shor-3.mp3
16.11M
لبیڪیاحسینیعنۍ . . .💔:)
-شھیدحسینمعزغلامی🎙-
چندتامداحیمشتیازحاجحسین🙃💔
شادیروحهمہشھدابلندصلواتبفرس✋🏾
یاعلی . . . :)🌱
هدایت شده از دُخْتَـرانِحَریمِحَوْرا|𝐇𝐚𝐮𝐫𝐚❥︎
واییییییی چه خوب😍😍
🤩ارسال عکس باشناسنامه کنار صندوق های رأی با کمک هزینه سفر به مشهد🤩
چی از این بهتر👌
خب اینکه کار خیلی راحتیه😉
منتظر ارسال عکساتون هستیم🙂📸
👇👇آیدی جهت ارسال عکس👇👇
🎈🎈 @gomnam8523 🎈🎈
#شهیدانہ
میگفتـــــ قبݪاز شوخے
نیتـــــ تقـرّبـــــ ڪن و تو دݪتـــــ بگوــ
"دݪِ یه مؤمنُ شاد میکنم، قربة اِلے اللّٰه"
- اینشوخے هاتم میشه عبادتـــــ ...
#شهید_حسین_معز_غلامی
🖤 @harime_hawra
{﷽}
#رفیـــــــــق
رِفیق اونیھ ڪھ
هَمھ جـورھ مواظبتھ
مواظبـھ راھُ اِشتبـاه نَـرۍ
مواظبـھ سقوط نَڪُني
مواظبـھ نَلـرزي..؛
رفیـق اونیھ ڪھ
هَمـه جـورھ میخـواد
ٺـو از #خــدا دور نَـشي...
#رفیق_شهیدم
#داداش_احمدم
#ابراهیم_هادی
#حاج_قاسم
#سردار_دلها
#سردار_قلبم
♥️💎@harime_hawra
🌿هوالصّابر🌿
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜
#قسمت_صدودوازدهم
پدربزرگ کنار ابوراجح و صفوان و حماد نشسته بود و با آنها حرف میزد.با دیدن من اخم کرد و گفت:( ببین ابوراجح چه میگوید!)
_اتفاقی افتاده؟
_دلش هوای خانهاش را کرده فکر میکند بودنش در اینجا باعث زحمت ماست.
دلم گرفت.طاقت دوریشان را نداشتم.گفتم:(اگر بروید،این خانه تاریک میشود،من یکی که دلم میخواهد همیشه اینجا باشید و پدربزرگ و من،از شما و مهمانها پذیرایی کنیم.)
پدربزرگ به کمکم آمد و گفت:( اینجا دیگر به خودت تعلق دارد.این اتاق همیشه عطر حضور امام زمان(عج)را خواهد داشت.تو و خانوادهات دستکم باید یک هفته اینجا بمانید.هاشم راست میگوید.اگر بروید اینجا سوت و کور می شود.)
ابوراجح گفت:( من از این به بعد زیاد به سراغتان میآیم.شما امروز بیشتر از هر وقت دیگر،برای من و مردم حله،عزیز هستید.صفوان میخواهد به خانه برود.مسیرماح یکی است.من هم میروم. شما هم باید استراحت کنید.
پدربزرگ هرطور بود،برای شام نگهشان داشت. ساعتی پس از شام،ابوراجح برخاست و گفت:( دیگر موقع رفتن است.)
همه برخاستند و پس از تشکر و خداحافظی از اتاق بیرون رفتند.زنها از اتاقشان بیرون آمدند.قنواء و ریحانه باز کنار هم بودند.حس کردم ریحانه و حماد بادیدن یکدیگر،نگاهشان را پایین انداختند.از پلهها که پایین میرفتیم،حماد به من گفت:( باید در اولین فرصت با تو صحبت کنم.)
گفتم:( کافیست اراده کنی.)
خجالت زده گفت:( من به کسی علاقه دارم و دوست دارم شریک زندگی آیندهام باشد.)
_از من چه کاری برمیآید؟
_میخواهم با او صحبت کنی.
_او اینجاست؟
سر تکان داد.جوشیدن دانههای سوزان عرق را روی پیشانیام حس کردم.
_چرا میخواهی من با او صحبت کنم؟
_او به تو احترام می گذارد.میتوانی نظرش را درباره من بپرسی؛البته طوری که متوجه نشود من از تو خواستهام با او حرف بزنی.
گفتم:( مطمئن باش او هم تو را دوست دارد.)
با تعجب گفت:( ولی تو که نمیدانی کیست!)
همراه آنها از خانه بیرون رفتم.به حماد گفتم:( میدانم کیست.به همان نشانه که الان اینجاست.)
با خوشحالی در آغوشم گرفت و گفت:( درست است.در اولین فرصت بیشتر در اینباره حرف میزنیم.)
ابوراجح و صفوان هم مرا در آغوش گرفتند و به گرمی خداحافظی کردند،ولی من حرفهایشان را نمی شنیدم.از نگاه کردن به ریحانه خودداری کردم. تنها قنواء با ما مانده بود.دیگر رغبتی نداشتم وارد خانه شوم.
قنواء گفت:( ریحانه از من دعوت کرد در میهمانی روز جمعهءشان شرکت کنم.)
گفتم:( امیدوارم به همگیتان خوش بگذرد!)
این داستان ادامه دارد...🍀
🌱برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجلالله تعالی و فرجهالشریف صلوات🌱
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🌴با ما همراه باشید🌴