5.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جایگاه بلند حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام با بیان ناصر رفیعی
#حضرت_عبدالعظیم #حضرت_عبدالعظیم_حسنی #شاه_عبدالعظیم_حسنی #شهرری #سیدالکریم #دکتررفیعی #ناصررفیعی #رفیعی #منبر #سخنرانی
❤️نهج البلاغه ای شویم❤️
🌹🌹امیرالمومنین علی عليه السلام:
🔹افْعَلُوا الْخَيْرَ وَ لَا تَحْقِرُوا مِنْهُ شَيْئاً
فَإِنَّ صَغِيرَهُ كَبِيرٌ وَ قَلِيلَهُ كَثِيرٌ وَ لَا يَقُولَنَّ أَحَدُكُمْ إِنَّ أَحَداً أَوْلَي بِفِعْلِ الْخَيْرِ مِنِّي فَيَكُونَ وَ اللَّهِ كَذَلِكَ إِنَّ لِلْخَيْرِ وَ الشَّرِّ أَهْلًا فَمَهْمَا تَرَكْتُمُوهُ مِنْهُمَا كَفَاكُمُوهُ أَهْلُهُ.
💢كار نيك بجا آوريد، و آن را هر مقدار كه باشد كوچك نشماريد، زيرا كوچك آن بزرگ، و اندك آن فراوان است،
نباید یکى از شماها بگوید که فلان در انجام دادن کارهاى نیک سزاوارتر از من است. به خدا سوگند، بسا که چنین شود.
💢زیرا گروهى اهل #خیرند و گروهى اهل #شر، که هرگاه کار خیر یا کار شر را شما رها کنید، اهل آن به جاى شما به آن پردازند.
📚نهج البلاغه، حکمت ۴۲۲
✅آیا شیعه هستم؟
حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام میفرمایند:
« شیعَتُنا المُسَلِّمُونَ لِاَمْرِنا
الْآخِذُونَ بِقَوْلِنا
الْمُخالِفُونَ لاِعْدائِنا
فَمَنْ لَمْ یَكُنْ كَذلِكَ ، فَلَیْسَ مِنّا ...
شیعیان ما تسلیم امر ما هستند
گفتار ما را سرلوحه ی زندگى خود قرار میدهند ؛
مخالف دشمنان ما هستند ؛
و هر كه چنین نباشد ، از ما نیست... »
📚جامع أحادیث الشّیعه: ج ۱، ص ۱۷۱
📚بحار: ج ۶۵, ص ۱۶۷
ثواب عجیب برای اذان گفتن:
وَ قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ :
«لِلْمُؤَذِّنِ فِيمَا بَيْنَ اَلْأَذَانِ وَ اَلْإِقَامَةِ مِثْلُ أَجْرِ اَلشَّهِيدِ اَلْمُتَشَحِّطِ بِدَمِهِ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ» فَقَالَ عَلِيٌّ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ «إِنَّهُمْ يَجْتَلِدُونَ عَلَى اَلْأَذَانِ» فَقَالَ «كَلاَّ إِنَّهُ يَأْتِي عَلَى اَلنَّاسِ زَمَانٌ يَطْرَحُونَ اَلْأَذَانَ عَلَى ضُعَفَائِهِمْ فَتِلْكَ لُحُومٌ حَرَّمَهَا اَللَّهُ عَلَى اَلنَّارِ » .
رسول خدا (صلی اللهعلیهوآله) فرمودند:
برای مؤذّن در ميان اذان و اقامه، پاداشى همچون #پاداش_شهيدى است كه در راه خداوند (عزّ و جلّ) در خون خويش غلطيده باشد. پس اميرالمؤمنين (علیه السّلام) گفت: «با چنين پاداش عظيمى كه ميفرمایيد لابد مردم بر سر اذان گفتن با يکديگر به جنگ و نزاع برخواهند خاست؟».
