¤
حرفهایی که نمیزنیم، از آنچه میگوییم، غمانگیزتر است،
متنهایی که بعد نوشتن، میسوزانیم، خواندنیتر،
و اشکهایی که نمیریزیم داغتر و بُرندهتر.
#شبواژه
¤ @harfikhteh
¤
امشب دیگر تصمیمم را گرفتم.
دیگر با مامان نمیروم روضه. دیگر اگر جایی بخواهیم هیئت برویم، به مامان نمیگویم که با ما بیاید.
قلب و ریه مامان، نه خیلی، فقط کمی مشکل دارد. در بعضی موقعیتها نفس کم میآورد و گاهی قلبش تیر میکشد.
یک بار، نه حالا، شاید ششهفت سال پیش که حال و روزش، بهتر از حالا بود، در یک مجلس روضه، آنقدر گریه کرد، آنقدر حبس و بیصدا گریه کرد که انگار این بغضهای قورتدادهشده، قلمبه شد توی گلو و دیگر نفسش بالا نیامد. بریده و کوتاه نفس میزد. سرش را بالا گرفت. انگار که بخواهد هوای بیشتری بردارد. آههای کوتاه جیغمانند از دهانش بیرون میریخت. قفسه سینهاش را محکم فشار میداد. چشمها را محکم میبست. سرش را تند تند چپ و راست میکرد. من و عارفه گیج و منگ شدیم. بقیه آب آوردند. روی صورتش پاشیدند و به خوردش دادند. ما مات و مبهوت نگاه میکردیم. حال مامان آن روز جا آمد و خوب شد. ما ولی هرازگاهی حرفش را میزنیم. هنوز تن و بدنمان میلرزد.
از آن به بعد، هر بار با مامان روضه رفتهام، گوش تیز کردهام به صدای نفسهایش، به تکان شانههایش، به گریه پرفشار و بیصدا و ضرب دستش موقع سینه زدن. هر جا حس میکنم ضرب دستش کمی محکمتر شده، یا حس میکنم گریهاش را حبس کرده، یک حرف چرتی را میکشم وسط که حواسش را برای چند ثانیه پرت کنم. میشوم دختربچه نفهم چهارسالهای که درکی از حس و حال روضه ندارد و وقتوبیوقت وراجی میکند.
امشب، مداح، علی جیرودی بود. صدایش سوز دلنشینی دارد و ازقضا امشب هم شعرهای جدید و بالایی میخواند. شب شهادت بود و اشکم دم مشک. همه چیز آماده بود برای اینکه خیالم راحت شود میتوانم شب که برگشتم خانه با شورههای اشکم برای خدا لوس شوم. ولی من، کل مدت حواسم به مامان بود که به اصرار ما آمده بود این هیئت و حالا دلش حسابی وصل شده بود. درباره روسری حسنا پرسیدم که کجاست. دستمال تعارف کردم. پرسیدم فلانی را شناخته یا نه... و یک مشت خزعبلات بیربط دیگر. من از اینکه دوباره ببینم حال مامان وسط روضه خراب شده میترسم. سالها پیش صحنهاش را دیدهام و هنوز ترسش به جانم مانده. با اینکه مامان، خیلی نه، فقط کمی قلب و ریهاش مشکل دارد، تصمیمم را گرفتهام. دیگر با مامان به روضه و هیئت نمیروم. مخصوصا اگر مراسم فاطمیه باشد و مصیبت مادر. من هنوز، ترس نفستنگی مادر، گریه بیامان مادر، کاری که شنیدن روضه با قلب مادر میکند، در جانم مانده.
¤ @harfikhteh
¤
این عکس صدا دارد!
نزدیک تولدت بود؛ چند روز مانده بود به سه ساله شدنت. خاله جون گیر داده بود که برایت کفش بخرد. یک روز که تو و فاطمه را زده بودیم زیر بغلمان و رفته بودیم پاساژ مروارید، پیله کرد که بیا تا همین حالا کادوی تولد محمدحسین را برایش بخرم که اندازهاش را مطمئن باشم. قبول کردم. رفتیم و کفشی با سلیقه خودت، اندازه پاهایت خریدیم و بیرون آمدیم. تا روز تولدت چندین بار خودم و خاله جون بهت سپردیم که مبادا جلوی بابا و بقیه به رو بیاوری که کفش را دیدهای. گفتیم این یک راز است و کسی نباید بفهمد.
