eitaa logo
دُخْتَـرانِ‌حَریمِ‌حَوْرا|𝐇𝐚𝐮𝐫𝐚❥︎
1.1هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
259 فایل
جایی‌براےباهم‌بودن‌وگذراندن‌لحظاتِ‌ناب‌ِنوجوانے😌💕 اطلاع‌رسانی‌های‌هیئت‌دختران‌حریم‌حوراءیزد🌱 • • پـُلِ‌ارتـباطے ما‌ و شمـا👀↯ @dokhtaran_harime_haura هیئت‌بانوان‌حریم‌حوراء↯ @harime_haura حجاب‌ملیکا↯ @melika_hejab
مشاهده در ایتا
دانلود
🌍هواافاتح🌎 🌠🌜 به او خیره شدم و گفتم:( خواهش می‌کنم از مردن صحبت نکنید!ابوراجح را که دارم از دست می‌دهم.دیگر غیر از شما کسی را ندارم.شما باید آن‌قدر زنده بمانید تا نوه‌های‌تان را تربیت کنید و زرگری و جواهرسازی به آنها یاد بدهید:))🌸 پدربزرگ خندید و گفت:( من که خیلی دلم می‌خواهد،باید دید خدا چه می‌خواهد.😄🍓 _دیشب همین جا در خواب دیدم که من،شما ،ابوراجح،ریحانه و مادرش میان باغی زیبا نشسته‌ایم و از هر دری حرف می زنیم و می خندیم.بیدار که شدم،با خودم فکر کردم:چقدر از آن خواب و رویا فاصله دارم😔! کاش هیچ وقت از آن خواب بیدار نمی‌شدم!چقدر وحشت دارم از ساعتی که بیدار می‌شوم!روز سختی را پشت سر گذاشتیم.خدا می‌داند چه روزی را پیش رو داریم.😉💞 پدربزرگ برخاست و گفت:( روز سختی را با سربلندی،پشت سر گذاشتی.سعی کن بخوابی.امیدوارم فردا را هم با سربلندی پشت سر بگذاری!زندگی به من یاد داده که صبر،داروی تلخی است که بسیاری از مصیبت‌ها و رنج ها را مداوا می‌کند🙂✨.من در مرگ پدرت صبر کردم.تو هم باید صبر کردن را یاد بگیری و می‌دانم که می‌‌توانی.) _من نمی‌توانم در این شهر بمانم و در آینده شاهد ازدواج ریحانه باشم می خواهم به جایی بروم که دیگر نامی از حله نشنوم. شاید در این صورت بتوانم زنده بمانم و صبر کنم لبخند تلخی به لب آورد و گفت:( با هم از حله می‌رویم و هر وقت تو بگویی به حله برمی‌گردیم.)😌✊🏿 پس از رفتن او،سعی کردم بخوابم.هر لحظه منتظر شنیدن فریاد و شیون ریحانه و مادرش بودم .امیدوار بودم قبل از آن‌که خوابم ببرد،اتفاقی نیفتد.نمی‌دانستم ابوراجح تا چه مدت دیگر، می‌توانست مقاومت کند😢.حسرت روزهایی را خوردم که به دیدنش می رفتم و از هر دری صحبت می‌کردیم. هم نمی توانستم ریحانه را به دست آورم و هم داشتم ابوراجح را از دست میدادم.نفهمیدم کی بخواب رفتم.😥🌱 _هاشم!هاشم!🤥 از خواب پریدم.ریحانه در کنار بسترم نشسته بود. پدربزرگم چراغ در دست،کنارش ایستاده بود. برای لحظه ای در فکر و ذهنم گذشت که ای کاش بیدار نشده بودم!آیا ابوراجح از دنیا رفته بود؟ اما پدربزرگ داشت می‌خندید.🤥😁 _ بیدار شو فرزندم! چشم‌هایم را مالیدم.نه اشتباه نکرده بودم.پدربزرگم داشت بی‌صدا می خندید.به ریحانه نگاه کردم،لبخند می‌زد و از شادی اشک می‌ریخت.چقدر لبخندش زیبا بود🤗☺️!آرزو کردم کاش زمان می‌ایستاد تا اوو همچنان با لبخند امیدآفرینش نگاهم کند! ریحانه بی‌آن‌که لبخند پرمهرش را پنهان کند گفت:( تو واقعا بیدار شده‌ای.)😃😀 _اما شما دارید می‌خندید.خوشحال هستید.مگر می شود؟! _می بینی که. _حال پدرتان چطور است؟ _حالش کاملاً خوب است.همان‌طور که در خواب دیده بودم.