پيامبر (صلی الله علیه وآله) فرمود: نه، هرگز چنين نخواهد شد؛ بلكه زمانى براى مردمان پيش خواهد آمد كه اذان گفتن را [كوچك شمرده و از روى بىاعتنایى]، تصدّى آن را بسوى بيچارگان و ضعيفان مىاندازند و همين بدنهاى ضعفا است كه خداوند (عزّ و جلّ) آن را بر آتش دوزخ حرام میسازد.
(من لا يحضره الفقيه، جلد 1، صفحه 283)
🔴 تو قطعاً از دوستان ما هستی
🔵 روایت شده است جناب عبدالعظيم حسنی به محضر امام هادی عليهالسلام مشرف شد، حضرت پس از خوشآمد گویی به او فرمودند:
🌕 «یَا أَبَا الْقَاسِمِ أَنْتَ وَلِيُّنَا حَقّاً»
🔹 «تو قطعاً جزء دوستان ما هستی»
🛑 براستی نظر امام زمان ارواحنا فداه راجع به ما چیست ؟ آیا ما هم جزو دوستان امام زمان هستیم ؟
امام زمانی باشیم
حرم
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان کابوس رویایی💗 قسمت124 در صندوق فلزی که در پستوی یکی از اتاق هاست را با
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی 💗
قسمت125
موج های نقره فام به قایق تنه می زنند اما آن ککش هم نمی گزد.
باد شط را به حرکت وا می دارد.
در میان این سکوت منتظر شنیدن یک کلمه هستم اما پیمان سکوت اختیار کرده و قصد باز کردن لب هایش را ندارد.
دلم میخواهد بیشتر از این لباس ها برایم بگوید.
اما گویا تنها زیباتر شدن چشمانم برایش جذابیت داشته.
فکر می کردم تفاوت پوششم را برانداز می کند و نظرش را می دهد؛ اما او برایش هیچ فرقی ندارد.
آن وقتی که سر برهنه و لباس های کوتاه می پوشیدم تنها علتش برای به سر کردن روسری حرف اعضا بود و بس.
با خودم می گویم ولش کن! وقتی این چیزها برایش بی اهمیت است باید ان را در پیش خودت هم بی اهمیت کنی.
من جسمی شده ام که قبله اش پیمان است.
هر چه او خوش دارد باید خوشم بیاید، هر چه او بد بداند من نیز باید بد بدانم.
از اولش هم همین بود وقتی قلادهی عشق او به قلبم تنیده شد من بخاطر خوشایند او وارد مبارزه شدم.
دوست دارم تنها او خوشحال باشد. من اگر ناراحت باشم هم مهم نیست!
وقت دور زدن هم تمام می شود.
حنیفه می گوید به بازار حله برویم.
بازار حله یکی از کهن ترین بازار های عراق است.
پر شده از اجناس جوراجور. به قول خودش از شیر مرغ تا جان آدمی در آنجا یافت می شود.
برای خودم هم جالب است.
یک بازار قدیمی که گاهی سرپوشیده است و گاهی هم نه.
از بقال و نانوا بگیر تا زرگر و رنگرز در آن جا مشغول به کار هستند.
ابواسامه با دیدن خوشحالی همسرش در چشمان او رو به پیمان آهسته می گوید:
_میبینی؟ هر موقع با زنت مشکل پیدا کردی کافیه اونو به بازار بیاری.
دعوای زن و شوهری نه ریش سفید میخواد و نه محکمه!
محکمهی زنها همین بازاره!
حنیفه چشم غره ای تحویلش می دهد و بعد دستم را می کشد.
چندین طاقهی پارچه را از بزاز می خواهد.
از کتان بگیر تا حریر و مخمل، همگی را زیر و رو می کند.
گه گاهی هم از من نظر خواهی می کند تا بالاخره مخمل قرمز رنگی را به همراه خال خال سفید می خرد.
چشم من این پارچه ها را نمی بیند.
چشم من ذره ای نگاه از گوش چشم پیمان می خواهد که افسوس...
تا انتهای بازار می رویم.
صدای غاز و مرغ هایی می آید که در قفس بال بال می زنند.
دور قفس ها هم بچه های کوچه پر کرده اند.
نگاه که می کنی می بینی هر کسی که بچه ای دارد اول یک نگاهی به این غاز و مرغ ها می اندازد و بعد گذر می کند.
خاتم فروشی به چشم حنیفه می خورد.
دستم را می کشد و با ذوق به طرفش می رود.
روی طاقچه ها و پشت ویترین ها پر شده از انگشترهای عقیق، طلا و نقره.
حنیفه زیر چشمی انگشترم را نگاه می کند.
دستم را جمع می کنم. دوست ندارم انگشتر نقره ام را با انگشترهای فیروزه و طلایش مقایسه کند.
ابواسامه این بار خنده ای کوتاه می کند و به پیمان می گوید:
_گاو مون زایید! زنها چشمشون به طلا افتاد!
پیمان هم ریز ریز می خندد.
نمیفهم کی اما وقتی زیر گوشم زمزمه می کند:" از کدومش خوشت اومده؟"
با حیرت نگاهش می کنم.
آن قدر هول شده ام که زبانم بند آمده.
لبم را به زور تر می کنم و به انگشتر ها به چشم خریدار نگاه می کنم.
از انگشتر طلایی خوشم می آید که رویش دو گوی نقره ای است.
اشاره می کنم به آن و پیمان هم ابرو بالا می دهد و می گوید:
_اتفاقا نظر منم همون بود!
ابواسامه به فروشنده می گوید انگشتر را بیاورد.
آن را به دستم می سپارم.
حنیفه با مقایسهی انگشت استخوانی و انگشتر سر تکان می دهد.
تعریفش را می کند. نگاه آخرم را به پیمان می اندازم و او هم می گوید:
_خیلی به دستت میاد.
با لبخند همان را در می آورم.
ابواسامه با چک و چانه زدنش می تواند تخفیف خوبی برایمان بگیرد.
همگی دست پر از بازار بیرون می آییم.
در کنار دکهی شط روی تخت هایی نشسته ایم.
پیمان ما را به خوردن جگر دعوت کرده.
او که از عربی چیزی سر در نمی آورد همراه ابواسامه می روند.
حنیفه از انگشترم تعریف می کند و من هم به سلیقه اش در انتخاب پارچه احسنت می گویم.
جگر را لای نان می پیچم و با چند برگ ریحان میجویم.
کاسهی ماست را کنار پیمان می گذارم چرا که میدانم او عاشق ماست گوسفند است.
ابواسامه دوغ را یک سره می نوشد و چند قطره ای از سیبیل اش آویزان می ماند.
دستمال پارچه اش را در می آورد و لب های چرب و چیلی اش را پاک می کند.
همگی از پیمان تشکر می کنیم.
شب گرم حله با پشه های مزاحمش در کنار او خوش است.
گاه باد گرمی برمی خیزد و دستی به آب می کشد و بوته ها را بهم می زند.
صدای قدم هایمان در میان قدم های دیگران گم می شود تا کوچهی خلوت ابواسامه.
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی💗
قسمت126
تا می رسیم دیگر کسی نای بیدار ماندن را ندارد.
هر کداممان بی معطلی به تشک و بالشت مان پناه می بریم و در خیال اتفاق خوش امروز دست و پا می زنیم.
به گرما و روزنهی نوری که بر روی صورتم افتاده توجه ای ندارم.
آنقدر خوابم می آید که بدون پنکه و بادبزن ترجیح می دهم از تشکم تکان نخورم.
گوشهی پلکم را می کشم.
دنیا را از پشت عینکی تار به دید می نشینم. بعد از کمی پلک زدن چشم باز می کنم.
جای خالی پیمان برایم درشت می شود.
بی اختیار احساس دلهره می کنم.
روسری ام را سر می کنم و از اتاق بیرون می آیم.
صدای شرُشُر آب و شعرهای عربی به زبان کودکانهی اسرا مرا به حیاط می کشاند.
آفتاب چشمم را کور می کند. دستم را سایبان می کنم تا ببینم چه خبر است.
حنیفه در حال شستن لباس ها است. به من می گوید اگر لباسی دارم به او دهم اما من خجالت می کشم.
