حرم بیقرار
🌸🌸🌸🌸🌸 #رمان_عشق_باطعم_سادگی #قسمت_67😍✋ علی آقا هم همین طور فقط این وسط اکبر آقا بود که کت و شلوا
🎀💜🎀💜🎀💜🎀💜🎀
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_68😍✋
لبهاش رو می فشرد تا نخنده به این حال و روز مسخره ام
–خیلی شب خوبی بود...
مرسے که اومدی...
مرسی که خوبی ..
نمیشد بی تشکر برم وقتی با این همه سادگی هستی همیشه!!!
خداحافظ
فقط تونستم زمزمه کنم:
-خداحافظ
داشتیم به عید نزدیک می شدیم و فصل خونه تکونی همه شروع شده بود ! ...
چون بیشتر کلاسهام
به خاطر کم بودن دانشجوها تعطیل می شد و تو خونه بودم نمی تونستم از زیر کار های خونه فرار کنم!...
مامان هم همیشه در حال نصیحتم بود که دیگه عروس شدم و باید یاد بگیرم چون سال دیگه باید خونه ی خودم و تمییز کنم! ...
منم کلی حرص می خوردم...
بیزار بودم از این فصل سال
و این که باید سرتا پای خونه رو بشوری!!
با خستگی از نردبون پایین اومدم
– مامان دیگه بسه باور کنین خونه داره برق میزنه!!
مامان نگاهی به دکور بزرگ خونه که از صبح با شال افتاده بودم به جون دکوری هاش انداخت
-آره
خوبه تمییز شده...
دستت دردنکنه ولی دیگه این قدر غر نزن
روی زمین وارفتم
_آخه این چه رسم مسخره ایه بابا...
همچین همه جا رو تمییز میکنین انگار بعد تحویل سال قرار نیست کثیف بشه...
اونم چطوری به صورت فشرده!!
تویِ یه هفته!!
مامان اخم مصنوعی کردو به شامپو زدنش روی فرش ادامه داد
- گفتم این قدر غر نزن تازه باید
یک زنگ به عمه ات هم بزنی ببینی کاری نداره بری کمک؟!
براق شدم و دستهام رو به نشونه تسلیم بردم بالا
- بی خیال مادر من اون عطیه چه غلطی می کنه اونجا!
مامان لب پایینش رو گزید
_ درست حرف بزن ...
تو جای خودت عطیه جای خودش!
پوفی کردم
–ببینم شماهم که عروس آوردی عروسهاتون این فصل سال اینجا پیداشون میشه یا
نه؟!
محسن که کنار محمد داشت تلوزیون می دید گفت:
_خانوم من که حق نداره دست به سیاه و سفیدبزنه خودم نوکرشم!
چشمهام گرد شدو مامان زیزیرکی خندید
محمد هم بدون اینکه از تلوزیون چشم برداره گفت:
_منم همین طور!!
دست مشت شده ام رو گرفتم جلوی دهنم
_چه پرویین شما دوتا ...خجالتم بد چیزی نیستا؟؟؟!
حالاکی به شما دوتا زن میده!
محسن تخس گفت:
_همونجور که عمه یه چیزی خورد تو سرش اومد تو رو برای پسرش گرفت
یه عاقلی هم پیدا میشه به ما زن بده!
خنده ام گرفته بو ومعلوم بود مامان هم داره خنده اش رو کنترل میکنه ولی اخم کرد
- محسن درست حرف بزن ...این چه حرفیه!
محمد نگاه مامان کرد
- خب راست میگه دیگه مادر من این چه دختریه بزرگ کردین ..
عمه سرش کلاه رفته گشاد! ...
نمی کنه یه زنگ بزنه یه تعارف بزنه و بره کمک...
قبول کنین عروس مذخرفیه برای عمه دیگه!وبسیار تنبل...!
من چشمهام گردتر میشدو مامان اخطار آمیز گفت:
_ بله بله چشمم روشن ...
دوباره نشنوم این
حرفها رو ها....
