⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#قسمت_آخــــر
ڪناره تختش نشسته ام و مدام براے او و مهدیارمان حرف مےزنم...اخر دڪتر ڱفته ڪہ تمام شرایط را براے رشد جنین محیا ڪنیم...
باید ڪسے باشد تا با او مادرانه حرف بزند،اما نیست و این وسط تنها حرفهاے پدر پسرے است ڪہ رد و بدل مےشود...از تو میگویم،از زیبایے ات،از مهربانے ات،از بهترین همسرعالم بودنت...از فرشته اے مےگویم ڪہ قرار است تنهایمان بگذارد...
دست ميبرم و دستش را به داخل دستم هدایت مےڪنم و ارام مےفشارم و لب مےزنم:میشه دوباره این دستا جون بگیرن و این انگشتا بیان بین انگشتامو دستمو فشار بدن...میشه؟
چشم از دستانت مےگیرم و دانه به دانه نفسهایت را مےشمارم...
ڪلافه مےشوم،مانند دیوانه ها...
اینبار مےگویم:من اینقدر حرف زدم،چرا تو چیزے نمےگے؟چرا جوابمو نمیدے؟منو عادت نده به حرف زدن و جواب نشنیدن،من وقتے حرف مےزنم و چشات تو چشام نیس،همه چیز از یادم میره،من وقتے حرف میزنم و چشات بسته اس و سڪوت ڪردے،دیوونه مےشم،ببین این بچه دلش براے صداے مامانش تنگ میشه ها؟همش که نمیشه باباش حرف بزنه،پس تو ڪے قرار باهاش حرف بزنے؟
صداے نفسهایش حواسم را بهم مےریزد،قلبش مدام پشت هم بر سینه مےڪوبد...هول ميڪنم و خیره مےشوم به دستڱاه و تجهیزاتے ڪہ بالاے سرت قرار گرفته،هراسان از اتاق خارج مےشوم،دڪترے به همراه چند پرستار به سمت اتاق مےایند،چهره اشفته ام را ڪہ مےبینند سرعتشان را بیشتر مےڪنند...
صداے بلند دڪتر مرا به خود مےاورد
مرا با شدت تمام ڪنار مےزنند و پرده را مےڪشند...
+مادر باید احیا شه...
روح داشت از تنم جدا مےشد،دیگر صداے قلبم را نمےشنیدم،خیره شده بودم به نقطه اے ڪور...نه صدایم در مےامد،نه اشڪے مےریختم...
یڪ نیست مرا احیا ڪند؟
ایهالناس مادرش ماندنے نیست...
در اتاق باز مےشود و او را به بخش دیگرے منتقل ميڪنند...
دڪتر به سمتم مےاید و ارام لب مےزند:اقای امینے،ما تمام تلاشمونو براے موندن هردوشون مےڪنیم،نگران بچه نباشین،فقط براے زنده موندن مادر دعا ڪنید...
انگار ڪہ اب داغ روے سرم ریخته باشند،سوختم...
چقدر زود مدت باهم بودنمان به پایان رسید،چقدر زود تنهایم گذاشتے!
این بود به پاے هم پیرشدنمان؟
خیلے خودخواه بودے ڪہ رفتے و نماندے تا رفتنم را ببینے!
باشد،محبوب من...
زیباترینم تو را به دست مادرمان زهرا مےسپارم...
خودمانیم،به ارزویت رسیدے!
فقط دعا ڪن من هم به ارزویم برسم،هم دوباره به تو...
اینجا ڪسے جز علے(ع) نمےفهمد مرا...
غم فاطمه اش ڪمرش را شڪست...
محنا جانم،قرار بود من علے وار زندگے ڪنم و تو فاطمے وار...
تو رفتے و مادر گونه پر ڪشیدے و حالا من هم علے وار با نبود محنایم مےسازم...
سر بلند مےڪنم،صداے گریه ڪودڪے تمام فضا را پر مےڪند...
تو مےروے و او مےاید..
چشمانم اشڪ مےشوند و لبانم مےخندند...
جانه دلم مادر شدنت مبارڪ!
صداے اشنایے مرا مےخواند...
برمےگردم...
چادرے سفید بر تن ڪرده اے و صورت همچون قرص ماهت را با ان قاب گرفته اے و به روے ماه کودڪے ماه تر از خودت لبخند مےزنے و مےگویے:پدر شدنت مباارڪ،اقا میعاد...
اے ڪاش این دل دیوانه ام هم بال و پرے داشت تا بسویت مےپریدم
این اشفتگے هایم را نبینم،ارامم انقدر ارام ڪہ گاهے فراموش مےڪنم،زنده ام
از تمام بودنت فاصله سهم من است
بے تو بودن هم شبیه
با تو بودن
مشڪل است
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد!