😋🔥 دراز کشیدم و گفتم:( حالا دیگر مطمئن شدم که دارم خواب میبینم.دلم میخواهد این خواب خوش، چند ساعتی ادامه پیدا کند.مدت‌ها بود کابوس می‌دیدم.خداراشکر که یک‌بار هم شده،دارم خواب های قشنگ میبینم!فقط میترسم یکی بیاید و بیدارم کند.)😕❤️ پدربزرگ دستم را گرفت و کشید. برخیز!از خستگی داری مهمل می‌گویی. مجبورم کرد بنشینم.،ریحانه با پشت انگشت، اشکش را پاک کرد و گفت:( برخیزید برویم تا با چشمان خودتان ببینید؛هرچند باورکردنی نیست!)☺️🌱 ایستاد.از اتاقی که ابوراجح در آن بود،صدای صلوات به گوش رسید.پدربزرگ دوباره دستم را کشید و کمکم کرد تا بایستم.فکرم از کار افتاده بود.😱🔥مرتب سر تکان می‌دادم و به ذهن فشار می‌آوردم تا بفهمم خوابم یا بیدار.🙃 💓این داستان ادامه دارد...💗 💖برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل‌الله تعالی و فرجه‌الشریف صلوات💖 💓اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💓 💝با ما همراه باشید💝 👑@harime_hawra👑
📿هوالمومن📿 🌠🌜 _اگر من بیدارم،درست شنیدم که گفتید حال پدرتان کاملا خوب است؟😄🌸 _شادی ریحانه آن‌چنان بود که نمی‌توانست جلوی لبخند و اشکش را بگیرد.بالاترین آرزوی من آن بود که او را چنین خوشحال ببینم. _بله،پدرم هیچ وقت به این خوبی و سلامتی نبوده.🙂♥️ پدربزرگ گفت:( راست می‌گوید باورش سخت است،ولی واقعیت دارد.) _پس من بیدارم و حال ابوراجح هم خوب است و شما برای همین خوشحال هستید؟ ریحانه گفت:( بیایید برویم تا ببینید.)😚 کم کم از بهت و حیرت بیرون آمدم و در گرمی شادی فرو می‌رفتم. _صبر کنید!چطور این اتفاق افتاده؟او کهحالش وخیم بود.آن همه شکستگی،جراحت،کبودی...😓😢 ریحانه گفت:( باید خودتان بدانید.مگر شما نبودید که از پدرم خواستید از امام زمان(عج) شفا بخواهد؟😭🙂 امام زمان(عج)؟ سوزش جوشیدن اشک در چشمانم احساس کردم. با صدایی که از هیجان و شادی می لرزید پرسیدم:( یعنی آن حضرت پدرتان را شفا داد‌ه‌اند؟ نتوانست جلوی گریه اش رابگیرد.صورتش را در چادر پنهان کرد و سر تکان داد.😦🙃 پدربزرگم گفت:( آنچه اتفاق افتاده،،یک معجزه است.تنها می‌تواند کار آن حضرت باشد و بس.) بلند خندیدم.😅😆 _خدایا،چه می شنوم!چه می گویی پدربزرگ؟این شما نبودید که ساعتی پیش نصیحتم می کردید که...😊 _آنچه را گفتم فراموشش کن.حالا می‌گویم:جانم به فدای او باد!افسوس که عمری را بدون شناخت آن بزرگوار به هدر داده‌ام.صد افسوس!😖 ریحانه گفت:( خداراشاکر باشید که عاقبت،امام و مولای خودتان را شناختید.) _حق با توست دخترم.ساعتی قبل افسوس می‌خوردم که ابوراجح در گمراهی خواهد مرد.حالا دریغ می‌خورم که خودم عمری را به بیراهه رفته‌ام؛ اما از اینکه بالاخره راه راست را یافتم، خداراشکر می‌کنم.😚♥️ بیرون از در اتاق ایستادم.از ریحانه پرسیدم:( یعنی دیگر از آن همه جراحت و شکستگی اثری نیست؟)😶😟 ریحانه سر تکان داد و ساکت ماند. _بیشتر از ده قدم تا آن اتاق فاصله نیست.برویم تا خودت ببینی.از تالار گذشتیم و به اتاقی که ابوراجح در آن بستری بود،رسیدیم.🤗 پدربزرگ پرده را بالا گرفت و وارد شد.همسر ابوراجح از همه خوشحال‌تر بود در اتاق دو چراغ روغنی روشن بود.😷✨ ❤️این داستان ادامه دارد...❤️ ⛅️برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی و فرجه‌الشریف صلوات⛅️ 🍓اللهم صل علی محمد و آل محمد و عحل فرجهم🍓 🍀با ما همراه باشید🍀 🔥@harime_hawra🔥
😇هوالشافی😇 🌠🌜 به روحانی و طبیب سلام کردم و کنار ابوراجح نشستم.او عبایی به دوش و دستاری بر سر داشت.نمی توانستم صورتش را ببینم.دقیقه‌ای گذشت.از هیجان می لرزیدم.ریحانه به پدرش نزدیک شد و آرام گفت:( پدر!هاشم کنارتان نشسته.)☺️🍓 ابوراجح به خود تکانی داد.آهسته سر از سجده برداشت و به طرفم چرخید. _سلام هاشم! دهانم از حیرت واماند و چراغ در دستم شروع به لرزیدن کرد.ریحانه چراغ را از دستم گرفت و به چهرهء پدرش نزدیک کرد.🌸نه تنها هیچ جراحتی در صورت ابوراجح نبود،بلکه از آن رنگ زرد همیشگی، ریش تنک و صورت کشیده و لاغر خبری نبود.صورتش فربه و گلگون و ریشش پر پشت شده بود.به من لبخند زد و گفت:( دوست عزیزم!جواب سلامم را نمی دهی؟)😄✨ نور جوانی و سلامت از صورتش می درخشید.با دیدن ابوراجح باید معجزه‌ای را که اتفاق افتاده بود، باور می‌کردم. _سلام بر تو باد ابوراجح!😉💞 وقتی یک دیگر را در آغوش گرفتیم،او را بوسیدم و در میان گریه گفتم:( ابوراجح!تو بگو که خواب نمی بینم.)😢 دستهایم را به شانه‌ها و پهلوهایش کشیدم. _دیگر از آن‌همه شکستگی و کوفتگی خبری نیست؟ گفت:( احساس می‌کنم هیچ وقت به این شادابی و سلامتی نبوده‌ام.به برکت مولایم حجت‌ابن‌الحسن هیچ درد و مرض و کسالتی در خودم نمی‌بینم.)😚☝️🏿 روحانی که از خود بی‌خود شده بود،گفت:( به تو غبطه می‌خوریم ابوراجح!شیرینی این سعادت و افتخار،گوارایت باد که امام زمانت(عج) را زیارت کردی از و لطف آن حضرت برخوردار شدی!)🙈💫 ریحانه دست‌های ابوراجح را گرفت و گفت:( پدرجان!به خدا قسم حالا به همان شکلی هستید که سال پیش،شما را در خواب دیدم.) ابوراجح ایستاد و گفت:( بله،مژدهء چنین کرامتی از سال پیش به ما داده شده بود.آن را جدی نگرفته بودم.هیهات که اگر تمام زندگی ام را در یک سجدهء شکر خلاصه کنم،نمی‌توانم ذره‌ای از این نعمت بزرگ را سپاس بگویم!😍🎊چقدر آن حضرت زیبا و باوقار بودند و با چه مهربانی و عطوفتی با من سخن گفتند !) گفتم:( آنچه را اتفاق افتاد،تعریف کن تا من هم بدانم.)🤥💚 کنارم نشست و مرا به خودش فشرد.😇♥️ ☘این داستان ادامه دارد...🍀 🍉برای سلامتی و تعجیل در فرج آقاامام زمان عجل‌الله تعالی و فرجه‌الشریف صلوات🍉 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🍃 💙با ما همراه باشید💙 🥀@harime_hawra🥀
🍒هوالضامن🍒 🌠🌜 _در آن لحظه ها که به‌هوش آمدم،حرف‌های تو را شنیدم.پس از آن،حالم طوری بد شد که مرگ را به چشم خود دیدم.زبانم از کار افتاده بود،در دل با پروردگارم مناجات کردم و مولایم صاحب الزمان را در درگاه الهی واسطه قرار دادم و از او کمک خواستم😭♥️.در یک قدمی مرگ که نفس کشیدن برایم دشوار شده بود.جز به خدای مهربان،به هیچ‌کس دیگری امید نداشتم🙂☝️🏿.یک‌مرتبه احساس کردم آن حضرت کنارم ایستاده‌اند چشم باز کردم و با شادی فراوان،ایشان را دیدم.آن امام مهربان،دست گرم و مسیحایی خود را به صورت و بدنم کشیدند و فرمودند:( از خانه خارج شو و برای همسر و فرزندت کار کن،چون خداوند به تو عافیت عنایت کرده😻.)با همان حرکت دست،تمام دردها و ناراحتی‌هایم تمام شد و مثل الان احساس سبکبالی و سلامتی کردم. وقتی با شور و شعف از جا برخاستم،دیگر آن حضرت را ندیدم.😓همه در خواب بودید.چراغ را برداشتم و تا وسط حیاط رفتم تا شاید امام را دوباره ببینم و در آغوشش بکشم،اما هر چه گشتم ایشان را ندیدم.ناامید و گریان برگشتم😰.در بسترم دراز کشیدم.فکر کردم چطور شما را بیدار کنم که وحشت‌زده نشوید.گریه امانم را بریده بود.اول طبیب و بعد ابونعیم بیدار شدند،آنها بقیه را به‌آرامی بیدار کردند.ریحانه گفت:( من در سجده به خواب رفته بودم🤕. قبل از آنکه خوابم ببرد،غمگین‌ترین دختر دنیا بودم و الآن خودم را سعادتمندترین دختر روی زمین احساس می‌کنم.مادرم آرام تکانم داد و گفت:( برخیز!حال پدرت بهتر شده و در بستر نشسته.)😃 سراسیمه برخاستم و پرده را کنار زدم،پدرم با زیبایی و سلامت کامل،به من لبخند زد و گفت:( بر خودت مسلط باش!چیز غریبی نیست که امام زمانمان به یکی از شیعیان خود سر بزند و گرفتاری او را برطرف کند:))💕 ریحانه رو کرد به من و ادامه داد:( من هم مثل شما خیال می‌کردم این چیزها را در خواب می‌بینم.) همه خندیدیم.ام‌حباب گفت:( من‌که هنوز خیال می کنم دارم خواب میبینم!) باز هم خندیدیم.به پدربزرگ گفتم:( من از همه دیرتر بیدار شدم،کار خوبی نکردید.)🗣👀 صدای خنده شادمانهء ما در اتاق می‌پیچید.اگر کسی از بیرون،صدای ما را می‌شنید فکر می‌کرد بر جنازهء ابوراجح ضجه می‌زنیم.پدربزرگ گفت:( می خواستم تو را نزدیک آفتاب بیدار کنم،ولی ابوراجح گفت تو را بیدار کنم تا همه با هم نماز شب بخوانیم.)🙂🌸 ابوراجح لباس تمیزی به تن داشت.معلوم بود قبل از بیدار شدن من،حمام کرده بود.او را که در آغوش کشیدم،عطر صابون خانهءمان به دماغم خورد.روحانی گفت:( چه روز فرخنده‌ای در پیش داریم😍✨!با روشن شدن هوا،همه برای تشییع جنازه ابوراجح می‌آیند و بعد با دیدن او خشک‌شان می زند.شیعیان شادی می‌کنند و دشمنان ما روسیاه می‌شوند.خدا را به خاطر نعمت‌هایش شکر!)😌🌱 ♥️این داستان ادامه دارد...♥️ 😌برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی و فرجه‌الشریف صلوات😌 🦋اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🦋 🍁با ما همراه باشید🍁 🌴@harime_hawra🌴
🌺هوالوّهاب🌺 🌠🌜 گریست و گفت:( چرا وقتی آن حضرت تشریف آوردند،من در خواب بودم و نتوانستم جمال بی‌مانندش را زیارت کنم؟) طبیب به او گفت:( باید خودمان را به این دل‌داری دهیم که نگاه مهربان امام،در وقت تشریف‌فرمایی به ما هم افتاده.) روحانی گفت:( ابونعیم!تو و خانواده‌ات نزد ما بسیار گرامی هستید.چه افتخار و فضیلتی از این بالاتر که امام زمان به خانه ات آمده‌اند.) پدربزرگ گفت:( من این سعادت را مدیون نوه‌ام هاشم هستم.) ابوراجح به من گفت:( تو را با قوها در راه دارالحکومه دیدم.فهمیدم برای چه به آن‌جا می‌روی.خواستم بگویم برگردی و خودت را نجات دهی.نتوانستم.بقیهء ماجراها را ریحانه برایم تعریف کرد.همان اندازه که از شفا یافتن خودم شادم،از شیعه شدن تو و پدربزرگت هم خوشحالم.احساس سربلندی می کنم که می‌بینم آن‌چه دربارهء امام زمان برایت گفتم،با این کرامت آن حضرت‌،خودت به چشم میبینی.) از دیدن چهرهء ابوراجح،سیر نمی‌شدم‌. او به نماز ایستاد.من به همراه پدربزرگ،کنار روحانی نشستیم تا پاره‌ای از احکام لازم را به ما یاد دهد.ریحانه به سراغ ام‌ّحباب رفت.من ترجیح می‌دادم آموزگارم ریحانه باشد .حالا که مطمئن شده بودم خوابی که دیده به حقیقت پیوسته،بسیار کنجکاو بودم بدانم آن جوان سعادتمندی که کنار پدرش ایستاده بود،چه کسی است. دقایقی بعد همه مشغول خواندن نماز شب بودیم. هیچ وقت چنان نماز پرشوری نخوانده بودم. روز پر ماجرایی را گذراندیم.آفتاب تازه زده بود که صدها نفر برای تشییع جنازهء ابوراجح،در حیاط و کوچه جمع شده بودند.پدر بزرگ از کنار نردهء ایوان طبقهء بالا برای جمعیت صحبت کرد و خبر شفا یافتن ابوراجح را به آنها داد.فریاد شادی مردم به هوا برخاست.ابوراجح روی ایوان آمد و آنچه را که اتفاق افتاده بود،برای حاضران تعریف کرد. مردم اشک شوق ریختند و شادی کردند. تا نزدیک ظهر،مردم دسته‌دسته می‌آمدند و ابوراجح را می‌دیدند و ماجرای تشرف و شفایافتن او را می‌شنیدند و می‌رفتند تا خبر این معجزهء عجیب را به گوش کسانی که هنوز آن را نشنیده بودند برسانند.) این داستان ادامه دارد...❄️🌨 ⛅️برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل‌الله تعالی و فرجه الشریف صلوات⛅️ ☀️اللعم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ❣با ما همراه باشید❣
🔸هوالمتکبر🔸 🌠🌜 در میان یکی از این دسته ها، مسرور را دیدم. فراموشش کرده بودم. معلوم نبود چطور از آن سرداب،بیرون آمده بود .به ابوراجح خبر دادم .گفت :من او را بخشیدم .بگو به سر کارش برگردد و بیشتر از قبل به پدر بزرگش احترام بگذارد. از پشت سر به مسرور نزدیک شدم و دستش را گرفتم. با دیدن من هراسان شد. پیام ابوراجح را که به او گفتم،چشم‌هایش گرد ماند .کنارش ایستاده بودم که ابوراجح روی ایوان آمد و چند جمله ای صحبت کرد تا حاضران به شفا یافتنش اطمینان پیدا کنند. مسرور وقتی ابوراجح را با شکل و شمایل تازه‌اش دید، به زانو درآمد ،زار زار گریست و خود را به خاطر خیانتش سرزنش کرد. قبل از آنکه از تو جدا شوم ،گفت :به ابوراجح بگو به خاطر بزرگواری و جوانمردی اش ،تا آخر عمر به او خدمت می کنم .بعد از این از من خطایی نمیبینید. روز به نیمه نرسیده بود که جمعی از زنان دارالحکومه وارد حیاط شدند. قنواء و مادر و خواهرانش بین آنها بودند.پس از دیدن ابوراجح و شنیدن ماجرای تشرف و شفا یافتنش، به طبقه بالا رفتند تا به ریحانه و مادرش تبریک و تهنیت بگویند. اذان ظهر را که گفتند، دیگر در حله کسی نبود که از آن واقع باخبر نشده باشد. خبر می‌رسید که صدها نفر شیعه شده اند .ابوراجح به من گفت: از خدا می‌خواهم برکت های این کرامت را بیشتر کند. گفتم: نمی‌دانم مرجان صغیر چطور می‌خواهد با این معجزه کنار بیاید‌. خیلی دلم میخواست قیافه اش را بعد از شنیدن این خبر میدیدم .لابد از زور ناراحتی، حال درستی ندارد. _خدا کند از این به بعد دست از سر شیعیان بردارد! _ خوش به سعادتت ابوراجح مزد عشق و باوری را که به امام زمان داری ،گرفتی. امروز در حله، همه از تو حرف می‌زنند .نامت مثل اسماعیل هرقلی، در تاریخ می‌ماند. هرکس ماجرای تو را بشنود یا بخواند، به تو غصه می‌خورد و بر تو درود می فرستد . _اگر مرجان صغیر، شیعیان در بند را آزاد کند، برای ثابت می شود چگونه گاهی مولایمان با اشاره‌ای، بسیاری از مشکلات و گرفتاری‌های شیعیان را برطرف می‌کند. اگر زندانیان بی گناه، آزاد شوند، شادی شیعیان حله کامل می‌شود. _ یعنی امکان دارد؟ _ شاید مقصود واقعی مولایمان از این کرامت، آزادی زندانی ها و شیعه شدن جمع زیادی از مردم باشد .امروز کسی که محبوب دلهاست و بیشتر از همه از او یاد می‌شود ،مولایمان امام زمان است. بعد از خواندن نماز و خوردن ناهار ،وقت خوبی برای استراحت بود که اسب‌سوارانی از دارالحکومه آمدند و در کوچه به صف ایستادند. بزرگ آنها به ابو راجح گفت که مرجان صغیر می‌خواهد او را در دارالحکومه ببیند. پدربزرگ گفت: هرکس می‌خواهد ابوراجح را ببیند، باید مثل دیگران به اینجا بیاید . ابوراجح برخاست و گفت: من به دارالحکومه می‌روم. شاید حاکم قصد سویی دارد. _ نگران نباشید! مرجان صغیر کنجکاو شده مرا ببیند. همین. _ پس ما هم با شما می‌آییم. _ تنها هاشم را با خودم می‌برم. از این‌که ابوراجح از جمع دوستانش،مرا انتخاب کرده بود،خیلی خوشحال شدم. در حالی که در پوست نمی‌گنجیدم،برخاستم و کنارش ایستادم. این داستان ادامه دارد...💐 🌿برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل‌الله تعالی و فرجه‌الشریف صلوات🌿 🌴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌸با ما همراه باشید🌸
⛅️هوالجاوید⛅️ 🌠🌜 سواران،که رشید هم میان آن‌ها بود،چند اسب اضافی با خود آورده بودند.ابوراجح و من،سوار دوتا از آن اسب‌ها شدیم و جلوتر از سواران به طرف دارالحکومه حرکت کردیم.رشید را به ابوراجح معرفی کردم و توضیح دادم که در نجات او چه نقشی داشته.ابوراجح به گرمی از او تشکر کرد‌.درراه،در فرصتی مناسب به ابوراجح گفتم:( حالا که معلوم شد خواب ریحانه،الهامی راست و واقعی است،می‌توانید از او بپرسید جوانی که در کنار شما بوده کیست.آن‌طور که گفتید،او را در آن خواب،شوهر آیندهء ریحانه معرفی کرده‌اند.) ابوراجح سری تکان داد و گفت:( حق با توست.در اولین فرصت از او می‌پرسم.خودم هم کنجکاو شده‌ام داماد آینده‌ام را بشناسم.معلوم می‌شود جوان مومن و شایسته‌ای است که در خواب به ریحانه نشانش داده‌اند.) حدس می‌زنم آن جوان سعادتمند،حماد باشد. _شاید.در شایستگی حماد شکی نیست. همگی جلوی دارالحکومه پیاده شدیم.دو تن از سواران،اسب‌ها را با خود بردند.سندی چند قدم با من همراه شد و آهسته بیخ گوشم گفت:( این ابوراجح چه بود چه شد!حق داشتی که گفتی باید به باطن خودمان هم مثل ظاهرمان توجه کنیم.امام شیعیان،او را به شکل باطن زیبایش در آورده.)رشید ما را به طرف ساختمان پذیرایی راهنمایی کرد.