اصلا ببینم شما دوتا چرا جلوی تلوزیونین؟
مگه نگفتم اتاقتونو مرتب کنید؟؟!
درضمن شال کشی کاشی های آشپزخونه هم مال شماست!
اینـــــــــه!!دلم خنک شد...!
محسن پوفی کشید
-بیخیال مادر من محمد غلط کرد گفت بالا چشم محیا ابروعه!
اصلا عمه بهتر از محیا گیرش نمیومد!
خودش و لوس کرد
– جون محسن کوتاه بیا ...بابا مدرسه رو پیچوندیم استراحت کنیم نه اینکه
حمالی !
خنده ام رو خوردم و بلند شدم درحالیکه با کنترل تلوزیوون رو خاموش می کردم گفتم:
_اون که وظیفه جفتتونه!
محمد که حواسش توی تلوزیون رفته بود و محو فیلم با خاموش شدنش چرخید سمت من
_چی استراحت کردن؟
خندیدم و دست به سینه گفتم:
نخیر حمالی!
ابروهاش بالا پریدو مامان خندید...
جلو رفتم و یکی زدم پشت گردن جفتشون
–به من میگین تنبل؟ پاشین ببینم!
محسن گردنش رو ماساژ داد
– دستت سنگینه ها بیچاره امیرعلی! خدا بخیر کنه براش رسمابدبخت شده!
براق شدم سمتش که با محمد دویدن تو اتاقشون و در رو قفل کردن و من نفس زنون موندم
وسط هال...
مامان هم از ته دل خندید!
دستهای زمخت شده ام رو به خاطر کار کردن با مایع های شوینده زیر آب شستم
خداروشکر مامان استراحت اعلام کرده بود و من قرار بود طبق خواسته اش به عمه زنگ بزنم!
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
✨﷽✨
💢 آقاجواد یه اخلاقی داشت که از روح بزرگش نشأت میگرفت.
🔹جاهایی که باهاش بودم گه گاه میدیدم کسی دست نیاز به سمتش دراز میکنه، دست خالی بر نمیگشت.
🔸یک بار در بازار کربلا غذا خوردیم که شخصی آمد و گفت من گشنه هستم و او همهی آنچه برای خودمان سفارش داده بود، بدون کاستی برایش سفارش داد.
🔹بهش گفتم آخه تو از کجا میدونی یارو فیلم بازی نمیکنه؟
🔸گفت: من به فیلمش کاری ندارم. مگه وقتی ما از خدا چیزی میخواهیم، او نگاه میکنه که ما لیاقتش را داریم یا نه؟ خدا کریمه و به کرمش میبخشه نه لیاقت ما.
🔻- تمام محاسباتم از دنیا به هم ریخت...
راوى 👈 دوست شهید
🔹فرمانده والامقام🔹
▒ مدافـــع حــــرم ▒
#شهیــد_جوادعلـــــی_حسناوی🌹🍃
Join➟ @harame_bigarar
❤️🍃🌷
#تلنگـرانــہ
•💠• وضو میگیـری، اما در همین
حال اسراف میڪنے،نماز میخوانے
اما با برادرت قطع رابطه میڪنے
روزه میگیری اما غیبت هم میڪنے
صدقه میدهے اما منت میگذارے
بر پیامبـر و آلش صلوات میفرستے
اما بدخلقے میڪنے، دست نگه دار!
#ثواب هایت را در ڪیسه سوراخ نریز!
#آیتالله_مجتهدی❤️
#ثوابهایترادرکیسهسوراخنریز..
#عبدخالصخدابشیم
Join➟ @harame_bigarar
حرم بیقرار
🎀💜🎀💜🎀💜🎀💜🎀 #رمان_عشق_باطعم_سادگی #قسمت_68😍✋ لبهاش رو می فشرد تا نخنده به این حال و روز مسخره ام –خ
🎀💜🎀💜🎀💜🎀💜🎀
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_69😍✋
با بوق دوم عطیه تلفن و جواب داد
-بله ...سلام!
