💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_49
#ماهورآ
این بار برعکس همیشه سعی کردم زیبا ترین داشته هامو به رخ بکشم تا همه بدونن با جون و دل دارم امیرحیدر رو انتخاب میکنم
تونیک بلند یاسی بنفشی پوشیدم و روسری ساتن صورتیمو دور سرم لبنانی بستم از آینه نگاهی به خودم انداختم چقدر زیبا شده بود ترکیب رنگ چشم و رنگ روسریم برای خودم بوسی فرستادم و لحظه آخر برق لبی رو آروم و نتزک روی لبهام کشیدم
صدای پچ پچ و گاهی صدای بلند امیرحسین رو که حالا شده بود جزیی از خانواده و جایگاه خودشو تو دل بقیه باز کرده بود؛ هم میومد و به جمع انرژی تزریق میکرد
بالاخره در اتاق باز شد و مارال سرک کشید
_آجی بیا صدات میزنن
لبخند زنون از جام بلند شدم
_چه خوشکل شدی
خندیدم و رفتم بیرون اولین نگاهم خورد به امیرحیدر که پیراهن مردنه ی سفید پوشیده بود روش بافت یقه هفت هشتیه خاکسری با شلوار کتون مشکی
به آرومی سلام کردم و منتظر واکنش امیرحیدر موندم برعکس همیشه راحت سرشو اوورد بالا و نگاهم کرد زیر لب سلام داد
خانم ایزدی و فاطمه خانم هم اومده بودن با خوشحالی بغلم کردن و تبریک گفتن انگار همه مطمین بودن اینبار جواب من مثبته شاید هم امیرحیدر گفته بود که جواب مثبت رو بزور از من گرفته
اقای ایزدی با لبخند نمکینی گفت
_بالاخره پسر مارو به غلامی قبول کردی بابا؟
باعث خنده ی جمع شد و من هم شرمزده لبخند زدم
_دختر دایی ما دختر شاه پریونه الکی که نیست ناز داره و نازشم تا اخر دنیا برای من و مازیار به عنوان داداشش خریدار داره اقای ایزدی برای همینه که شمارو معطل کرده
خیلی پررو بود این بشر حالا دیگه یخ امیرحیدر هم باز شده بود و همزمان با بقیه میخندید و خداروشکر فهمیده بود امیرحسین چه شخصیتی داره و کمتر ناراحت میشد
_خب اقای سعادت فکر نمیکنم دیگه بحثی مونده باشه اگه اجازه بدین این دوتا جوون بهمدیگه محرم بشن به امید خدا تا روز عقد و عروسی اجازه میفرمایید؟
بابا سرشو تکون داد و مازیار از کنار امیرحیدر بلند شد تا من برم جاش بشینم که امیرحیدر دست مازیارو گرفت
_شما بشینید من میرم اونور
چقدر مراعات زیبایی های یک خانم رو میکرد فاطمه از کنارم بلند شد امیرحیدر روی دو زانو کنارم نشست
_کور بشه چشم حسود و بخیل چقدر بهمدیگه میاین مادر صلوات ختم کنید لطفا
خانم ایزدی ذوق زده بود و هربار از بقیه میخواست صلوات بفرستن امیرحیدر به آرومی گفت
_یه خانم به شخصیت تو جمعی که نامحرم نشسته کمتر راه میره
پس دلیلش این بود که خودش بلند شد اومد اینور نشست قلبم میلرزید هربار با دیدن یکی دیگه از زیبایی هاش
_بسم الله الرحمن الرحیم ..
آقای ایزدی شروع کرد به خوندن متن عربی صیغه این بار آروم بودم ولی پر از هیجانات ضد و نقیض کلی برعکس دفعه ی پیش ترس نداشتم توکل کرده بودم به حضرت زهرا و دلم آروم بود
_دخترم مهریه چی قید کنم؟
نمیدونستم هرچی بود مهم نبود اینکه امیر حیدر کنارم باشه کفایت میکرد
_پدر جان از اموال خودم باید باشه بجز ماشین چیزی ندارم لطفا همونو قید کنید
خانم ایزدی اشک از چشماش گرفت و گفت "زنده باشی عزیزدلم"
میدونستم روی داشته های پدرش حساب باز نمیکنه و چسبیده به کار خودش و عنایت حضرت زهرا
بالاخره متن صیغه تموم شد و اقای ایزدی منتظر جواب من موند
با آرامش قبول کردم و با خیال راحت رو به امیرحیدر گفتم
_قبلتُ
خندید و سرشو انداخت پایین فاطمه خانم جعبه ای رو گرفت رو به رومون
_امیرحیدر حلقه رو بنداز دستش تا فرار نکرده
با خنده حلقه ی زیبا و ساده ی سفید رنگ رو از جعبه برداشت بدون اینکه برخوردی داشته باشه با دستم حلقه رو فرو برد توی انگشت دست چپم
و فورا عقب کشید حدس اینکه خجالت میکشه ساده بود و من میدونستم مرد خوش غیرت رو به روم هنوز هم بعد از محرمیت از روی من خجالت داره
_اینو داشته باش ان شالله با اومدنت برکت میدی به رزق و روزیم و تا عروسی بهترشو برات میخرم
قلبم توانایی این حجم از محبت رو نداشت
_بودن شما برای من کافیه اقا امیرحیدر
برگشت نگاهم کرد طعم شیرین اولین بار صدا زدن اسمش تو دل خودش که هیچ تو دل من هم جا خوش کرد و حالمو بهتر کرد
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