♡✯حــܝࡅ࡙ـܩܢ ܫــܢܚ݅ــܧ✯♡
بچه ها میشه برای بابام چند تا الهی به رقیه بخونید؟🥺💔 ممنون میشم🥺🌹
ممنون از همه دوستانی که این لطف رو در حقم انجام دادن🥺🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔صلی الله علیک یااباعبدالله
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ
وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ
وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللهُ
آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ
◇ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
◇ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
◇ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
◇ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
◇ وَ عَلی اَخِی الحُسَین اَبَالفَضلِ العَباس...
‹ @harim_eshgh313 ›
9.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تصور کن.......😭💔😭
‹ #اربعین ›
‹ @harim_eshgh313 ›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ومن از کودکی........🏴💔
‹ @harim_eshgh313 ›
سلام به اعضای عزیز کانال حریم عشق😉🌹
امیدوارم حالتون همیشه خوب باشه🌹
متأسفانه کانال با مشکلی روبه رو شده و ماهم کانال جدید زدیم🌹
لطفا به حریم عشق جدید بپیوندید😉🌹
https://eitaa.com/harim_eshgh313
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتم
گلوم و صاف کردم و گفتم : چیزی نشده فقط اون شب که
خودم مجبور شدم برم کالس
یهو یکی پرید وسط حرفم و گفت : خب ؟؟؟
نفسم حبس شد و برگشتم عقب
با چشمای جدی پدرم روبه رو شدم
تو چشاش همیشه یه نیرویی بود که اجازه نمیداد دروغ بگم
بهش. نگاهش نافذ بود.حس میکردم میتونه ذهنم و بخونه اگه
به چشمام نگاه کنه .
واسه همین سرم و گرفتم پایین و بعد چند لحظه مکث گفتم
:سالم
وقتی جوابم و داد یخورده امیدوار تر شدم و ادامه دادم :
هیچی دیگه داشتم میگفتم تو راه بودم که یهو پام ب یه سنگ گنده گیر کرد و خوردم زمین منو هم ک میشناسید چقدر دست و پا چلفتیم ؟
اینارو که گفتم بدون حتی لحظه ای مکث رفتم سمت اتاقم و
گفتم : میرم لباسم و عوض کنم
اگه میموندم مطمئنا بابای زیرک من به این سادگیا نمیگذشت و همچی و میفهمید
لباسامو عوض کردم دوباره یخورده کرم زدم به صورتم
تودلم به بارونم بد و بیراه گفتم که باعث شد صورتم مشخص
بشه
دوباره رفتم آشپزخونه قبل اینکه برم داخل ی نفس عمیق کشیدم و سعی کردم ریلکس باشم نشسته بودن سر میز یه صندلی و کشیدم بیرون و نشستم روش برای اینکه جو و یخورده عوض کنم و بار سنگین نگاهشون برام سبک تر شه گفتم
_بح بح مامان خانوم چ کردهه دلا رو دیونه کردهه
مادرم به یه لبخند ساده اکتفا کرد ولی پدرم همون قدر جدی و پر جذبه غذاشو میخورد و واکنشی نشون نداد فقط گاه و بیگاه
زیر چشمی ب صورتم نگاه میکرد
سعی کردم ب چیزی جز قرمه سبزی ک دارم میخورم فکر نکنم
تازه همچی و یادم رفته بود که بابام گفت : حالا مجبور نبودی انقدر اذیت کنی خودتو
نفهمیدم منظورشو منتظر موندم ادامه بده که گفت :صورتت و
میگم. الزم نبود انقدر رنگ آمیزی کنی روشو حالا که دیده شد چیو پنهون میکنی ؟
چیزی نگفتم
مامانم بابام و نگاه کرد و گفت : میشه بعدا راجبش صحبت
کنید ؟
بابام دوباره روشو کرد سمت من وانگار ن انگار ک صدای
مادرم و شنیده ادامه داد :خب منتظرم کامل کنی حرفتو
سعی کردم دستپاچه نشم که فکر کنه دروغ میگم :گفتم دیگه
خیره نگام کرد ک ادامه دادم
_خب یه دزد دنبالم کرد منم فرار کردم خوردم زمین.
