YEKNET.IR - darestani.mp3
3.59M
🌸🍃
♨️ادب در مقابل پدر و مادر
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #دارستانی
#بـه_محفل_شهداخوشآمدید❤️
Join➟ @harame_bigarar
🌸 بسـم رب الشـهـدا والصـدیقین 🌸
سـلام خـدمت هـمسنـگران گـرامـي✋
امـشـب ، داخل کانال یه شـب #خاصـه ، از اون شبا که حـس حال #روایتگرے های راهیان رو براتون زنـده میکنـه 💔
امـشب میخوایـم بریـم سراغ #خاطرات لالـه هایی کـه #فـدایی بی بی زینـب (س) شـدن . امـشب عجـیب عـطر کربلا میااد .....😔
ان شاالله برا شهیدانه زیستن و شهیدشدن هممون دعا کـنن...💚
همـراه شهـدا باشیـد .....🕊
#ساعت_یـازده_همراهمون_باشید❤️
#ازدست_ندید💔
اینجـا پـایگـاه حـــ مـدافـعان ــرم ✌️
@harame_bigarar
حرم بیقرار
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜 #سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_هفتم😍✋ #قسمت_3 ☆محنا☆ مادرم به سمت در مے رود زنگ در را مے ز
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
#سهم_من_از_بودنت🍃
#بخش_هشتم😍✋
#قسمت_1
امیر مهدی:
_عجب فیلم هندے اےشد...!
اهمیتے نمے دهم و به سمت اتاق مے روم...
چادرم را از سر در مے اورم و روے تخت مے اندازم و لباسهایم را عوض مے ڪنم...
روے صندلے مے نشینم و در اینه خودم را مے بینم چشمان غرق در شوق و ارامشم به وجد مے اوردم...
خوشحال از این اتفاق موهایم را ڪه تا ڪمر میرسید را روے شانه هایم رهایشان مے ڪنم و باعشق شانه شان میزنم همه شان را به سمت چپم میریزم و شروع میڪنم به بافتنشان ...
از جایم بلند مے شوم مے خواهم از اتاق خارج شوم ڪه صداے پدرمانعم مے شود...!
بابا:
_تو راه ڪه بودم اقاے احمدے زنگ زد و گفت برای امر خیر و این حرفا مزاحم شدم منم گفتم پشت تلفن جاش نیست بزار از نزدیک همو ببینیم بعد...!
مامان:
_نفهمیدی کین حالا؟
_چرا فهمیدم...گفتش که تو اونجا با محنا اشنا شده...
دنیا دور سرم مے چرخد این یڪے را ڪجاے دلم بگذارم ...
در نیمه باز را کامل میبندم نمیخواهم دیگر چیزے بشنوم چطور به خودش همچین جازه ای را داده؟!
_پسره پررو...
میگم چرا هرجا میرفتم میومد هرچیم میگفتم میگفت برحسب وظیفه اس که الان اینجام...
یه وظیفه ای نشونت بدم جناب...!!
حالا خوبه بدترین نوع رفتارو تو عمرم با اون بشر داشتمااا...
عجب!
به همین خیال باش اقای میرامینے...!
چند تقه به در مے خورد...
_بله...؟!
امیرمهدی:
_بیام داخل؟
_نه
_باشه الان میام..!
لجباز تر از من او بود یعنی من هرچه بودم او از من فراتر بود و هیچ وقت نمیشد حریفش شد...!
_رفته بودے اونجا شوهر پیدا ڪنے ڪلڪ؟
و بعد قهقهه میزند...
از رفتارش عصبانے مے شوم و مے گویم
_امیرمهدی درست صحبت ڪنا نزار مامان و صدا ڪنم بیاد جمعت ڪنه...
از جایم بلند مے شوم و درست روبرویش مے ایستم...
با اینکه همسن بودیم اما قدش از من بلند تر بود و قد من به زور به شانه اس مے رسید...!
_اوه اخمشو نگا...بیچاره پسره نمیدونه دل به چه بی اعصابے داده...یدونه از این اخم خفنات به اون مے رفتے عمرا اگه اسمتم به زبون میاورد چه برسه خواستگاری...!
_اتفاقا از اون بدترش رو رفتم...تا جاییم که میتونستم مشغولش کردم تا یوقت توهم برش نداره...!
_اما متاسفانه این ڪارات عڪس جواب داده و اون یه دل نه صد دل عاشقت شده...😂
_میرے بیرون یا خودم بندازمت بیرون؟!
دستانش را به نشانه تسلیم بالا میبرد و با خنده میگوید:
امیرمهدی_اوه اوه من تسلیم...الان میرم ...
به سمت در مے رود...
هنوز کامل از اتاق خارج نشده که باز برمیگردد و میگوید:
_راستے سوال طرح کردنی واسه خواستگارے منم صدا ڪن بیام ڪمڪ...!
خنده شیطانے میکند و زبانش را برایم بیرون میاورد
دیگر کم می اورم و مادرم را صدا میزنم:
_مامان بیا اینوبیرونش کن...
مـامـــان
این را که میگویم در کسری از ثانیه نیست میشود انگار که هیچ وقت نبوده!
#نویسنده:اف.رضوانے
☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد!
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
#سهم_من_از_بودنت🍃
#بخش_هشتم😍✋
#قسمت_2
به محض خروجش از اتاق در را مے بندم و از رفتنش نفسے راحت مے ڪشم...!
به سمت پنجره اتاقم مے روم پرده هایش را ڪنار مے زنم ..
امشب ماه ڪامل است و اسمان امشب روشن تر از هر شب است.!
نور مهتاب به اتاق نیمہ تاریڪم را روشنایے زیبایے بخشیده
باید ڪارے مے ڪردم نمیتوانستم همینطور دس دس ڪنم ...
گوشے را از روے میز برمیدارم ...فڪرے به سرم مے زند...
دنبال شماره اش مے گردم ...
ڪمے بعد شماره را پیدا مے ڪنم!
حالا باید ڪلمات را ڪنارهم بگذارم تا جمله اے را ڪه مے خواهم بدست بیاورم...
چندین جمله تایپ شده را پاڪ مے ڪنم تا بالاخره جمله ے دلخواهم رامینویسم!
(☆سلام...!
شما من رو چے فرض ڪردید اقاے میرامینے؟؟!
نڪنه اینم بر حسب وظیفتونه ڪه بیاید خواستگارے؟؟!
خیلے محترمانه دارم بهتون میگم تجدید نظر ڪنید ...
چون اگه بیاین اون جوابے رو ڪه دلخواهتونَ رو نمے شنوید جناب..😐)
مردد میمانم ارسالش ڪنم یا نه...
تا بالاخره ڪلمه ارسال را لمس مے ڪنم و پیام ارسال مے شود...به محض ارسال شدنش گوشے را به سمتے از تخت پرت مے ڪنم و خود بر روی تخت رها مے شوم...
چه پیچ در پیچ شده است جریان زندگے ام...
مادرم وارد اتاق مے شود و ارام روے تخت مے نشیند...
مامان_خوابے قشنگم؟
دستم را از روی چشمم بر میدارم و لب میزنم
_نه
مامان_پس بلند شو یه چند جمله باهات حرف مادر دخترے دارم...
_مے شنوم...
مامان_نه دیگه اینطوری نمیشه...
از دستانم میگیرد و بلندم میکند...روی تخت کنار خودش مینشاندم...
مامان_بابات می گفت ...
نمیگذارم حرفش را تمام ڪند ڪه مے گویم
_میدونم چے گفت...
مامان_خب کار منم راحت کردی دختر...حالا بگو ببینم نظر خودت درموردش چیه...
_مادر من الان حوصله این حرفارو ندارم بیخیالم شو
مامان_ یعنے چے؟
_بزار بهتر بگم...یعنے اینڪه نه جوابم معلومه و مشخص...حالام بفرمایید...
مامان_مگه باتوعه؟
_مثل اینڪه مربوط به زندگی منه بعد اونوقت با من نیست؟
مامان_به من دیگه مربوط نیست خودت میدونے و بابات...ولی گذشته از این خانواده محبے سه روز دیگه قراره بیان...این دیگه دسته منه و ڪارے نمیتونی بکنی...گفتم که فکراتو بکنے...ابرومو نبرے...
مات و مبهوت خیره میشوم به او...از اتاقم بیرون مے رود و در را با شدت تمام مے ڪوبد...صداے مشاجره شان گوشم را مے ازارد...
نور صفحه گوشے روے دیوار اتاق مے افتد...با سرعت به سمتش مے روم...حتما جواب داده...
گوشی را دستم میگیرم و دنبال پیام ارسال شده از طرف او مے روم...
روی نامش مے زنم و پیامش برایم باز مے شود...نمیتوانستم باور ڪنم انچه را که چشمانم مے دیدند...
(سلام علیکم...اشتباه به سمع و نظرتون رسوندن...سوتفاهم نشه خانوم محترم اونے ڪه شما فڪر مے کنید من نیستم...)
سریع تایپ مے ڪنم
(پس اون ڪیه؟)
یک دقیقه نمے ڪشد ڪه جواب مے دهد
میرامینی_محمدی...دیگه چیزی ازم نپرسید لطفا...به من مربوط نیست
میخواهم گوشی را خاموش ڪنم که پیامے دیگر ارسال مے ڪند
میر امینی_فکر میکنم حالا که معلوم شد فرد مورد نظر کیه نظرتونم تغییر کنه...
دیگر جوابے به او نمیدهم و میروم تا خودم را در خواب رها کنم بلکه کمے ارام گیرم
#نویسنده:اف.رضوانے
☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد!
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
1.71M
❤️🕊❤️🕊❤️
بـریـم سـر قـرارمـون ، خاطراتـي از فـداییان بانـوے عـشـق💚
دلتـون شکـسـت التمـاس دعا 💔
#یادشهداباصلوات
#گوش_بدید
@harame_bigarar