می دونستم این سلام کردن و بله گفتن طلبکارش به خاطر دیدن شماره خونه ما روی تلفنشون بوده و حدس زده منم!
علیک سالم چته تو؟
-من چمه؟ بگوچیکارم نیست؟! دیوونه شدم ...از صبح بشورو بساب داریم باورکن دست برام
نمونده! شدم عین این پیرزن های هفتاد ساله...آخه یکی نیست بگه مادر من خب وسط سال یک
دستی به سرو روی این خونه بکش که مجبورنشی آخر سال من وبگیری به بیگاری که خونه ات
سرسال نو برق بزنه!
بلند خندیدم به لحن جدی و غرغر کردنش
-درد بی درمون !می خندی واسه من !پاشو بیا کمک ...این همه خودت و برای مامان بابام لوس
می کنی بهت می گن دخترم دخترم ...حداقل یک جایی بدرد بخور دخترم
دوباره خندیدم به اون دخترمی که با حرص گفته بود!
-اتفاقا برای همین زنگ زدم ببینم عمه کاری نداره بیام کمک ؟
-نه بابا چه عجب ! میزاشتی سال تحویل زنگ میزدی دیگه ! حالامی خوام چیکارت کنم؟ حالا که
همه حمالی هاش و من کردم تو می خوای همه رو با خودشیرینی بزنی پا خودت ؟! نه عزیزم لازم
نکرده !
لبهام و تو دهنم جمع کردم-بی ادب ...اصلا گوشی رو بده به عمه
-نچ ...راه نداره ؟!
-کیه عطیه ...باز که چسبیدی به تلفن ! پاشو کارها موند
صدای عمه رو شنیدم و عطیه پوفی کشیدو به عمه گفت: مامان جان دودقیقه استراحتم بد نیست
ها ...
عمه- تو که همش در حال استراحتی مادر مگه چیکار کردی؟
صدای عطیه بالا رفت مثل اینکه این دعواهای زرگری مادر و دختر ی ,دم عید تو همه خونه ها بود!
عطیه- من همش در حال استراحتم ؟آره راست می گین اگه از صبح مثل خر کار کردنم و در نظر
نگیرین بله الان دارم نفس می کشم و استراحت می کنم!
عمه- بی ادب حالاکیه پشت تلفن یک ساعته معطلش داری؟
- -الو خودشیرین هنوز هستی؟
این بار با من بود خنده ام و جمع کردم
- بله هستم حاالا گوشی رو بده به عمه
-یعنی اگه من دستم به تو برسه...
این جمله رو با حرص گفت و به عمه گفت: بفرمایید عروس خانومتون می خوان ببینن نیرو کمکی
لازم ندارین !
بازم خندیدم و از خش خش پشت تلفن فهمیدم که عمه داره گوشی رو از عطیه میگیره!
-سلام عزیز عمه..خوبی ؟ همگی خوبن؟
-سلام ...ممنون همه خوبن سلام دارن خدمتتون ...خسته نباشید !
- مرسی گلم...میبینی این عطیه رو همش درحال غرزدنه! من نمی دونم کی کار میکنه!
عمه نمیدونست من هم دست کمی از دخترش ندارم و به قول عطیه االان دارم خودشیرینی می
کنم! خنده ام رو خوردم.
-می دونم دیر زنگ زدم عمه جون ببخشید ولی اگه کمک لازم دارین بیام
- نه عزیز دلم عطیه هست ...تو همونجا دست کمک مامانت باش اون بنده خدا هم تنهاست
-چشم ولی خلاصه اگه کاری دارین خوشحال میشم
عمه- نه دخترم خیلی ممنون... من باهات تعارف ندارم... سلام به مامان برسون
-چشم بزرگیتون رو شماهم به همگی سلام برسونین
تلفن رو که قطع کردم خنده هایی رو که تو دلم جمع کرده بودم رو بیرون ریختم !
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