حرم بیقرار
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #رمان_پنـجاهویک کولہ ات را کہ آماده میکنم با کمک خودت آن را تا دم در میگذاریم ش
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#رمان_پنـجاهودو
بہ چهره ات نگاه میکنم...از حالت نگاهم متوجہ سوالم میشـوی اما لبخندے میزنے و دوباره سراغ ظرف شستنـت میروی
بہ دنبالت می آیم و میپـرسم : چیشـد؟چـی گفت؟
_هیـچے...میگم حالا
_ساعت رفتنـتو گفت؟
_مـریم جان بزار ظرفارو بشـورم...
گوشی ات را از روی میز بر میدارم و میگویم : آقای سیدی مگه فرماندتون نیست؟
جـواب نمیدهے
داخـل آشپزخانہ میشوم و دستت را میکشم و میگویم : یہ دیقہ ول کن اینـو...
نگاهم میکنی و با آرامش شیرآب را میبندی و آستیـنت را پایین میکشی و روی صندلی ناهارخورے مینشینی...با تبعیت از کارت من هم روی صندلے مینشینم و منتـظر جوابت میشوم
دوباره میـپرسم : چیشـد؟بگـو؟
_مــریم جان...
بہ چشـمانت زل میزنم ادامہ میدهے : مـن باید ساعـت دو فرودگاه باشم
رنگم میپرد و جواب میدهم : کـ...کـے؟
_امـشب...
تـپش هاے قلبـم رفتہ رفتہ زیاد میشود بہ نقطہ اے زل میزنم و بہ این فکـر میکنم کہ از الان تا وقت رفـتنت چطـور میـگذرد...چہ کار کنم...!؟
از جـایت بلند میـشوی و بالاے سرم مے ایسـتی...
همـیشہ تعـاریفـت از سوریہ طوری بود کہ انگار تمـام فرقش با اینـجا فـقط بہ درخت هاے نخلش است!
امـا...
بوسہ اے روی سرم می زنی و خم میـشوے و میگویی : قوے باش! میـرم و برمیگـردم...
نویسنده: مـریـــــم یـونـســـــــی
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
.
(☀️)اهل معنےهمہ
از حالتــ من حیرانند..!!!
(💖)بس ڪہ حیرتـ زده ے
صورتــ زیباے " تــــُ " ام...!!!
فروغےبسطامے
#رهـبـرانہ♥️
🆔 @Harame_bigharar
حرم بیقرار
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #رمان_پنـجاهودو بہ چهره ات نگاه میکنم...از حالت نگاهم متوجہ سوالم میشـوی اما لب
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#رمان_پنـجاهوسه
نـفس عمـیقے میکشم و در دلم میگویم : خــدا کنہ...
از جایم بلنـد میشوم و گوشے تلفـن را برمیدارم و بہ خانواده هایمان تمـاس میگیرم و براے امـشب بہ خانہ مان دعوتـشان میکنم
بہ نـظرت...نام مهمـانی امشـب چیست؟مناسبـتش چیسـت؟
بدرقہ ات...؟! خــــدایـا...بدرقہ ات تا کـجا؟!
آنـقدر بہ این رفـتارها و اتـفاقات حـساس شده ام کہ خدا میدانـد...جـورے کہ فـقط خـدا و بانویی کہ برای دفاعش میروی می توانند آرامـم کننـد...!
* * * * * *
صـداے زنـگ در بلنـد میـشود و مادر و پـدرت وارد میـشوند...
تا در را برایشـان وا میکنے مـادرت محکـمـ در آغوشـت میگیرد و گـریہ میکند...
با دیدنـش بغـض گلویم را خفہ مـیکند اما نمے خوام ساعات پایانے را گریہ کنم...
در چشـمان پـدرت هم بغض دیده میـشود اما بایـد تسلاے ما باشـد...آخـر او #پـدر است!
خـودت را از مادرت جـدا میکنے و روے مبل میـنشانے اش و میگـویی : آروم باش عزیزدلم...مگہ دفعہ قـبل نرفتم؟!
مادرت با روسرے اش چشـمان اشک آلودش را پاک میـکند و با حـسرت بہ چهره ات زل میـزند و میگوید : خـدا میدونہ دفعہ ے قبلے کہ رفتے چے کشیـدم...
حـس میکنم احـساسات مـرا تکـرار میکنـد...پـدرت هم کنارمان نشستہ ات با سـکوت تمـام بہ صحـبت هایـمان گوش میدهـد...
نـویسنده : مـریـــــم یـونـســـــی
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