لباس هایمان را بر می دارم و در تشت جداگانه ای می شویم.
باد به لباس های خیس می خورد و آن ها را به طرفمان سوق می دهد.
گیره ها را به لباسی می زنم. صدای در حنیفه را هوشیار می کند.
_مَن وراء الباب؟۱
صدای مردانهی پیمان می گوید:" اَنا!"
حنیفه با گونه های قرمزش در را می گشاید. لبخندی می زند و به شوخی می گوید:
_خوب عربی یاد گرفتین!
پیمان هم خجالت زده می گوید نَعم نَعم۲
باد گرما را جا به جا می کند.
آن قدر هوا گرم است که پنکه هم جوابگوی مان نیست.
با ابواسامه ناهار ظهر را می خوریم. بلافاصله ما را صدا می زند.
از جیبش دو شناسنامه و گذرنامه در می آورد.
پیمان لبخند دندان نمایی می زند و می گوید:
_گرفتی؟
ابواسامه هم خنده ای پیروزمندانه می کند.
پیمان گذرنامه و شناسنامه ها را به دست می گیرد و خوب بررسی میکند.
من که سر در نمی آورم یکی از آنها را می گیرم.
عکس مرا روی صفحه اش چسبانده اند.
تعجب می کنم و از پیمان می پرسم این ها چیست؟
او هم می گوید:
_اینا مدارک جدیدمونه. با این مدارک میتونیم قانونی بریم سوریه.
جواب دو سوالم را گرفته ام.
پس قرار است به جای لبنان سر از سوریه در آوریم.
نگاهی به اسم و فامیل جدیدم می کنم.
سلاله جرجانی... زیاد از ترکیبش خوشم نمی آید.
عکس پیمان را که سیاه و سفید است نگاه می کنم. صورتش در عکس کشیده تر به نظر می آید.
کنجکاو می شوم نام او را هم بدانم پس روی صفحه را می خوانم؛ اسماعیل الذهبی.
حنیفه آن دو را از دستانم می گیرد و از ابواسامه می پرسد:
_اگه ازشان بخواهند عربی صحبت کنن چه؟ این دو که نمی توانند تکلم کنن!
بله! مشکل کمی نیست.
اگر شک و شبهه ای به این کار وارد شود آن وقت کارمان زار است.
ابواسامه چشمکی می زند و جواب می دهد:
_فکر اونجاش رو هم کردم!
اگه کسی خواست حرف بزنن من میگم اینا لال هستن. بعد خودم را به عنوان مترجم معرفی می کنم.
کم مانده از این پیشنهاد حالم بهم بخورد!
پیمان که به آینده می نگرد می گوید:" عجب فکری! ولی ما راضی نیستیم بخاطر ما خودتو به خطر بندازی."
_خطری نیست! شما با شجاعت توی ایران مبارزه میکنین اونوقت منم برای این هدف خطر نکنم؟
بعد هم از پشت سرش دو بلیت بیرون می کشد.
با این ها کیف پیمان کوک می شود.
مثل گرسنه ای که به دنبال غذا می دود و می یابد، بلیت را به دست می گیرد.
___
۱. چه کسی پشت در است؟
۲. بله بله.
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌎🌺🍃
🌺
❇️ تقویم نجومی
🗓 جمعه
🔸 ۷ اردیبهشت/ ثور ۱۴۰۳
🔸 ۱۷ شوال ۱۴۴۵
🔸 ۲۶ آوریل ۲۰۲۴
💠 مناسبتهای دینی
⚔ شروع جنگ احزاب
▪️ وفات اباصلت هروی رحمةاللهعلیه
🦂 امروز ساعت ۵:۰۷ قمر از برج عقرب خارج میگردد.
🌓 امروز قمر در «برج عقرب» است.
✔️ برای امور زیر مناسب است:
استعمال دارو
معجون گذاشتن بر زخم
درآوردن زگیل و دمل
استحمام
تحقیق و تفحص در امور
امور زراعی
درختکاری
از شیر گرفتن کودک
خرید باغ و زمین زراعی
جراحی چشم
کشیدن دندان
امور حفاری
⛔️ ممنوعات
امور زیربنایی و اساسی
امور مربوط به حرز
امور ازدواجی
🌎🔭👀
👶 زایمان
نوزاد زندگی پاکی خواهد داشت.
انشاءالله
🚖 مسافرت
همراه با صدقه باشد.
💑 انعقاد نطفه
🔹 امشب (شب جمعه)
مباشرت پس از فضیلت نماز عشاء، امید است فرزند حاصل از آن، از ابدال و یاران #امام_زمان علیهالسلام گردد.
🔹 امروز (پس از فضیلت نماز عصر)
استحباب ویژهای دارد و فرزند دانشمندی معروف شود. انشاءالله
🌎🔭👀
💇 اصلاح سر و صورت
میانه است.
🩸حجامت،خوندادن،فصد و زالوانداختن
خوب نیست.
✂️ ناخن گرفتن
بسیار خوب و مستحب نیز هست.
روزی را زیاد، فقر را برطرف، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕 بریدن پارچه
روز بسیار مبارکی است.
باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود.
🌎🔭👀
😴 تعبیر خواب
رویایی که امشب (شب پنجشنبه) دیده شود، تعبیرش طبق آیه ۱۷ سوره مبارکه « اسراء» است.
﴿﷽ وکم اهلکنا من القرون من بعد نوح﴾
کاری که باعث آزردگی و ناراحتی خواببیننده باشد، پیش آید ولی عاقبت بخیر شود. ان شاءالله
مطلب خود را بر این مضمون قیاس کنید.
🌎🔭👀
📿 وقت استخاره
از اذان صبح تا طلوع آفتاب
از زوال ظهر تا ساعت ۱۶
📿 ذکر روز جمعه
«اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم» ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح
۲۵۶ مرتبه «یا نور» موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد.
☀️ ️روز جمعه متعلق است به:
💞 #امام_زمان علیهالسلام
اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌎🔭👀
⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم
از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز جمعه پایان مییابد.
🌺
🌎🌺🍃
حرم
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان کابوس رویایی💗 قسمت124 در صندوق فلزی که در پستوی یکی از اتاق هاست را با
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی 💗
قسمت125
موج های نقره فام به قایق تنه می زنند اما آن ککش هم نمی گزد.
باد شط را به حرکت وا می دارد.
در میان این سکوت منتظر شنیدن یک کلمه هستم اما پیمان سکوت اختیار کرده و قصد باز کردن لب هایش را ندارد.
دلم میخواهد بیشتر از این لباس ها برایم بگوید.
اما گویا تنها زیباتر شدن چشمانم برایش جذابیت داشته.
فکر می کردم تفاوت پوششم را برانداز می کند و نظرش را می دهد؛ اما او برایش هیچ فرقی ندارد.
آن وقتی که سر برهنه و لباس های کوتاه می پوشیدم تنها علتش برای به سر کردن روسری حرف اعضا بود و بس.
با خودم می گویم ولش کن! وقتی این چیزها برایش بی اهمیت است باید ان را در پیش خودت هم بی اهمیت کنی.
من جسمی شده ام که قبله اش پیمان است.
هر چه او خوش دارد باید خوشم بیاید، هر چه او بد بداند من نیز باید بد بدانم.
از اولش هم همین بود وقتی قلادهی عشق او به قلبم تنیده شد من بخاطر خوشایند او وارد مبارزه شدم.
دوست دارم تنها او خوشحال باشد. من اگر ناراحت باشم هم مهم نیست!
وقت دور زدن هم تمام می شود.
حنیفه می گوید به بازار حله برویم.
بازار حله یکی از کهن ترین بازار های عراق است.
پر شده از اجناس جوراجور. به قول خودش از شیر مرغ تا جان آدمی در آنجا یافت می شود.
برای خودم هم جالب است.
یک بازار قدیمی که گاهی سرپوشیده است و گاهی هم نه.
از بقال و نانوا بگیر تا زرگر و رنگرز در آن جا مشغول به کار هستند.
