#رویای_نیمه_شب🌠
#قسمت_صدوهجدهم
هو الرئوف✨
روز بعد ، من و ریحانه به مقام حضرت مهدی🕌 رفتیم و ساعتی در آنجا به شکرگذاری🤲 از خداوند و زیارت امام مشغول بودیم...
پس از آن ، به کنار رودخانه رفتیم تا از بالای پل به منظره های اطراف نگاه کنیم و از حرف زدن باهم لذت ببریم.😁
رودخانه آرام بود و شهر روشن و آفتاب ملایم.🌝
گفتم: چقدر آرزو داشتم روزی با تو اینجا بایستم و به رودخانه و نخلستان ها و خانه ها نگاه کنم !🙂
ریحانه خندید و گفت : از دیروز هروقت یادم میآید ک تو امّ حباب را به خانه ما فرستاده بودی ، خنده ام میگیرد.😅
_زن باهوشی است . گفت به من علاقه داری، ولی من باور نمیکردم.😉
_فکر میکنی امروز در تمام حلّه کسی از من خوشحالتر و سعادتمندتر هست؟🤨
_شک نکن که هست.😃
_کی؟😳🤔
_من😁😎
با هر حرف و به هر بهانه ای میخندیدیم .✌️
چشم ها 👀و چهره ریحانه ، فروغ عجیبی داشت ✨. شاید اوهم چنان فروغی را در من میدید.
_میدانی آن روز که با مادرت به مغازه ما آمدی ، چه آتشی به جانم انداختی؟! 🤭
از آن ساعت ، دیگر آرام و قرار نداشته ام.😢
پدربزرگم میداند با من چه کردهای. بارها میگفت : کاش تو را از کارگاه به فروشگاه نیاورده بودم ! 😶
کاش آن روز ، ریحانه و مادرش به مغازه ما نیامده بودند !
چه روز شومی بود آن روز !
و حالا من میگویم که چه روز مبارکی بود آن روز !😌
پس از رفتن شما به سراغ پدرت رفتم و گفتم عاشق دختری شیعه شده ام .🙃
او نمیدانست منظور من ، دختر خودش است.
پدرت گفت: بهتر است این عشق را به فراموشی بسپارم🙁.
هیچکدام از ما از آنچه در انتظارمان بود ، اطلاعی نداشتیم.🤷♂
این داستان ادامه دارد...!
با ما همراه باشید♥️💫
برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عحل الله تعالی فرجه الشریف صلوات✨🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟📔@harime_hawra ⃟📔
┗━━━━━━━━┛