نگهبانی در را باز کرد و به ابوراجح گفت:( جناب حاکم،منتظر شما هستند.) حاکم روی تختش نشسته بود.وزیر کنارش ایستاده بود.ابوراجح و من در چند قدمی حاکم ایستادیم و سلام کردیم.حاکم ایستاد و حیرت‌زده به ابوراجح نگاه کرد.وزیر اطراف ابوراجح چرخید و خوب وراندازش کرد.هردو چنان مبهوت مانده بودند که فراموش کردند جواب سلام مان را بدهند.حاکم سرانجام گفت:( کاش می‌دانستم چه سحر و جادویی به کار زده‌ای!) ابوراجح گفت:( در زمان پیامبر،کسانی بودند که وقتی معجزات او را می‌دیدند،می‌گفتند سحر و جادوست.) _اگر عصای موسی را داشتم،می‌انداختم اژدها شود تا اگر سحری در کار است،تو را ببلعد. _من خودم عصای آن حضرت هستم؛نشانه‌ای روشن و غیرقابل تردید که همهء پندارهای باطل و فاسد را می‌بلعد. این داستان ادامه دارد...🌺 🏞برای سلامتی و تعجیل در فرج آقاامام زمان عجل‌الله تعالی و فرجه‌الشریف صلوات🏞 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌅با ما همراه باشید🌅 @harime_hawra
"°ݥڐآڣع ڳݦݩـاݥـــــ°ـ": 💝هوالغنی💝 🌠🌜 حاکم پیش آمد و صورت و دندان‌های ابوراجح را معاینه کرد.پس از آن به سر جایش برگشت و نشست.کاملاً گیج شده بود.وزیر دست کمی از او نداشت.ابوراجح گفت:(دست‌از دشمنی با شیعیان بردارید و آن‌هارا که در سیاه‌چال‌ها به بند کشیده‌اید،رها کنید!ایمان بیاورید که مولایم هست و زنده است و وارث دانایی و توانایی پیامبر است.بگذارید ما و دیگر برادران مسلمانمان درکنارهم با صلح و صفا زندگی کنیم.) پس از دقیقه‌ای سکوت،حاکم به وزیر گفت:( حرف بزن!چرا ساکتی؟) وزیر گفت:( قدرت شما و حتی قدرت خلیفه،در مقایسه با مقام و توانایی امام شیعیان،هیچ است.من تا امروز وجود و حقانیت او را نمی‌پذیرفتم.برای رضایت شما‌،باشیعیان بی‌گناه بدرفتاری کردم.برای این‌که ابوراجح کشته شود، علیه او توطئه چید. حالا قبل از آن که مورد خشم و انتقام حضرت مهدی(عج)قرار گیرم،باید توبه کنم.کارهایی کرده‌ام که مردم این شهر از من بیزار شده‌اند.باقی ماندن من در این مقام به ضرر شماست.بهتر است شیعیان دربند را آزاد کنید و به امام‌شان احترام بگذارید.) ابوراجح به حاکم گفت:( شیعیان در این شهر فراوانند.آن‌ها با دیگر برادران مسلمان خود،هم‌چون انگشتان یک دست‌اند.اگر بین ما اختلاف بیندازند،مقام شما متزلزل می‌شود.به توصیهء وزیر گوش کنید.امیدوارم خداوند همهء ما را به راه راست هدایت کند و از گناهانی که کرده‌ایم بگذرد!) _خوشحالم که هاشم باعث شد از خون تو بگذرم. من تاامروز،برای تحقیر شیعیان،پشت به مقام حضرت مهدی(عج)می‌نشستم.قبل از آن‌که بروید دستور خواهم داد سریرم را رو به مقام آن حضرت بگذارند. به وزیر گفت:( زود برو و شیعیان دربند را آزاد کن!همگی را به حمام ببرید و لباس مناسبی بپوشانید و به هرکدام که می‌پذیرند،۵۰ دینار بدهید.) با خوش‌حالی به ابوراجح نگاه کردم.حاکم به او گفت:( تو حالا مورد توجه مردم حلّه هستی. آیا خیالم راحت باشد که قصد سرنگونی مرا نداری؟) ابوراجح گفت:( من مردی حمامی هستم.آرزویی جز این ندارم که مسلمانان در کنار هم زندگی خوبی داشته باشند.) خواستیم برویم که حاکم به ابوراجح گفت:( از کجا معلوم که امام زمان(عج)تو را شفا داده باشد؟