بعدشم ی چند نفر اومدن و اونم ترسید در رفت
بابام پیروزمندانه به مادرم نگاه کرد و پوزخند زد و گفت
+خب دیدی که حق با من بود ؟
چیزایی ک من میگم محدودیت نیست
اونارو میگم ک از این مشکل پیش نیاد
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتم
همیشه نیستن ادمایی ک اینجور مواقع سر
برسن و آقا دزده فرار کنه روش و کرد سمت
من و گفت
+شماهم بدون مادرت دیگه جایی نمیری تا
وقتی که ی سری چیزا و بفهمی
بعدم بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم یا
اعتراضی کنم رفت کلافه دستم و به سرم
گرفتم و برای هزارمین بار تکرار
کردم : کاش تک فرزند نبودم.
رو به مادرم گفتم : یعنی چی مگه من بچم؟
شیش ماه دیگه کنکور دارم
دارم میرم دانشگاه اخه این با عقل کی جور
میاد ک با مامانم برم اینو اونور
یه نگا ب بشقاب انداختم کوفتم شد نتونستم
دیگه بخورم از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم
و درو محکم پشتم بستم نشستم کف اتاق و
شروع کردم به نق زدن
اخه ینی چی مگه حکومت نظامیه !!
این چه وضعشه؟!
من به جرم تک فرزند بودن همیشه محکوم
بودم ب اطاعت کردن ولی خدایی صبرم حدی
داره فک میکنه اینجاهم دادگاهه حکم میده و
من باید اطاعت کنم خسته شدم از این همه
سختگیری اه غر زدنام که تموم شد رفتم
سراغ کیفم زیرشو گرفتمو برعکسش کردم تا
کتابام تِِلپی بیوفته زمین ازین کار لذت میبردم
همه محتویات کیفم خالی شد با دیدن گوشیم
یاد اون دوتا پسره افتادم خودمو پرت کردم
رو تختو قفل گوشیمو باز کردم و یه سره رفتم تو گالری عکسو باز کردم تا ببینم قضیه
از چه قراره زوم کردم رو بنر یه نگاه به ادرس
کردم خب از خونمون تا این ادرس خیلی راه
نبود فوق ۲۵ فوقش دقیقه ساعتشم ۱۹:۳۰
غروب بود همینجور که در حال آنالیز بنر بودم
چشمم افتاد به اونی که با اون مردک دست به
یقه شد یه چهره کامال عادی با قد متوسط .
ولی چهارشونه و خیلی اندامی با صورت
گندم گون قیافش نشون میداد تقریبا ۲۳ یا ۲۴
سالش باشه دستش درد نکنه به خاطر من
خودشو تو خطر انداخت ممکن
بود خودشم آسیب ببینه. ولی اینجور آدما
خیلی کمن.به قول بابا نیستن همیشه کسایی
که تو رو نجات بدن از دست آقا دزده
همینجور که داشتم به فداکاریش فکر میکردم
و عکس و این ور اون ور میکردم متوجه شدم
که دوستشم تو عکس افتاده با اینکه خیلی
واضح نبود، عکسو زوم کردم رو صورتش تا
عکسشو زوم کردم لرزش دستاش یادم افتاد
برام خیلی عجیب بود. با دقت بهش نگاه کردم پسر قد بلند و تقریبا لاغری بود پوست صورتش برخلاف دوستش سفید بود ابروهای پیوسته داشت و محاسن رو صورتش جذابیتشو بیشتر میکرد چیز دیگه ای تو اون عکس بی کیفیت دیده نمیشد .
موبایلمو زیر بالشم قایم کردم و کف اتاق دراز کشیدم عادتم بود با اینکه میز تحریر داشتم ولی اکثر اوقات رو زمین درس میخوندم .
کتاب تست فیزیکمو باز کردمو بعد حل کردن دوتا سوال دوباره ذهنم رفت پیش اونا .
چقدر زجرآور بود که نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم اعصابم خورد بود خواستم تست سومو شروع کنم که یاد مراسمشون افتادم که از فردا شب شروع میشد به سرم زد برای تشکر ازشون یه زمانی برم هیئتشون ولی با
این اوضاعی که پیش اومد و حکمی که پدر دادن یه کار غیر معقول بود.
البته برا خودمم سخت بود با کسایی که نمیشناسم حرف بزنم.بیخیال شدمو سعی کردم ذهنمو متمرکز کنم تایمگرفتمو سعی
پزشکی کردم به هیچی جز خودم و درسامو دانشگاه تهران فک نکنم.با همین قوت پیش رفتم و تو نیم ساعت ۱۲ تا سوال حل کردم
که ۵ تاش غلط بود...
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
رفقا پدر یکی از ادمین هامون یکم حالشون بده.میشه خواهش کنم هرچقدر در توانتون هست الهی به رقیه بگید زودتر حالشون خوب بشه؟🥺