روز تولدت شد. بعد از اینکه دست فرو کردی توی کیک و لبولوچه و لباست را حسابی خامهای کردی، با زیرپوش نشستی به باز کردن کادوها. یکی یکی کادوها را باز میکردی و میگذاشتی گوشهای؛ ماشین و اسباببازی و... به کفش که رسیدی، اوضاع فرق کرد. این عکس صدا دارد. جوری دو لنگه کفشی را که دیده بودی، دست گرفتی و مثل کسی که بهترین هدیه را در غیرقابلپیشبینیترین موقعیت گرفته، فریاد زدی: "کفففففش! کففففففش!" که حتی من و خاله جون هم از غافلگیر شدنت، غافلگیر شدیم.
نمیدانم خواستی مرام بگذاری یا واقعا غافلگیر شده بودی.
به هرحال دمت گرم. خیلی مردی. مرامکشمان کردی.
الهی که روزگار همیشه با بهترینها غافلگیرت کند و الهی که همیشه مرد باشی بامرام.
۱۰ سالگیات مبارک مرد کوچک دوستداشتنی.
¤ @harfikhteh
¤
فرمان را چرخاندم و هنوز نپیچیده توی بلوار پروین، در لاین کندرو یک پراید سفید، جلویم زد روی ترمز. فکر کردم مسافرکش است. صبر کردم. عادت به بوق زدن و چراغ دادن ندارم. یا میاندازم لاین سرعت و میگازم، یا صبر میکنم. آقای راننده پراید، سمت شیشه شاگرد خم شد. خانمی کنار خیابان، رو به پراید، جلوتر آمد. کت کوتاهی تنش بود و شلوار کتان دمپا. موهایش، فقط کمی از شال مشکیاش بیرون ریخته بود. دولا شد. نگاهی به داخل ماشین انداخت. مرد تا کمر روی صندلی شاگرد خم شده بود. زن دوروبرش را پایید. کسری از ثانیه، در تاریکی، به من که نه، به ماشینم نگاهی انداخت و رو به مرد، دستش را بالا گرفت. انگشت شست و اشاره را جمع کرد و با سه انگشت دیگر، عدد سه را به راننده نشان داد. راننده سر تکان داد. انگار چیزی هم گفت. قلبم تند زد. یکهو، شقیقه راستم، همانجایی که میگرن، همیشه حسابش را میرسد، شروع کرد به نبض زدن. دستهایم لرزید. دستم را گذاشتم روی بوق و ممتد بوق زدم. چراغ دادم. راننده پایش را گذاشت روی گاز و زن، رو برگرداند. تا چند متر جلوتر، پشت پراید بوق ممتد میزدم و چراغ میدادم. پراید زد بغل و از کنارش رد شدم. چشمهایم خیس شد. لبم را به دندان گرفتم. نفسم میسوخت. پاهایم سر شد.
ساعت فقط ۶.۳۰ عصر بود، خیابان، شلوغ و ماشین مرد، یک پراید سفید قدیمی. سر و ظاهر زن، معمولی و مثل همه زنهای شهر. آسمان تنگ، هوا خاکستری و از باران خبری نبود.
#ضاقت_الارض
#منعت_السما
¤ @harfikhteh
¤
من، مامان یک پسربچهی شلنگتختهاندازِ آتشبسوزانم. من همان خانمیام که توی پارک یا مسجد یا روضه، بچههای غریبه دیگر میآیند سراغش.
_این پسر لباسسبزه بچه شماست؟ برگ خشک میندازه تو لباس من.
_اون پسره که لیزر میزنه تو چشم ما، پسر شماست؟
_شما مامان اون پسرید که جرقه میگیره جلوی ما؟
_پسر شما تو مدرسه برای بچهها جفتپا میگیره، سر کلاس حرف میزنه، جامدادی بچهها رو از طبقه بالا پرت میکنه، دفتر دوستشو گرفته زیر شیر شسته...
من همان مامانم که در خانه مدام داد میزنم: "محمدحسین باز بوی سوختگی چی میاد؟ فندکو بذار سر جاش، پاتو از رو موهای خواهرت بردار، با پا راه برو، نه با سر، مورچه بدبخت رو آتیش نزن، دستههای قیچی گوشت رو قفل نزن...
هر بار کسی به عنوان مامان این پسر، خطابم کرده، منتظر شدهام بعدش یک قطار شکایت ردیف کند و من با گردن کج، عذرخواهی کنم.
آقای کریمان که خواست پیام محرمانه بفرستد، دستم لرزید. در کسری از ثانیه، خودم را برای عذرخواهی و توضیح آماده کردم. با خودم گفتم ببین این پسرک دیگر چه کار کرده که اعتراض آقای کریمان را هم با این صبوری درآورده!
