🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتم
همیشه نیستن ادمایی ک اینجور مواقع سر
برسن و آقا دزده فرار کنه روش و کرد سمت
من و گفت
+شماهم بدون مادرت دیگه جایی نمیری تا
وقتی که ی سری چیزا و بفهمی
بعدم بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم یا
اعتراضی کنم رفت کلافه دستم و به سرم
گرفتم و برای هزارمین بار تکرار
کردم : کاش تک فرزند نبودم.
رو به مادرم گفتم : یعنی چی مگه من بچم؟
شیش ماه دیگه کنکور دارم
دارم میرم دانشگاه اخه این با عقل کی جور
میاد ک با مامانم برم اینو اونور
یه نگا ب بشقاب انداختم کوفتم شد نتونستم
دیگه بخورم از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم
و درو محکم پشتم بستم نشستم کف اتاق و
شروع کردم به نق زدن
اخه ینی چی مگه حکومت نظامیه !!
این چه وضعشه؟!
من به جرم تک فرزند بودن همیشه محکوم
بودم ب اطاعت کردن ولی خدایی صبرم حدی
داره فک میکنه اینجاهم دادگاهه حکم میده و
من باید اطاعت کنم خسته شدم از این همه
سختگیری اه غر زدنام که تموم شد رفتم
سراغ کیفم زیرشو گرفتمو برعکسش کردم تا
کتابام تِِلپی بیوفته زمین ازین کار لذت میبردم
همه محتویات کیفم خالی شد با دیدن گوشیم
یاد اون دوتا پسره افتادم خودمو پرت کردم
رو تختو قفل گوشیمو باز کردم و یه سره رفتم تو گالری عکسو باز کردم تا ببینم قضیه
از چه قراره زوم کردم رو بنر یه نگاه به ادرس
کردم خب از خونمون تا این ادرس خیلی راه
نبود فوق ۲۵ فوقش دقیقه ساعتشم ۱۹:۳۰
غروب بود همینجور که در حال آنالیز بنر بودم
چشمم افتاد به اونی که با اون مردک دست به
یقه شد یه چهره کامال عادی با قد متوسط .
ولی چهارشونه و خیلی اندامی با صورت
گندم گون قیافش نشون میداد تقریبا ۲۳ یا ۲۴
سالش باشه دستش درد نکنه به خاطر من
خودشو تو خطر انداخت ممکن
بود خودشم آسیب ببینه. ولی اینجور آدما
خیلی کمن.به قول بابا نیستن همیشه کسایی
که تو رو نجات بدن از دست آقا دزده
همینجور که داشتم به فداکاریش فکر میکردم
و عکس و این ور اون ور میکردم متوجه شدم
که دوستشم تو عکس افتاده با اینکه خیلی
واضح نبود، عکسو زوم کردم رو صورتش تا
عکسشو زوم کردم لرزش دستاش یادم افتاد
برام خیلی عجیب بود. با دقت بهش نگاه کردم پسر قد بلند و تقریبا لاغری بود پوست صورتش برخلاف دوستش سفید بود ابروهای پیوسته داشت و محاسن رو صورتش جذابیتشو بیشتر میکرد چیز دیگه ای تو اون عکس بی کیفیت دیده نمیشد .
موبایلمو زیر بالشم قایم کردم و کف اتاق دراز کشیدم عادتم بود با اینکه میز تحریر داشتم ولی اکثر اوقات رو زمین درس میخوندم .
کتاب تست فیزیکمو باز کردمو بعد حل کردن دوتا سوال دوباره ذهنم رفت پیش اونا .
چقدر زجرآور بود که نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم اعصابم خورد بود خواستم تست سومو شروع کنم که یاد مراسمشون افتادم که از فردا شب شروع میشد به سرم زد برای تشکر ازشون یه زمانی برم هیئتشون ولی با
این اوضاعی که پیش اومد و حکمی که پدر دادن یه کار غیر معقول بود.
البته برا خودمم سخت بود با کسایی که نمیشناسم حرف بزنم.بیخیال شدمو سعی کردم ذهنمو متمرکز کنم تایمگرفتمو سعی
پزشکی کردم به هیچی جز خودم و درسامو دانشگاه تهران فک نکنم.با همین قوت پیش رفتم و تو نیم ساعت ۱۲ تا سوال حل کردم
که ۵ تاش غلط بود...
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