#پـــایــــــان
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
حرم بیقرار
🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸 #رمان_عشق_باطعم_سادگی #قسمت_82😍✋ همونطور که در اتاقش رو باز می کردم گفتم: _امیرعلی اجازه
🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_آخر😍✋
امیرعلی:
_دوشب دیگه عمو اینا میان اینجا برای خواستگاری!
دستهام رو با ذوق بهم کوبیدم
بازهم امیر علی تونسته بود لحظه هام رو ثانیه به ثانیه عوض کنه!
-چه عالی،پس به زودی عروسی داریم!باید برم دنبال لباس مجلسی!
خندید بلند
_خانومِ من بزار همه چی حتمی بشه!من نمیدونم شما خانوما چرا بحث عروسی میشه سریع فکر لباس میفتین!
لبهام و جمع کردم
-مسخره نکن اصلاخودت بایدباهام بیای خرید
لبهاش رو بازبونش تر کرد
_به روی چشم،فقط اینکه...
پرسشی به صورتش نگاه کردم که ادامه بده.
-میخوام با بزرگترها صحبت کنم اگه بشه بریم سر خونه و زندگی خودمون..
دلم هر روز دیدنت رو میخواد!
همه حرفهای امیر علی غیر مستقیم فقط یه مفهوم ساده داشت ..
❣دوستت دارم❣
سرم پایین بود که با گرفتن چونه ام نگاهم رو مجبور به دیدن صورتش کرد
-تو که مخالف نیستی؟چون خیلی از عقدمون نگذشته!
لبخند محوی زدم و با نگاه عاشقم فقط سر تکون دادم به نشونه منفی!
نفس عمیقی کشید
- خوبه،پس اول باید به فکر لباس عروست باشی،بعد لباس مجلسی!
-من لباس عروس نمیخوام!
براق شدو چین چین شدبین ابروهاش:
_یعنی چی این حرف؟
شونه هام و بالا انداختم
_یعنی من جلسه عروسی نمیخوام
پوفی کرد و دست کشید پشت گردنش:
_ تا حد آبرومندانه اش رو میتونم برات بگیرم!
چشمهام گرد شد ..
اشتباه برداشت کرده بود
–امیرعلی این چه حرفیه؟!
من اصلا منظورم این نبود!
نگاهش ته مایه دلخوری داشت
-پس این حرف یعنی چی؟!
با انگشت اشاره ام بین دو ابروش رو ماساژ دادم تا اخمهاش باز بشه و موفق شدم!
خندیدم
- آها حالاشد!یعنی اینکه دوس دارم بجاش برم یک سفر معنوی و زیارتی!
نگاهش متعجب شد
-اونوقت نمیشه این سفر رو بعدش رفت؟
_خب چرا، ولی من دوس دارم به جای جلسه عروسی که فقط چند ساعته و فقط چندتاعکس
ازش یادگار میمونه ونمیفهمی چطوری این ساعتها میره...
برم یه سفر زیارتی و یه قلب
عاشق هدیه بگیرم و برای اول زندگیمون کلی دعا جمع کنم برای خوشبختی و کنار هم بودن!
چشمهاش و لبهاش مهربون میخندید با یه عاشقانه ناب!
این خیابون به معنای واقعی کلمه بهشت بود،
بین الحرمینی که آرزوش رو داشتم...
سر که بچرخونی یه طرف حرم علمدار کربلاباشه و یه طرف حرم آقام امام حسین(ع)
سرم رو تکیه دادم به شونه امیرعلی که داشت برام زیارت عاشورا می خوند!
نگاهم رو چرخوندم روی گنبد طلایی و پرچم سرخشو توی دلم گفتم:
_ممنونم آقا!
اشکهام ریخت..
من امیرعلی رو مدیون همین آقا بودم!
و چه قدر خوشبخت که به جای جلسه عروسی شده بودم مهمون این بهشت و لباس عروسم شده بود چادرنمازم!!
با سجده رفتن امیرعلی من هم به سجده رفتم روی سنگهای خنک بین الحرمین وبا امیرعلی زمزمه کردم ذکر سجده شکر آخر زیارت عاشورا رو!
سر که بلند کردم امیرعلی اشکهاش رو پاک کرد از روی گونه اشو به صورتم لبخند زد:
- قبول باشه!
من هم لبخند زدم
_ممنون همچنین!
-راستی مامان زنگ زد گفت هماهنگ کردن حسینیه رو برای شامواستقبال
لبخند رضایت مندانه ای زدم
–دستشون درد نکنه
اخم مصنوعی کرد
–ولی کاش جلسه عروسیمون رو هم میگرفتیم!
خسته شده بودم از این حرف تکراری...
کلی التماس کرده بودم تا راضی شده بودبه این سفر معنوی به جای جلسه گرفتن ...
اعتراض کردم
- امیرعلیییییییی
خندید به صورت اخموم
–خب راست میگم هر دختری آرزو داره لباس عروس بپوشه!
-لباس عروس بهونه اس،هر دختری دوس داره خوشبخت باشه و من مطمئنم با این سفر قبل
از شروع زندگیمون کنار تو خوشبخت ترینم!
با انگشتش به نوک بینی ام ضربه زد
-فیلسوف کوچولو!! مطمئنی پشیمون نمیشی که چرا یه لباس پفی و تور توری نپوشیدی؟!
به شیطنت و شوخیش خندیدم:
- بله مطمئنم!بچه بودم لباس عروس پوشیدم،دیگه برام عقده نمیشه خیالت راحت تازه عکسم دارم باهاش فقط جای تو خالیه تو عکس!
از ته دل خندید و من سرمو تکیه دادم به شونه اش:
–خوابت گرفت!؟
نفس عمیقی کشیدم
-نه ...دارم فکر می کنم عطیه قراره چه ریختی خونه امو بچینه...
هرچندهرجور چیده باشه سر خونه خودش تلافی میکنم!
خندید
-رسیدیم یکی دو روز استراحت کن بعد خودم کمکت می کنم هر جور خواستی خونه ات رو بچینی!
غرق خوشی شدم از حرفش
- قول دادی ها ...باز دوروز دیگه نیای خونه بگی خانوم نهار بده خسته ام!... خانوم شام بده خسته ام!خانوم حال ندارم فوتبال داره!
دستش رو گرفت جلوی دهنش و از خنده شونه هاش لرزید که گفتم: _هرچند که همچینم وسایل
سنگینی ندارم جابه جا کنم...
مبلو که حذف کردی سرویس تخت خواب هم که نزاشتی بخرم!
خنده اش و جمع کرد
-آخه خونه نقلی ما مبل میخواد چیکار عزیزم؟!
زمین خدا مگه چشه؟!
بعدشم این همه آدم روی زمین می خوابن ماهم مثل اونا ...
حالاتو روی زمین خوابت نمیبره؟!
بی هوا گفتم: تو کنارم باشی من روی سنگم میخوابم!
زد زیر خنده و من از جمله ای که بی پروا گفته بودم گونه هام گل انداخت و خجالت زده گفتم:
_ببخشید
حرم بیقرار
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_شـصتوسه بہ سـمت ساختمـان کوچکے کہ در جایی از حیاط بزرگ سپاه است قدم بر م
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_آخــــــــــــر
آرام میـنشینم و با چشـمان بستہ دسـتم را جـلو میـبرم
لـرزش دسـتانم را حـس میکنم...هر کس دیگـری هم باشـد حـس میکند...
همـانطور کہ دسـتم را دراز میـکنم در دلم میگـویم تـوش خالیہ...هیـچے نـیست...محمــد یہ جاے دیـگہ اس...
جــسم سـرد و لطیفی بہ دسـتانم میـخورد...چــقدر آشـناست...آرام چـشمم را باز میـکنم امـا قـطره ے اشـکے دیدم را تار کـرده
وقـتے روے گونہ ام سـر میـخورد
چـهره ی زیـبایت روبرویم ظاهر میـشود...نـورانی تر از قبـل...
طاقـت نمی آورم و هق هق گریہ هایم ڪل اتاق را پر میکند...دوسـت ندارم گریہ کنم...این اشـک ها مانع دیدنـت میـشوند...
بی معـــرفت...چـــــرا پلڪ هایت را بستہ اے ؟؟
بلنـــد شـــو دخـترت را ببین...نگـاه کن اسـمش را زیـنب گذاشتم!همانی کہ گفتہ بودے
راستےچہ لبخــند آشـنایی دارے...همـیشہ میـخندیدی...حـالا هم با این خنـده های زخـمی ات داری دل مـیبری از من!اصــلا...
دلــبرم خـوابیده...بیــدار میـشــود...مـیدانم...
دسـتم را بالاتر مـیبرم و روے صورتت میکـشم و...
_مـــریم جان...خـانومم...عــزیزدلم
آرام آرام چشمم را وا میـکنم
زیـنب را در آغوش کشیـدی و چہ آرام خوابیده بود!
با بهـت بہ چهره ات نگاه میکنم...خــدایا...یعنے همہ ے ایـنها خواب بود؟!یعنے محـــمد پیـش ماست؟؟؟
مــحمـدم برگشتہ...؟
تـــو برگشتے...پـــــیش من...پـــــیش دختـرمان...
بازم هم غافلگیرم کردے! وقتے میخـواستم زیـنب را بخــوابانم خوابم بـرده بود...
بی اراده از جـایم بلـند میـشوم و با تمـام وجـودم در آغوشـت میگـیرم و مـیگـویم
#چـــهرهات_آرامـش_جـانمــن_اســت_بـــاورڪن!
نـویسنده : مـــــریم یونسی
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