eitaa logo
حرم بی‌قرار
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
481 ویدیو
23 فایل
شـکࢪ خــدا ࢪا کــہ دࢪ پــنــاه حـسـینم ڪپے باصلوات‌؛حلال فوروارد ڪردے ‌دمت ‌گرم🌼
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍂 درهیاهـوےایـن شهـرآلـوده که نـه دستت به مشـهـدمیرسد نــه بـه ڪربـلا،نــه بـه نجـف ونــه حـتـےبــه قـــم! دنج تـریـن جـــا بــراےپــرکردن خلاقلبت همین جـــاست.... جــایےکنــار #شـهــدا.... آن هــم ازنــوع #گمنــام!! اینجـابےاختیــارخـم میشودپـاهـا اشڪ میریزد #چشـم هــا... حـاجــت میخــوانـد #لـب هــا... " #شــهـــداےگمنــام" بــراےقلبهاےمــرده ماهم دعاکنید. #شهــدامحتــاج_نگــاهـتــونم💔 Join➟ @harame_bigarar
حرم بی‌قرار
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕 #رمان_عشق_باطعم_سادگی #قسمت_25😍✋ خنده گذرایی به خاطر سوال بچگونه ام صورتش رو پر کرد _ا
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕 😍✋ _حاالا میشه بهم قند بدی چایم رو بخورم...؟ از چایی تعارفی عمو احمد نمیشه گذشت! بدون اینکه به من نگاه کنه از قندون دوتا نبات باطعم هل برداشت و گذاشت کف دست دراز شده من ... خواستم اعتراض کنم! نبات دوست نداشتم ولی یک خاطره باز توی ذهنم تداعی شد! مثل همه وقتهایی که کنارقند توی قندونها نبات میدیدم اونم باعطر هل! بازم بچه بودیم... اومده بودم دیدن عطیه ولی رفته بود بیرون با عمو ... عمه برام چایی ریخته بود و بازم قرار بود به خاطر اصرارش بخورم ... کسی توی هال نبود و من با غر غر قندون پر از نبات رو زیرورو می کردم _دنبال چی میگردی تو قندون؟! قیافه ناراحتم رو به سمت امیر علی گرفتم و لبهام رو جمع کردم _قند می خوام نبات دوست ندارم! نزدیکم اومد و یک نبات از قندون برداشت _ولی با نبات هم چایی خوشمزه است! شونه هام رو بالا انداختم که نبات دستش رو گرفت نزدیک دهنم و بادستهای خودش نبات رو به خوردم داد ... منتظر شد تانظرم رو بدونه و من گفتم: _طعمش خوبه ولی وقتی قند باشه... قند بهتره! لبخندی به صورتم پاشیده بود که همه وجودم هنوز گرم میشد وقتی این خاطره یادم می اومد! به نباتهای کف دستم نگاه کردم و بهشون لبخند زدم ... این دومین دفعه ای بود که از امیرعلی نبات می گرفتم برای خوردن چایی ... پس مطمئنا چایی بیشتر مزه میداد با این نبات ها به جای قند! چه جمعه قشنگی بود برام ... شب با خاطرات پر از حضور امیرعلی خوابم برد ... پر از خاطره های خوب در کنار بعضی فکرها که آزارم می دادو حاصل حرفهای عطیه بود! امشب نوبت مامان بود دامادش رو پاگشا کنه دوشبی بود امیرعلی رو ندیده بودم و تلفن هامون هم توی یک احوالپری ساده خلاصه میشد به خواسته ی امیرعلی که زود خداحافظی میکرد! ... انگار وقتی امیرعلی من رو نمیدید خیلی ازش دور میشدم و مثل یک غریبه! باشونه موهام رو به داخل حالت دادم و با یک تل عروسکی روی سرم جمعشون کردم .. موی کوتاه به صورت گردم بیشتر میومد هرچند خیلی وقتها دوست داشتم و اراده می کردم بلندشون کنم ولی آخر به یک نتیجه میرسیدم چون حوصله ندارم به موی بلند برسم موی کوتاه بیشتر بهم میاد! چند دونه ریز زیر ابروهام در اومده بود هنوز هم صورتم به موچین های تیز عادت نکرده بود... همه وجودم پر از خنده شد روز اول که ابروهای دخترونه ام پهن ومرتب شده بود نزدیک نیم ساعت فقط به خودم توی آینه خیره شده بودم و چه لذتی برام داشت حالا که کسی شریک زندگیم میشد و صاحب زیبایی های صورتم از حالت دخترانه دراومده ام و چهره ام خانومی شده بود!... حالا که می دونستم هر نگاه هرزی نمیتونه روی صورتم بشینه و این قشنگ شدنم فقط میشه برای امیرعلی! باصدای زنگ در دویدم از اتاق بیرون ولی قبل از رسیدن به آیفون محکم خوردم به محسن که آخش بلند شد محسن: _چته تو شوهر ندیده! خجالت کشیدم از این حرفش جلوی مامان بابای خندون و نیشگونی از بازوش گرفتم که دادش هوارفت محمد در رو باز کرد _خب بابا بیا برو تو حیاط استقبال شوهرت کشتی داداش دوقلوم رو حس می کردم صورتم سرخ شده و صدای خنده بابا بلندترشد. قدمهام رو تند کردم سمت حیاط وهمون طور که از کنار محمد رد میشدم گفتم: _دارم براتون دوقلوهای خنگ محمد به محسن روبه روش چشمکی زد و با تخسی گفت: _خب حالابرو فقط مواظب باش این قدر هول کردی شصت پات نره تو چشمت! دلم نیومد بدون نیشگون از کنارش بگذرم گاهی شورش رو در می آوردن این دوقلوها برای اذیت کردن من. با قدمهای تندم تقریبا پریدم جلوی امیر علی ... چون سربه زیر بود با ترس یک قدم عقب رفت و من نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم _سلام...ترسوندمت ؟ نفس بلندی کشید _سلام دستم رو جلو بردم _خوبی؟ به دستم نگاهی کردو سرش کالفه پایین افتاد _ممنون بچگانه گفتم: _امیرعلی دستم شکست انگار کلافه تر شد! _چیزه محیا! ببین... من.... 🌈|M_alizadeh:نویسنده ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
🌸🍃❤️ ✍امـام صـادق(ع)فـرمـودنـد: نمـاز شـبــ🔰 روے را نـكـو میسـازد انـدوه و غـم را میبـرد و ديـده را جـلا مى دهـد. تهذيب الأحكام ، جلد ۲ ، صفحه ۱۲۲ #شبیــه_شـهــداشــویــم❤️ Join☞ @Harame_bigarar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༻﷽༺ #سـلام_علـے_ساڪن_ڪربلا❤️ آغاز ڪار عشق مگر نیسٺ یڪ سلام؟ زیباترین مثال #سلام_علےالحسین با یڪ سلام روح تو پرواز مےڪند مےبخشدٺ دو بال #سلام_علےالحسین #صلےالله_علیڪ_یا_اباعبدالله🌸 Join☞ @Harame_bigarar
☘💞 •|❤️ #شهید_علمدار: ✨| تـوی ذهنت بـاشـد که یکی دارد مـرا می بینددست از پـا خطا نکنم. #مهدےفاطمه(س) خجالت بکشد. فـردای قیامـت جلوی #حضرت_زهـرا(س) چـه جـوابی می خواهیم بـدهیـم. 🔰اینجا حـرم هاے بیـقـرار👇 ♻️ @harame_bigarar
