحافظی کردم و رفتم بیرون از کفشداری کفشامو گرفتم نمیتونستم برم با مریم حرف بزنم باید برمیگشتم خونه حتما تاحالا خانم ایزدی به خونه زنگ زده بود و مامان در جریان بود
لحظه اخر برگشتم سمت گنبد و چشمکی زدم
_توکل میکنم امید دارم به اینکه واسطه بشی تا حضرت زهرا کمک کنه به زندگیم
خیلی زود رسیدم با خوشحالی رفتم تو هال مامان و بابا خوشحال بودن و از چهره شون میشد خوند که خانم ایزدی کار خودشو کرده مامان با دیدنم گل از گلش شکفت
_زود اومدی مادرجان خوب کردی اومدی پیش پات خانم ایزدی زنگ زد گفت امشب دوباره میخوان بیان خونه تا حرف خواستگاریو بزنن
_ماهورا امشب تا دلیل جواب منفیتو نشنوم اجازه نمیدم این پسر از خونه بره بیرون
لبخندی زدم و رفتم رو به روی بابا نشستم
_جوابم منفی نیست آقو رضا
با تعجب نگاهم کرد مامان اومد کنارمون نشست
_خواب نما شدی؟ تو تا دیروز میگفتی نه
_اگه ناراحتین بگم نه؟
مامان خندید و آروم شروع کرد به کل زدن بابا خوشحال شد و مارالو صدا زد تا بهش خبر خوبه رو بده
خداروشکر کردم از اتفاقی که افتاده بود سعی کردم تو خوشحالی خانواده ام شریک باشم و برای چند لحظه هم که شده به غیاث و اتفاقاتی که در گذشته افتاده فکر نکنم
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