ابواسامه با دیدن خوشحالی همسرش در چشمان او رو به پیمان آهسته می گوید:
_میبینی؟ هر موقع با زنت مشکل پیدا کردی کافیه اونو به بازار بیاری.
دعوای زن و شوهری نه ریش سفید میخواد و نه محکمه!
محکمهی زنها همین بازاره!
حنیفه چشم غره ای تحویلش می دهد و بعد دستم را می کشد.
چندین طاقهی پارچه را از بزاز می خواهد.
از کتان بگیر تا حریر و مخمل، همگی را زیر و رو می کند.
گه گاهی هم از من نظر خواهی می کند تا بالاخره مخمل قرمز رنگی را به همراه خال خال سفید می خرد.
چشم من این پارچه ها را نمی بیند.
چشم من ذره ای نگاه از گوش چشم پیمان می خواهد که افسوس...
تا انتهای بازار می رویم.
صدای غاز و مرغ هایی می آید که در قفس بال بال می زنند.
دور قفس ها هم بچه های کوچه پر کرده اند.
نگاه که می کنی می بینی هر کسی که بچه ای دارد اول یک نگاهی به این غاز و مرغ ها می اندازد و بعد گذر می کند.
خاتم فروشی به چشم حنیفه می خورد.
دستم را می کشد و با ذوق به طرفش می رود.
روی طاقچه ها و پشت ویترین ها پر شده از انگشترهای عقیق، طلا و نقره.
حنیفه زیر چشمی انگشترم را نگاه می کند.
دستم را جمع می کنم. دوست ندارم انگشتر نقره ام را با انگشترهای فیروزه و طلایش مقایسه کند.
ابواسامه این بار خنده ای کوتاه می کند و به پیمان می گوید:
_گاو مون زایید! زنها چشمشون به طلا افتاد!
پیمان هم ریز ریز می خندد.
نمیفهم کی اما وقتی زیر گوشم زمزمه می کند:" از کدومش خوشت اومده؟"
با حیرت نگاهش می کنم.
آن قدر هول شده ام که زبانم بند آمده.
لبم را به زور تر می کنم و به انگشتر ها به چشم خریدار نگاه می کنم.
از انگشتر طلایی خوشم می آید که رویش دو گوی نقره ای است.
اشاره می کنم به آن و پیمان هم ابرو بالا می دهد و می گوید:
_اتفاقا نظر منم همون بود!
ابواسامه به فروشنده می گوید انگشتر را بیاورد.
آن را به دستم می سپارم.
حنیفه با مقایسهی انگشت استخوانی و انگشتر سر تکان می دهد.
تعریفش را می کند. نگاه آخرم را به پیمان می اندازم و او هم می گوید:
_خیلی به دستت میاد.
با لبخند همان را در می آورم.
ابواسامه با چک و چانه زدنش می تواند تخفیف خوبی برایمان بگیرد.
همگی دست پر از بازار بیرون می آییم.
در کنار دکهی شط روی تخت هایی نشسته ایم.
پیمان ما را به خوردن جگر دعوت کرده.
او که از عربی چیزی سر در نمی آورد همراه ابواسامه می روند.
حنیفه از انگشترم تعریف می کند و من هم به سلیقه اش در انتخاب پارچه احسنت می گویم.
جگر را لای نان می پیچم و با چند برگ ریحان میجویم.
کاسهی ماست را کنار پیمان می گذارم چرا که میدانم او عاشق ماست گوسفند است.
ابواسامه دوغ را یک سره می نوشد و چند قطره ای از سیبیل اش آویزان می ماند.
دستمال پارچه اش را در می آورد و لب های چرب و چیلی اش را پاک می کند.
همگی از پیمان تشکر می کنیم.
شب گرم حله با پشه های مزاحمش در کنار او خوش است.
گاه باد گرمی برمی خیزد و دستی به آب می کشد و بوته ها را بهم می زند.
صدای قدم هایمان در میان قدم های دیگران گم می شود تا کوچهی خلوت ابواسامه.
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)