eitaa logo
دُخْتَـرانِ‌حَریمِ‌حَوْرا|𝐇𝐚𝐮𝐫𝐚❥︎
1.1هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
259 فایل
جایی‌براےباهم‌بودن‌وگذراندن‌لحظاتِ‌ناب‌ِنوجوانے😌💕 اطلاع‌رسانی‌های‌هیئت‌دختران‌حریم‌حوراءیزد🌱 • • پـُلِ‌ارتـباطے ما‌ و شمـا👀↯ @dokhtaran_harime_haura هیئت‌بانوان‌حریم‌حوراء↯ @harime_haura حجاب‌ملیکا↯ @melika_hejab
مشاهده در ایتا
دانلود
shor-3.mp3
16.11M
لبیڪ‌یاحسین‌یعنۍ . . .💔:) -شھیدحسین‌معزغلامی🎙-
چندتامداحی‌مشتی‌‌ازحاج‌حسین🙃💔 شادی‌روح‌همہ‌شھدابلندصلوات‌بفرس✋🏾 یاعلی . . . :)🌱
واییییییی چه خوب😍😍 🤩ارسال عکس باشناسنامه کنار صندوق های رأی با کمک هزینه سفر به مشهد🤩 چی از این بهتر👌 خب اینکه کار خیلی راحتیه😉 منتظر ارسال عکساتون هستیم🙂📸 👇👇آیدی جهت ارسال عکس👇👇 🎈🎈 @gomnam8523 🎈🎈
میگفتـــــ قبݪ‌از‌ شوخے نیتـــــ تقـرّبـــــ ڪن‌ و‌ تو دݪتـــــ بگوــ "دݪِ‌ یه مؤمنُ‌ شاد میکنم،‌ قربة اِلے اللّٰه" - این‌شوخے هاتم‌ میشه عبادتـــــ ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🖤 @harime_hawra
{﷽} رِفیق اونیھ ڪھ هَمھ جـورھ مواظبتھ مواظبـھ راھُ اِشتبـاه نَـرۍ مواظبـھ سقوط نَڪُني مواظبـھ نَلـرزي..؛ رفیـق اونیھ ڪھ هَمـه جـورھ میخـواد ٺـو از دور نَـشي... ♥️💎@harime_hawra
بریم واسه نماز....🏆⏰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿هوالصّابر🌿 🌠🌜 پدربزرگ کنار ابوراجح و صفوان و حماد نشسته بود و با آن‌ها حرف می‌زد.با دیدن من اخم کرد و گفت:( ببین ابوراجح چه می‌گوید!) _اتفاقی افتاده؟ _دلش هوای خانه‌اش را کرده فکر می‌کند بودنش در این‌جا باعث زحمت ماست. دلم گرفت.طاقت دوری‌شان را نداشتم.گفتم:(اگر بروید،این خانه تاریک می‌شود‌،من یکی که دلم می‌خواهد همیشه اینجا باشید و پدربزرگ و من،از شما و مهمان‌ها پذیرایی کنیم.) پدربزرگ به کمکم آمد و گفت:( این‌جا دیگر به خودت تعلق دارد.این اتاق همیشه عطر حضور امام زمان(عج)را خواهد داشت.تو و خانواده‌ات دست‌کم باید یک هفته این‌جا بمانید.هاشم راست می‌گوید‌.اگر بروید این‌جا سوت و کور می شود.) ابوراجح گفت:( من از این به بعد زیاد به سراغ‌تان می‌آیم.شما امروز بیشتر از هر وقت دیگر،برای من و مردم حله،عزیز هستید.صفوان می‌خواهد به خانه برود.مسیرماح یکی است.من هم می‌روم. شما هم باید استراحت کنید. پدربزرگ هرطور بود،برای شام نگه‌شان داشت. ساعتی پس از شام،ابوراجح برخاست و گفت:( دیگر موقع رفتن است.) همه برخاستند و پس از تشکر و خداحافظی از اتاق بیرون رفتند.زنها از اتاق‌شان بیرون آمدند.قنواء و ریحانه باز کنار هم بودند.حس کردم ریحانه و حماد بادیدن یکدیگر،نگاهشان را پایین انداختند.از پله‌ها که پایین می‌رفتیم،حماد به من گفت:( باید در اولین فرصت با تو صحبت کنم.) گفتم:( کافیست اراده کنی.) خجالت زده گفت:( من به کسی علاقه دارم و دوست دارم شریک زندگی آینده‌ام باشد.) _از من چه کاری برمی‌آید؟ _می‌خواهم با او صحبت کنی. _او اینجاست؟ سر تکان داد.جوشیدن دانه‌های سوزان عرق را روی پیشانی‌ام حس کردم. _چرا می‌خواهی من با او صحبت کنم؟ _او به تو احترام می گذارد.می‌توانی نظرش را درباره من بپرسی؛البته طوری که متوجه نشود من از تو خواسته‌ام با او حرف بزنی. گفتم:( مطمئن باش او هم تو را دوست دارد.) با تعجب گفت:( ولی تو که نمی‌دانی کیست!) همراه آنها از خانه بیرون رفتم.به حماد گفتم:( می‌دانم کیست.به همان نشانه که الان اینجاست.) با خوشحالی در آغوشم گرفت و گفت:( درست است.در اولین فرصت بیشتر در این‌باره حرف می‌زنیم.) ابوراجح و صفوان هم مرا در آغوش گرفتند و به گرمی خداحافظی کردند،ولی من حرف‌هایشان را نمی شنیدم.از نگاه کردن به ریحانه خودداری کردم. تنها قنواء با ما مانده بود.دیگر رغبتی نداشتم وارد خانه شوم. قنواء گفت:( ریحانه از من دعوت کرد در میهمانی روز جمعهءشان شرکت کنم.) گفتم:( امیدوارم به همگی‌تان خوش بگذرد!) این داستان ادامه دارد...🍀 🌱برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل‌الله تعالی و فرجه‌الشریف صلوات🌱 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌴با ما همراه باشید🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا