💜هوالمامور💜
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜
#قسمت_صدوسیزدهم
عصر روز پنجشنبه،ابوراجح شاداب و سرحال به مغازهءمان آمد.😃از دیدنش خوشحال شدیم.گفت:( ساعتی قبل،دو مأمور قوهایم را آوردند.🦆
عجب پرندههای باهوشی هستند!قیافه تازهام باعث نشد مرا نشناسند.بلافاصله به من نزدیک شدند و از دستم غذا خوردند.😍
پرسیدم:( مسرور به حمام آمده؟)🤨
_بله،هرچند خجالتزده است. برخاست و گفت هم خیلی شلوغ است و مسرور تنها باید بروم آمدم تا مهمانی فردا را یادآوری کنم🙃که پس از نماز صبح حرکت کنید و بیایید خانم کوچیک و فقیران است اما به برکت قدمهای شما خوش می گذرد🙁خداحافظی کرد و رفت تصمیم گرفته بودم به میهمانی نروم دیدنه مادر ریحانه کنار هم برایم شکنجه بود ندیدن ریحانه راحت تر از دیدن او باحماد بود😬تازه حماد می خواست درباره او با ریحانه صحبت کنم چطور می توانستم با دست خودم در مسیر ازدواج آنها را هموار کنم؟؟
صبح پیش از رفتن به مغازه،به مقام حضرت مهدی رفته بودم در نظر داشتم صبح جمعه هم به آنجا بروم و دعای ندبه و خانم شانس آورده بودند🤗 که قنواء و ام حباب هیچ کدام درباره علاقه به ریحانه حرفی به اون زده بودند وقتی او می خواست با دیگری ازدواج کند دانستن اینکه به علاقه دارم تنها سبب ناراحتی اش می شد😔 آرزو داشتم پس از دیدن آن موجودی شگفت انگیز از امام زمانم از چنان ایمانی برخوردار باشم که ازدواج با ریحانه یا دختری دیگر برایم تفاوتی نکند اما چنین نبود ریحانه لحظه ای از فکر خیالم دور نمی شد😢انگار من و او را از یک گل فرشته بودند بعید نبود از من بپرسد اگر تو نبودی که به دختری شیعه علاقمند شده بودی حالا که خودت هم شیعه چرا پدر بزرگ یا مرا به خواستگاری اش نمی فرستی🧐چه جوابی باید به او می دادم اگر می گفتم ریحان را دوست دارم چه اتفاقی می افتاد ممکن بود موضوع را بارها در میان بگذارد و برای آن پس از یک خوردن و دقیقه مات و مبهوت ماندن بگوید🗣هاشم آن کسی نیست که به خواب دیده ام صبح جمعه قبل از بیرون رفتن از خواب خانه به عمه بابام گفتم شما خودتان به خانه ابوراجح بروید و منتظر من نباشید من نمی آیم🙂لب برچید که برای چی از این به بعد باید سعی کنم بهانه را نبینم شاید هم چند سال به کوفه رفتم تا فراموشش کنم🚶♀حالا می خوای به کوفه بروی🤨شوخی نمی کنم حالا به مقام حضرت مهدی و بعد به کنار پل میروم غذا چه میخوری🤔
این داستان ادامه دارد...🍀
🌱برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجلالله تعالی و فرجهالشریف صلوات🌱
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🌴با ما همراه باشید🌴
#دختران_حریم_حوراء🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
#رویای_نیمه_شب🌼🌿
#قسمت_💐 صد و چهاردهم
هوالحمید🌷🌿
نمی دانستم چه مقدار طول می کشید تا کمکم بپذیرم که ریحانه عمری را با دیگری زندگی خواهد کرد. کم کم خسته شدم. خانه ابوراجح مثل آهنربایی مرا به سوی خودش می کشید🚶🏿♀🌱 .باید خودم را سرگرم می کردم تا از این نیروی جاذبه، رها شوم. شک نداشتم ابوراجح تا آن موقع دلیل غیبت مرا از پدر بزرگ پرسیده بود. او هم گفته بود حالش چندان خوش نبود که بتواند بیاید😕. خانه ابوراجح آنقدر شلوغ بود که از نبودن ،من کسی رنجیده خاطر نمی شد.😄
آسمان دلم ابری بود. گریه ام می آمد. صبح به یاد مولای مهربانم گریسته بودم .دوست داشتم کمی هم به خاطر ریحانه اشک بریزم. مولایم را یافته بودم ولی او را نمی دیدم.😢 ریحانه را میدیدم، اما انگار به من تعلقی نداشت. سایه ای روی من و ظرف پالوده افتاد .فکر کردم بیرمرد است و میخواهد بپرسد که چرا فالوده ام را نمی خورم. سایه حرکت کرد .آنکه پشت سرم بود، کنارم ایستاد .دوست داشتم هر کس هست، کنارم بنشیند تا حرف بزنیم 😔.کمی چرخیدم و به بالا نگاه کردم .دلم میخواست ریحانه باشد، اما او پدر بزرگم بود.😊
ایستادم.🙂
_ سلام!😕
مثل بچه ها برای خودت قهر کرده ای و به اینجا آمدهای؟ راه بیفت برویم. احساس کردم هنوز بچه ام .بغض گلویم را گرفت. اشکم سرازیر شد.😭
گفتم :کجا را دارم بروم؟🚶🏿♀
_ معلوم است؛ خانه ابوراجح .☺️
_مگر خبر تازهای شده؟ اگر میخواستم میآمدم .🤥
_قرار است از دختری خواستگاری کنند. آن وقت تو برای خودت اینجا نشسته ای؟ 🤥
_از ریحانه ؟خودم میدانم .😄🌸
_بله. من می خواهم او را برای تو ابوراجح خواستگاری کنم .😍
_زحمت نکشید! من کسی نیستم که او میخواهد.😔✨
_ پس او کیست؟🤔
💞این داستان ادامه دارد...💞
😍با ماه همراه باشید.😍
♥️برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات.♥️
🍓@harime_hawra🍓
#رویای_نیمه_شب🌸
#قسمت🏵صد و پانزدهم
_او حماد است.l😌
_ اشتباه می کنی! آن جوان سعادتمند تو هستی.☺️🌱
_ من؟ اشتباه نمی کنید ؟😰
هیچ اشتباهی در کار نیست.😃🍓
_ چه کسی این حرف را زده؟🤔😱
سری تکان داد و گفت: کسی که می شود روی حرفش حساب کرد.🙈
_ کی ؟🤔😅
_ریحانه.😉😃
باورم نمیشد. خودم با او حرف زده بودم.😢
_ ممکن است توضیح بدهید؟😍
دستم را گرفت و گفت: تا اینجا ایستاده ای،نه. خیلی گشتم تا پیدایت کردم .به حباب گفت باید تو را در این اطراف گیر بیاورم .خسته شدهام، ولی باید برویم .🤥💞
سکه ای کنار ظرف پالوده گذاشتم و با پدربزرگ از پل گذشتیم.🍓
بی صبرانه منتظر بودم خبرها را بشنوم .😍😌
_میترسم به آنجا بروم و ببینم ماجرا آنطور که به گوش شما رسیده نیست.😕
مگر تو به حرف ام حباب اطمینان نداری؟😚
ناله ام درآمد.
_ پدربزرگ! اگر چیزی به شما گفته، نباید حرفش را جدی بگیرید.☹️
خندید و گفت:تو باید سپاسگزار حباب باشی! اگر امروز با ریحانه صحبت نکرده بود، من و تو الان در راه خانه ابوراجح نبودیم.🤗
_ پدربزرگت را در چند جمله نمی گویید چه شده و خیالم را راحت نمی کنید؟😲
نزدیک خانه ابوراجح رسیده بودیم که بالاخره پدربزرگ گفت: ساعتی پیش ام حباب ریحانه را به گوشه ای می کشد و می گوید برای تو مهم نیست که هاشم به خانه تان نیامده؟ ریحانه از این سوال ناگهانی، دست و پایش را گم میکند و میگوید: شنیدم به مادرم گفت که کسالت دارد😢. ام حباب انگشت روی قلبش میگذارد و میگوید: کسالت او از اینجاست. ریحان میگوید: منظورتان را نمیفهمم .ام حباب میگوید: به نظرم خیلی هم خوب می فهمید🤠 .او شما را دوست دارد و چون خیال میکند شما به حماد علاقه دارید او را در خواب دیده اید، قصد دارد از این شهر برود. اگر او بخواهد برود ابونعیم و من هم همراه او میرویم ؛شاید برای همیشه.😅💞
_ رنگ از روی ریحانه میپرد. ام حباب به من گفت که ریحانه با شنیدن این حرف، نزدیک بود بیهوش شود .با ناباوری میگوید :هاشم که قرار است با قنوا ازدواج کند پس چطور به من علاقه دارد؟🤔💚
ام حباب به ریحانه اطمینان میدهد که تو تنها و تنها به علاقه داری و بس. ریحانه در حالی که از خوشحالی مثل گل انار، قرمز شده بود اعتراف می کند که به تو علاقه دارد و تو همون جوانی هستی که او را در خواب دیده. ام حباب آمد و به چشمان اشکبار، گفتگوی خودش را با ریحانه برای من تعریف کرد.😁💫
تا زمانی که از زبان خود خود ریحانه نمی شنیدم، نمیتوانستم حرف های ام حباب را باور کنم.🙈🎊
🌱این داستان ادامه دارد...🌱
😄با ما همراه باشید...😄
ب🌸رای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات.🌸
✨@harime_hawra✨
#رویای_نیمه_شب🌠
#قسمت_صدوشانزدهم
هوالستار العیوب✨
وارد خانه ابوراجح که شدیم،ام حباب و مادر ریحانه،در حیاط منتظرمان بودند.🙃
بدون مقدمه و آهسته از ام حباب پرسیدم:چیز هایی که از پدربزرگ شنیدم راست است؟🤨
بدون اینکه حرفی بزند به مادر ریحانه اشاره کرد تا جوابم را بدهد.او لبخند شادمانه ای زد 😁و گفت:من با ریحانه صحبت کردم،آنچه ام حباب گفت راست است.👍
نفس راحتی کشیدم و خدا را سپاس گفتم🤲.ام حباب آهسته بیخ گوشم گفت:برای حماد هم نگران نباش.او به قنواء علاقه دارد.😉
احساس میکردم بارهای سنگینی از روی دوشم برداشته شده🤧.قبل از آنکه بتوانم خودم رو جمع و جور کنم، و از سعادتی که به رویم آغوش باز کرده بود لذت ببرم🎉،پدر بزرگ دستم را گرفت و مرا با خود به اتاقی برد که آقایان،در آن نشسته بودند.🚶♀
ابوراجح مرا کنار خود نشاند و گفت:
تو که حالت خیلی خوب است و شاد و سرحال به نظر می آیی،چطور پدربزرگت گفت کسالت داری؟🧐
گفتم:کسالتی بود و به لطف خدای مهربان برطرف شد.😊
معلوم بود که از گفت و گوی ریحانه و ام حباب خبر ندارد.
_فکر کردم شاید شاید ناخواسته کاری کرده باشم که دلگیر شده ای.🤔
با خنده گفتم:البته از شما کمی دلگیرم.😅
همه ساکت شدند و با کنجکاوی به من نگاه کردند.ابوراجح بازویم را فشرد و گفت:
_میدانی که چقد به تو علاقه دارم.بگو چه کرده ام؟😬
_پس از آنکه خداوند به دست مولایمان شما را شفا داد،چنان به عبادت و کار و پذیرایی از مهمان ها مشغول شدید که مرا پاک فراموش کردید.🙁
پدر بزرگم گفت:
چه میگویی هاشم! ابوراجح دیروز به مغازه ما آمدند و از من و تو تشکر کردند.🤝
این داستان ادامه دارد...!
با ما همراه باشید♥️💫
برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات✨🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟📔@harime_hawra ⃟📔
┗━━━━━━━━┛
#رویای_نیمه_شب🌠
#قسمت_صدوهفدهم
هوالرئوف✨
_همین که ابوراجح گرفتاری بزرگی را که دارم فراموش کرده اند،بیشتر ناراحتم میکند.😕
ابوراجح خنده ای سر داد و گفت: بله، یادم آمد.😂 حق با توست. جا داشت در این باره کاری می کردم. مرا ببخش! اما هنوز دیر نشده.😉
پدربزرگ با زیرکی گفت :قضیه از چه قرار است ؟بگویید من هم بدانم.🤨
ابوراجح گفت: هاشم به دختری شیعه، علاقمند شده بود. بارها در این باره با من صحبت کرد.به او گفتم باید فراموشش کند. روزی دختری با مادرش به مغازه شما می آیند تا گوشواره بخرند. هاشم فریفته جمال ان دختر می شود. حالا که شما و هاشم از جمله بهترین شیعیان حله هستید،جا دارد قدم پیش بگذاریم و آن دختر سعادتمند را برای محبوبترین جوان حله، خواستگاری کنیم.😃
نگاه حماد، پدرش و دیگران متوجه من شده بود. پدر بزرگ خندید و به ابو راجح گفت :خدا به شما برکت و خیر بیشتری بدهد! فکر میکنید خانواده آن دختر به چنین پیوندی رضایت بدهند؟😶
ابوراجح سرش را بالا گرفت و گفت: افتخار میکنند و سجده سجده شکر به جا میآورند.😎
پدربزرگ به من گفت :خوب است او را معرفی کنی.گمان کنم ابوراجح و حاضران او را بشناسند.🤔
آنگاه نفس عمیقی کشیدم و با صدای لرزان گفتم :ریحانه دختر ابوراجح.🤭
ابوراجح خشکش زد و حاضران که متعجب شده بودند ،صلوات فرستادند😳 .بعد از چند دقیقه ابوراجح گفت: این نهایت آرزوی من است ،ولی دخترم یک سال پیش، خوابی دیده که با شفا یافتنم فهمیدم رویایی صادقه است .🤧
این داستان ادامه دارد...!
با ما همراه باشید♥️💫
برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عحل الله تعالی فرجه الشریف صلوات✨🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟📔@harime_hawra ⃟📔
┗━━━━━━━━┛
#رویای_نیمه_شب🌠
#قسمت_صدوهجدهم
هو الرئوف✨
روز بعد ، من و ریحانه به مقام حضرت مهدی🕌 رفتیم و ساعتی در آنجا به شکرگذاری🤲 از خداوند و زیارت امام مشغول بودیم...
پس از آن ، به کنار رودخانه رفتیم تا از بالای پل به منظره های اطراف نگاه کنیم و از حرف زدن باهم لذت ببریم.😁
رودخانه آرام بود و شهر روشن و آفتاب ملایم.🌝
گفتم: چقدر آرزو داشتم روزی با تو اینجا بایستم و به رودخانه و نخلستان ها و خانه ها نگاه کنم !🙂
ریحانه خندید و گفت : از دیروز هروقت یادم میآید ک تو امّ حباب را به خانه ما فرستاده بودی ، خنده ام میگیرد.😅
_زن باهوشی است . گفت به من علاقه داری، ولی من باور نمیکردم.😉
_فکر میکنی امروز در تمام حلّه کسی از من خوشحالتر و سعادتمندتر هست؟🤨
_شک نکن که هست.😃
_کی؟😳🤔
_من😁😎
با هر حرف و به هر بهانه ای میخندیدیم .✌️
چشم ها 👀و چهره ریحانه ، فروغ عجیبی داشت ✨. شاید اوهم چنان فروغی را در من میدید.
_میدانی آن روز که با مادرت به مغازه ما آمدی ، چه آتشی به جانم انداختی؟! 🤭
از آن ساعت ، دیگر آرام و قرار نداشته ام.😢
پدربزرگم میداند با من چه کردهای. بارها میگفت : کاش تو را از کارگاه به فروشگاه نیاورده بودم ! 😶
کاش آن روز ، ریحانه و مادرش به مغازه ما نیامده بودند !
چه روز شومی بود آن روز !
و حالا من میگویم که چه روز مبارکی بود آن روز !😌
پس از رفتن شما به سراغ پدرت رفتم و گفتم عاشق دختری شیعه شده ام .🙃
او نمیدانست منظور من ، دختر خودش است.
پدرت گفت: بهتر است این عشق را به فراموشی بسپارم🙁.
هیچکدام از ما از آنچه در انتظارمان بود ، اطلاعی نداشتیم.🤷♂
این داستان ادامه دارد...!
با ما همراه باشید♥️💫
برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عحل الله تعالی فرجه الشریف صلوات✨🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟📔@harime_hawra ⃟📔
┗━━━━━━━━┛
#رویای_نیمه_شب🌠
#قسمت_صدونوزدهم
هوالرئوف✨
_همان بهتر که همیشه به خدا توکل کنیم و به او امید داشته باشیم☺️
_تو چی شد که آن خواب عجیب را دیدی؟🤔
تعجب میکنم که میبینم به من علاقه داری.🤨
آیا تنها به خاطر آن خواب ، به من علاقهمند شدی و حالا خوشحالی که همسرت هستم؟🧐
ریحانه آهی کشید و گفت: آن روز که به مغازه شما آمدیم ، سالی میگذشت که من به عشقت گرفتار شده بودم.🙃
باور کردن حرف او برایم سخت بود😳
_چطور چنین چیزی ممکن است؟🤔
_یک سال پیش ، روزی با مادرم به کنار رودخانه آمدیم تا هوایی بخوریم. تو را در جمع دوستانت دیدم که آنجا روی کرسی ها نشسته بودید . تو ماجرایی تعریف میکردی و آنها میخندیدند 🙂. سال ها بود تو را ندیده بودم . از زیبایی که وقارتت شگفت زده شدم🤭 . خیلی تغییر کردهبودی. آنچه تو در مغازه در من دیدی ، من آن موقع در تو دیدم 😇. به خانه که برگشتم ، بیمار شدم و یک هفته در بستر افتادم🤕 . در تنهایی اشک میریختم .😓
_چه میگویی ریحانه!!
_عشق بی فرجامی به نظر میرسید. باید خودم را از آن رها میکردم ، وگرنه مرگ در انتظارم بود😞 . شبی که حالم بهتر شده بود ، در نماز شب ، گریه زیادی کردم و از خدا خواستم مهر تو را از دلم بردارد 😭. ساعتی بعد ، در سجده به خواب رفتم و آن خواب را دیدم . پدرم قیافه حالا را داشت . تو کنارش ایستاده بودی. به تو اشاره کرده و گفت : هاشم شریک زندگی ات خواهد بود . به خدا توکل کن! تا سالی دیگر آنچه میبینی و من گفتم اتفاق میافتد .👌
وقتی برایم خاستگار آمد ، مجبور شدم خوابم را به مادرم بگویم ، اما به دو دلیل نگفتم که آن جوان کیست .🤷♀
_اول آن که اگر میگفتی من بوده ام ، میگفتند نباید به خوابت اهمیت بدهی.......
این داستان ادامه دارد...!
با ما همراه باشید♥️💫
برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عحل الله تعالی فرجه الشریف صلوات✨🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟📔@harime_hawra ⃟📔
┗━━━━━━━━┛
#رویای_نیمه_شب🌠
#قمست_صدوبیستم
_...چون ازدواجتو با جوانی غیر شیعه، معنا ندارد.😊
_دلیل دومش آن بود که خجالت میکشیدم نام جوانی را به عنوان شوهر آیندهام بر زبان بیاورم .🙈
_تو بیشتر من رنج کشیدی. اما علاقه ات را مخفی کردی🙁.افتخار میکنم که همسر با حیایی مثل تو دارم.😌
_تا قبل از شفا یافتن پدرم به خوابی که دیده بودم چندان اطمینان نداشتم🤐. وقتی آن نیمه شب از خواب بیدار شدم و پدرم را به شکل حالا دیدم، فهمیدم خوابم رویایی صادق است و تو شریک زندگیام هستی.😄
آنقدر خوشحال شدم که وقتی پدر بزرگ به اتاقت آمد تا بیدارت کند، همراهش شدم.😁
خوابی را که که در آن شب دیده بودم برایش تعریف کردم.👀
ریحانه ادامه داد :
پس از یک سال رنج و محنت ،هفته گذشته تو را در مغازهتان دیدم و مطمئن شدم که بدون تو زندگیام معنایی ندارد.🤗
با شفا یافتن پدرم، امیدوار شدم که من و تو به هم خواهیم رسید😃، ولی شنیده بودم قرار است با قنواء ازدواج کنی.😢
مرتب تو را با او می دیدم . آن شب که از خانه شما رفتیم، خیلی غمگین بودم.😔
میدیدم باز قنواء کنارت ایستاده.😕
حسرت آن لحظه هایی را میخوردم که در مطبخ با هم صحبت کردیم . 🤭
پدرم در خواب به من گفته بود: هاشم یک سال دیگر ، شریک زندگیات خواهد بود .
این روزها فکر میکردم که یک سالی گذشته و هنوز اتفاقی نیفتاده🤨، دیروز صبح کنجکاو شده بودم که چرا به مهمانی نیامده ای هر کس در میزد ، سرک می کشیدم تا شاید تو باشی......☹️
این داستان ادامه دارد...!
با ما همراه باشید♥️💫
برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عحل الله تعالی فرجه الشریف صلوات✨🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟📔@harime_hawra ⃟📔
┗━━━━━━━━┛
#رویای_نیمه_شب🌠
#قسمت_صدوبیستویکم
هوالرئوف✨
_....امّ حباب مراقبم بود👀
جلو آمد و پرسید:
منتظر کسی هستی؟!😁
جواب ندادم.🤷♀
گفت: اگر منتظر هاشمی نمیآید.☺️
دلم گرفت.🙁
پرسیدم: برای چی؟🧐
آنوقت او همه چیز را برایم تعریف کرد.💁♀
وقتی فهمیدم توهم به من علاقه داری و به چه دلیل به خانه ما نیامدهای، از خوشحالی میخواستم پرواز کنم !😀
این امّحباب خیلی دوست داشتنی است. زن سادهدل و شیرینی است.😄❤️
_وقتی به خانه ما بیایی ، او همدم تو خواهد بود.😉
_و باید هرروز در همان مطبخ بزرگ و زیبا کار کنم و منتظر بمانم تا تو و پدربزرگ از بازار برگردید.🤪
_و عمری فرصت داریم مثل امروز باهم حرف بزنیم.😇
مرد فقیری که دو سکه طلای ریحانه را به او داده بودم ، از کنارمان گذشت . او را صدا زدم و سکه هایی را که همراهم بود به او دادم.🤝
مرد فقیر لبخندی زد و تشکر کرد.🙂
به ریحانه گفتم: تصمیم داشتم دو دینار تو را برای همیشه نگه دارم ، اما آن را به این برادرمان دادم.
از او خواستم دعا کند خدا تو را برای من در نظر بگیرد.😁👌
ریحانه از زیر چادر ، گوشواره هایش را از گوش بیرون کشید و آن ها را در دست مرد فقیر گذاشت....
_من هم نذری کرده بودم که حالا باید ادا کنم.😊
مرد فقیر گفت : با این سرمایه ، از این به بعد مرا مشغول کار میبینید.🤗❤️
آن مرد که رفت، به ریحانه گفتم : دیروز صبح در مقام ، به اماممان گفتم شما که اینقدر مهربان هستید ، چرا ریحانه را برای من در نظر نگرفتهاید؟🤨
این داستان ادامه دارد...!
با ما همراه باشید♥️💫
برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات✨🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟📔@harime_hawra ⃟📔
┗━━━━━━━━┛
#رویای_نیمه_شب🌠
#قسمت_صدوبیستودوم
هوالرئوف✨
....حالا میبینم از یک سال پیش ، مژده این وصلت داده شده بود، ولی برای آن که من تربیت و هدایت شوم ، باید شاهد این داستان شگفتانگیز میشدم .😅
احساس میکردم هیچ راه چارهای وجود ندارد.😢
دیگر نا امید شده بودم که درها را به رویم باز کردند و مرا به خانه ای که شما از اول ساکن آن بودید ، راه دادند.😍
_تو شایسته این نعمت هستی. هرگز فراموش نمیکنیم که چطور با از جانگذشتگی به استقبال خط رفتی تا جان پدرم را نجات دهی و آن همه تب و تاب و اضطراب را از من و مادرم دور کنی.🙂💛
قایق از دوردست پیش میآمد . در سکوت به نزدیک شدنش خیر شدیم .👀
یک هفته بعد ، من و ریحانه با پدربزرگ امحباب ، در حیاط، روی تخت چوبی صبحانه میخوردیم .🥛
قنواء آمد و خبر آورد که رشید و امینه با هم ازدواج کردهاند💍.
وزیر هم از کارش کنارهگیری کردهبود.👋
قرار بود تا یکی دو روز دیگر ، به همراه پسر و عروسش به همان مزرعه پدریاش برود.🌴
به او گفتم :قرار است فردا دسته جمعی به کوفه برویم.👣
_ابوراجح و مادر ریحانه با شما همسفرند؟🧐
گفتم: میدانی که بدون آنها به ما خوش نمیگذرد.🙂
پرسید:چرا کوفه؟🤔
گفتم: مادرم با برادران و خواهرهایم آنجا هستند.
به اصرار ریحانه میرویم آن ها را به حلّه بیاوریم .🤷♂
ریحانه میگوید این خانه آنقدر بزرگ هست که آنها هم با ما زندگی کنند....
این داستان ادامه دارد...!
با ما همراه باشید♥️💫
برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات✨🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟📔@harime_hawra ⃟📔
┗━━━━━━━━┛
#رویای_نیمه_شب🌠
#قسمت_صدوبیستوسوم
هوالرئوف✨
....سرگذشت مادرم را برای قنواء تعریف کردم...🗣
ریحانه گفت: تا روزی که آنها را با خودمان به حلّه بیاوریم، آرام نمیگیرم.😄
مادر هاشم ، مادر من هم هست.😁☝️
ام حباب گفت: به زیارت آرامگاه امامان هم میرویم و برای تو و حماد دعا میکنیم.☺️🤲
قنواء گفت : دلم میخواست همراه شما باشم😢!
پدربزرگ گفت: با توکل به خدای بزرگ ، در سفرهای بعدی ، تو و حماد همراه ما خواهید بود!☺️❤️
دیدن مادر و خواهران و برادرانم، مجموعه شادیهایم را کامل کرد.😍
مادرم با دیدن من و عروسش ، در آغوش ما بیهوش شد.🤦♂
خیلی رنجور و ضعیف شده بود.😕
به هوش که آمد ، به پایش افتادم و آنقدر اشک ریختم تا بگوید مرا به خاطر از یاد بردنش و این که طی سال ها به او سر نزدهبودم ، بخشیده.😩
ریحانه کنارم نشستهبود.اوهم گریه میکرد.😭
مادرم ما را در بغل گرفت و به من گفت: تو باید مرا ببخشی که مجبور شدم رهایت کنم و بروم، اما امروز که دوباره تو را یافتم و عروس زیبا و مهربانم را دیدم، دیگر طاقت دوریتان را ندارم😢.
من و ریحانه به مادرم قول دادیم برای همیشه کنارش بمانیم.🤝💛
مادرم یکایک برادران و خواهرانم را معرفی کرد.💁♀
آنها از این که فهمیدند من برادرشان هستم ، از شادی در پوست نمیگنجید.😀
به مادرم گفتم : روزگار رنج و محنت شما تمام شد .
از این به بعد من خدمتگزار شما هستم.💪
این داستان ادامه دارد...!
با ما همراه باشید♥️💫
برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات✨🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟📔@harime_hawra ⃟📔
┗━━━━━━━━┛
#رویای_نیمه_شب🌠
#قسمت_پایانی
هوالرئوف✨
پدربزرگ به مادرم گفت : تو همچنان عروس منی و من قبل از تربیت فرزندان هاشم و ریحانه ، باید به برادران هاشم ، زرگری یاد بدهم.😉
خوشحالم که خانه بزرگ و خلوت ما ، شلوغ و پررونق میشود.😎
امحباب گفت: من هم باید به این دختران زیبا ، آشپزی و خیاطی یاد بدهم تا بعدها شوهران خوبی گیرشان بیاید.😌
سفر زیارتی و سیاحتی ما دوما طول کشید .
در این سفر خاطره انگیز ، با راهنمایی ابوراجح ، امامان نجف ، کربلا ، سامرا و کاظمین را زیارت کردیم.🤲
حال مادرم به تدریج بهتر شد و سلامت و شادابی اش را بهدستآورد 👌.
او چنان شیفته ریحانه ، من ، پدربزرگ ، ام حباب ، ابوراجح و همسرش شده بود که وقتی نخلستان های حلّه را از دور دیدیم ، گفت: قبل از دیدن شما ، از زندگی سیر و بیزار بودم. حالا برای زندگی با شما ، عمر نوح هم برایم کم است!😅
باران ملایمی میبارید که وارد حلّه شدیم . رود فرات ، زلالتر از همیشه به نظر میرسید💫.
شاخه های خیس نخلها میدرخشید✨.
با آن که باران میبارید ، خورشید از پشت ابرها ، روشنایی و گرمای ملایم خود را نثار شهر میکرد.🌞
انگار حلّه را با همه کوچههایش برای ورود ما ، آب و جارو کرده بودند. 🍃
اشک مادرم با دیدن حلّه راه افتاد و از پدرم یاد کرد.
قبل از هرچیز به مقام حضرت مهدی رفتیم و آن مقام را زیارت کردیم و من ، خوای بزرگ و مهربان را به خاطر خانواده بزرگ و خوبم سپاس گفتم.🤲
هنوز از مقام بیرون نیامده بودیم که خبردار شدیم مرجان صغیر از دنیا رفته .😶
چهل روز از مرگش میگذشت . درحالی مرده بود که معجزه شفا یافتن ابوراجح نتوانسته بود چشمانش را به حقیقت باز کند.🙄
با آمدن حاکم جدید ، قنواء و مادرش دارالحکومه را ترک کرده بودند و در خانه بزرگ و زیبایی زندگی میکردند.🌱
روز بعد حماد به ما گفت که مادر قنواء از ارثیه پدریاش ، خانه و کاروانسرایی در بازار خریده. قرار بود حماد و قنواء به زودی ازدواج کنند 💍و حماد ، اداره کاروانسرا را به عهده بگیرد.
آن کاروانسرا بین مغازه پدربزرگ و حمام ابوراجح بود.🤝
همه باهم به دیدن قنواء رفتیم و به خاطر در گذشت پدرش به او تسلیت گفتیم.🖤
ریحانه از او پرسید: دور شدن از آن زندگی اشرافی و آن همه خدمتکار و نگهبان و ثروت و قدرت ، برایت سخت نیست؟😟
قنواء که از دیدن خانواده پدربزرگمان خوشحال شده بود، با لبخندی اطمینانبخش گفت: در مقابل آنچه به دست آوردهام ، آنها همه هیچ است.😁
خواهید دید تبدیل به زنی میشوم که حماد و خانوادهاش دوست دارند. هیچ نمایشی هم در کار نیست.🙂
پایان...💫
ممنون از همراهیتون❤️
نظرات خود را در لینک ناشناس با ما به اشتراک بگذارید✨
برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات✨🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟📔@harime_hawra ⃟📔
┗━━━━━━━━┛