✨﷽✨ #فــــرازےازوصیتنــــامــہ⇩↯⇩ ✍ صبر را سرلوحه خود قرار دهید و مطمئن باشد که هر کسی از این دنیا خواهد رفت و تنها کسی که باقی می‌ماند خداوند متعال است اگر دلتان گرفت یاد عاشورا کنید و مطمئن باشید غم شما از غم ام الصائب خانوم زینب کبری (س) کوچک قرار است روضه اباعبدلله و خانوم زینب کبری فراموش نشود و حقیقتا مطمئن باشید که تنها با یاد خداست که دل‌ها آرام می‌گیرد. 🔻مدافـــع_حــــرم🔻 #شهید_محمدرضا‌_دهقان‌امیری 🌺 Join☞ @Harame_bigarar
4_5787382106812318278.mp3
3M
🎼 غریبی قرآن در زندگی ما 😔 🎤 استاد #عالی بسیار شنیدنۍ👌❤️ 🔰اینجا حـرم هاے بیـقـرار👇 ♻️ @harame_bigarar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ رهبر انقلاب: این را مردم خبر ندارند... تقدیم به شهدای مظلوم مرزبانی. امنیت اتفاقی نیست عزیز دل برادر که در گوش فیل خوابی و به زور معده چرت و پرت بلغور میکنید امنیت در سایه خون دادن عزیزانمان است. #کلام_عشق💚 اینجــا خـانہ شهداستــــ👇 ♻️ @harame_bigarar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چشمانٺـ👀 ⇠مَـــرا ⇠درگیر دُنیایــے ڪرد ↫ڪِھـ ↫ٺابِحـالـ اَز آטּـ☝ ↫بےخَـبَــــر بودَمـ|😔 。✍ #مطهره_امینے Join☞ @Harame_bigarar
حرم بی‌قرار
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕 #رمان_عشق_باطعم_سادگی #قسمت_26😍✋ _حاالا میشه بهم قند بدی چایم رو بخورم...؟ از چایی تعار
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 😍✋ آروم دستم مشت شدو کنارم افتاد _بیخیال دوست نداری دست بدی نده پوفی کرد و سرش بالااومد و دستهاش هم جلوی صورتم _قصه نباف دستهام سیاه بود میدونم که باید دستهام رو میشستم میدونم که پریدم وسط حرفش _خب حالا مگه چی شده چرا این قدر عصبی؟سیاه بودن دستهات طبیعیه چون شغلت این رو ایجاب میکنه بازهم چشمهاش پر از سوال شدو تعجب ولی زود نگاه ازم گرفت _به هر حال میدونم اشتباه اینجوری مهمونی رفتن ولی خب نشد. کلافگی و عصبی بودنش من رو هم کلافه می کردو نمیفهمیدم چرا.. نمی خواستم ببینم امیر علی ام رو این قدر کلافه فقط به خاطر دستهای سیاهش! لحنم رو شیطون کردم _خب حالاانگار رفتی خونه غریبه.. بعدش هم با من که میتونی دست بدی بازم نگاهش تردید داشت که دستهام رو جلو بردم و دست هاش رو گرفتم و لبخند زدم باهمه وجودم ناب از اون لبخندهایی که همیشه دوست داشتم بپاشم به صورتش _خسته نباشی نگاهمون چند لحظه گم شد توی هم و باز امیرعلی زود به خودش اومد _محیا خانوم دستات روسیاه کردی بابی قیدی شونه هام رو بالا انداختم _مهم نیست میشورم خواستم عقب بکشم که دستهام رو محکم گرفت و اینبار من پر از تعجب و پرسش خیره شده ام به چشمهاش...بعید بود از امیرعلی! چین ظریفی افتاد روی پیشونیش _بدت نمیاد ؟ باپرسش خندیدم _ازچی؟ دستهای گره کرده امون رو بالا آورد _ اینکه دستهام سیاهه و بوی روغن ماشین میده با بهت خندیدم _بیخیال امیرعلی داری سربه سرم میزاری؟ اخمش بیشترشد _سوال پرسیدم محیا! لبخندم جمع شدو نگاهم مات که دستهامون رو گرفت جلوی دماغم _بوش اذیتت نمیکنه؟ از بوی تند روغن ماشین و بنزین متنفر بودم ولی نمیدونم چرا امشب اذیت نشدم! تازه به نظرم دوست داشتنی هم اومد وقتی که قاطی شده بود باعطر دستهای خسته امیر علی! آروم سرتکون دادم و نفس عمیقی کشیدم_نخیر اذیتم نمی کنه؟ به چی می خوای برسی ؟ نمیفهمم منظور حرفهاو طعنه هات رو! نگاه آرومش که سر خورد توی چشمهام بازم لبخند نشست روی لبم و بی هوا شدم اون محیا عاشق و خیال پردازیهاش ! هردودستش رو به هم نزدیک کردم و بوسه نرمی نشوندم روی دستهاش و بازم نفس کشیدم عطر دستهاش رو که امشب عجیب گرم بود ! بازم شکه شدو یک قدم عقب رفت ولی دستهاش بین دست هام موند مهربون گفتم: آب حیاط سرده بیا بریم روشویی توی راه رو دستهات رو بشور چشمهاش رو روی هم فشرد محکم! این بار نفهمیدم عصبی بود یا کلافه! نفسش رو که باصدا بیرون داد باهم رفتیم توی خونه در دستشویی توی راهرو رو باز کردم و خودم رفتم سمت هال _صبر کن کجا میری؟ نگاهم و چرخوندم روی امیرعلی که باز اخم ظریفی داشت _میرم تو خونه دیگه ..توهم دستات و بشور و بیا شیر آب رو باز کردو دستهاش رو صابون میزد _بیا اینجا ابروهام بالا پرید و رفتم نزدیک! بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: بیا دستهات و بشور شونه هام رو بالا انداختم و دستهام رو زیر شیر آب گرم با صابون شستم و نگاه خیره امیر علی هم روی من بود خواستم شیر آب رو ببندم _صبر کن محیا باپرسش به صورتش نگاه کردم که دستهاش رو خیس کرد _چشمهات رو ببند از شدت تعجب خندیدم و چشمهام روبستم ...به ثانیه نرسید که دستهای خیس امیر علی نشست روی صورتم و انگشتش رو محکم روی لبم و لپهام کشید ...دوبار این کار رو تکرار کردو من بدون باز کردن چشمهام... لبریز شده بودم از حس خوب ! نرمی حوله رو روی صورتم حس کردم _دیگه این کار و نکن صورتت سیاه شده بود صورتم رو خشک کردم باز بی اختیار لبخند زدم و شیطنتم جوشید و تخس گفتم: قول نمیدم صدای نفس آرومش رو شنیدم ...خدایا چه خوب که در این حوالی که من هستم و امیرعلی همیشه تو هستی که برام لحظه هایی بسازی یادموندنی تر از خاطره های بچگی ام ! امیر علی با بابا حرف میزد و به شوخی های محمدو محسن می خندید ولی نمیدونم توی اون نی نی چشمهاش چرا یک تردیدو کالفگی بود که از سرشب داشت اذیتم می کرد.. درست بعد از وقتی که با مهربونی صورتم و شست ولی صدای گرفته و ناراحتش ازمن می خواست دیگه این کار رو نکنم ! حسابی توی فکر بودم و پوست دور سیبم رو مارپیچ می گرفتم... با بلند شدن امیر علی بی حواس و هول کرده گفتم: کجا میری؟ چشمهای امیرعلی گرد شدو بعد چند ثانیه صدای خنده همه رفت بالا و من خجالت زده لب پایینم رو گزیدم... محمد:نترس شوهرت نمیخوادفرارکنه! محسن بالودگی گفت:هرچنداگه فرارهم کنه من یکی بهش حق میدم. هنوزهم خنده ها ادامه داشت و من بیشترخجالت کشیدم. 🌈|M_alizadeh:نویسند ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