پیامهای بعدی را که خواندم، نفس راحت کشیدم و اشک توی چشمم گرد شد. پیامها را سریع پاک کردم. قرار بود پسرک نفهمد که آقای کریمان فایل عکسی را برایم میفرستد تا روی شاسی چاپ کنیم و برایش بفرستیم. عکسی که من اصلا نمیدانم کِی از بچهها میگیرد و ادیت میکند، با این همه سرشلوغی.
دیروز پسرک از مدرسه که برگشت، پرید توی اتاقش. چشمهایش برق میزد. گفتم: "چی شده؟" یک تکه کاغذپاره دستش بود و کمی قرهقوروت رویش. گفت: "هیچی. اینو نیری داده. روش نوشته تولدت مبارک. کادوی تولدم هم این قرهقوروته. نصفشو خوردم. آقا کریمانم کادوی تولدمو دادن."
خودم را زدم به آن راه. با ذوق رفتم سر کیفش. جیغجیغکنان پاکت عکس را درآوردم و قربانصدقه دست و پای بلوری پسر توی عکس رفتم! شاکی شد که چرا زود عکس را برداشتهام و نگذاشتم خودش نشانم دهد. تا شب میرفت و میآمد و ذوق پسرانهاش را بیرون میریخت.
-ولی آقای کریمان خیلی معلم خوبیان. خیلی باهاشون خوش میگذره.
-هیچ معلمی تولد همه بچههاشو یادش نمیمونه.
-آخه کدوم معلمی کادو تولد میده؟
من هم رفتم بالای منبر و از قدردانی و شکر عملی و این چیزها برایش گفتم.
من حالا مامان پسریام که محترم است، دوستداشتنی است و تولدش تا ته ته تهش مبارک شده!
¤ @harfikhteh
¤
روزِ
دستهای مجهز به تبسنج دیجیتال،
چشمهای ۳۶۰ درجه قویتر از ایکسری، مجهز به سنسور دندهعقب،
سرپنجههای چنگکیِ پا، با قدرت برداشتن بیستوهشت جسم ریز در ثانیه از روی زمین،
جیغ بنفش، با کارایی اطفای حریقِ بین افراد،
غذاسازِ چندکارهی پلوپز-زودپز-آرامپز-هواپز-بخارپز همزمان
ساقهای پا در نقش سانتریفیوژ،
دستهای صندلیطورِ بیستوچهارساعته،
بغل متحرک با سیستم سرمایش و گرمایش،
دستگاه تکثیر ماچ و بوسه و قربانصدقه لاینقطع،
قلبهای مجهز به گاوصندوق راز،
قلبهای با گنجایش بینهایت عشق،
قلبهای محکم بتنی، اما ترد و شیشهای،
قلبهای متصل به وایفای ملکوت،
قلبهای با قابلیت پمپاژ امنیت،
قلبهای تک بدون تکرار
مبارک.
¤ @harfikhteh
حرفیخته
نویسندهها داستان نمینویسند که کتاب چاپ کنند. داستان مینویسند که با زندگی راحتتر کنار بیایند. و ه
¤
وقتی تصمیم میگیری که بزرگ شدی، نویسنده بشی؛ باید رنج دوبلهسوبلهی دنیا رو بپذیری!
وقتی داری سعی میکنی نویسنده بشی، بیشتر از بقیه، زیر مشت و لگد دنیا خرد میشی؛ چون دردها رو دردناکتر حس میکنی و رنجها رو سنگینتر.
¤ @harfikhteh
¤
ما زنها
گاهی
تازه بعد از اینکه پشت یک میز، مینشینیم جفت هم،
بعد از اینکه بخار گس چای، راه میگیرد در مشاممان،
بعد از اینکه در چشم سورمهکشیده ولی غمبار همدیگر خیره میشویم،
بعد از اینکه دست سرد هم را در دست میگیریم و بغض قورت میدهیم،
انگار تازه میفهمیم که میشود حرف هم زد،
تازه درِ قلبمان را باز میکنیم و حرفهای مانده و بویناگرفته را درمیآوریم، مثل صندوقچهچوبی و عتیقه که باز شود و پارچههای پوسیده و بیدزدهاش تازه معلوم شود.
ما زنها، حرفهایمان را آنقدر فرومیخوریم تا روی قلبمان طبله کند و ناخواسته، جدا شود و فرو بریزد و خراب شود روی جانمان.
اینجاست که سرریز میشویم و تازه میفهمیم میشد حرف زد و سبک شد،
وقتی که بعد از مدتها مینشینیم پشت یک میز و بخار چای راه میگیرد در مشاممان.
صد شکر برای نعمت حرف زدن
هزار شکر بهخاطر نعمت گوش دادن
#معجزهی_حرف_زدن
#جادوی_گوش_دادن
¤ @harfikhteh