شاید کار پیامبر بوده؟ ابوراجح لبخندی زد و گفت:( نام و کنیهء آن حضرت،نام و کنیهء پیامبر است.از حیث آفرینش زیبایی،شبیه‌ترین فرد به رسول خداست.من که موفق به زیارت مولایمان شده‌ام،انگار پیامبر گرامی اسلام را زیارت کرده‌ام.فراموش نکنید آن حضرت،فرزند پیامبر است.تعجبی ندارد که فرزند به جّدش شبیه باشد.هر کس به پیامبر علاقه دارد،نمی تواند امام زمان را دوست نداشته باشد.) حاکم و وزیر،ما را تا بیرون از ساختمان پذیرایی همراهی کردند. این داستان ادامه دارد...💖 💗برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل‌الله تعاای و فرجه‌‌الشریف صلوات💗 💕اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 💓با ما همراه باشید💓 @harime_hawra
🔷هوالقهار🔷 🌠🌜 حاکم گفت:( می خواهی قو هایت را پس بگیری؟)☺️🍓 _اگر بگویم نه،دروغ گفته‌ام. همه خندیدیم و خوش‌حال و راضی،از یکدیگر جدا شدیم.🤣🌸 عصر آن روز خبر رسید که زندانی ها آزاد شده‌اند و به همراه خانواده‌هایشان درراهند تا به‌دیدن ابوراجح بیایند و از او تشکر کنند.دیدار پرشوری بود.حماد و پدرش میان زندانی‌های آزاد شده بودند.ابوراجح از دیدنشان اشک شوق ریخت و آن‌ها بادیدنش سجدهء شکر به‌جا آوردند.😍✨هیچ‌کس به یاد نداشت که شیعیان حله،روزی به مبارکی آن روز را گذرانده و آن‌قدر شاد و امیدوار باشند.از جایی که ایستاده بودم،ریحانه و قنواء را دیدم که بین زن ها بودند و باخوش‌حالی به آن سو که حماد و پدرش ایستاده بودند نگاه می‌کردند.آزادشدگان پس از ساعتی رفتند و تنها صفوان و حماد ماندند.همسر صفوان که صبح به خانه رفته بود،دوباره برگشته بود.😊🌱 ام‌ّحباب ظرفی میوه به من داد تا به اتاقی که مردها در آن بودند،ببرم. _دارم از پا می‌افتم.میوه را که تعارف کردی،به مطبخ برو و کوزه‌ای آب بیاور. وارد مطبخ که شدم،یکّه خوردم.ریحانه آن‌جا مشغول شستن میوه‌ها بود.پیرزنی آن‌ها را در چند ظرف می‌چید.بی‌صدا برگشتم و به در زدم:)🌸 _خسته نباشید!😉 ریحانه چادرش را مرتب کرد.کوزه را برداشتم و زیر شیره خمره گرفتم.پیرزن گفت:( آفرین آب را که بردی،زود برگرد و این ظرف‌های میوه را هم ببر.خیر ببینی!) کوزه و چند ظرف میوه را که بردم،منتظر ماندم تا شربت آماده شود.به ریحانه که از ته تشت آب،دانه‌های انگور را جمع می‌کرد گفتم:( کارهای این‌جا بسیارزیاد است!می‌خواهید به امینه یا قنواء بگویم بیایند تا دست‌تنها نباشید؟)😁 پیرزن در حین جویدن چیزی مثل نارگیل گفت:( پس من این‌جا چه کاره‌ام!) ریحانه گفت:( می‌خواستند برای کمک بیایند.من گفتم بالا باشند و به مهمان‌ها برسند.)🙂❤️ پیرزن برایم پیاله ای شربت انبه ریخت و به دستم داد. ریحانه گفت:( باید ببخشید!ما این‌جا ماندیم و زحمت‌مان افتاد روی دوش شما.به پدرم گفتم به خانهء خودمان برویم،پدربزرگتان نگذاشت.)😄 پیرزن به ریحانه گفت:( کجا از این‌جا بهتر!خانهء شما که جا نداشت دختر.) گفتم:( چه افتخاری بالاتر از این‌که میزبان ابوراجح باشیم.)😅💚 گفتم:( فکرش را که می‌کنم،می‌بینم قصهء عجیبی است.با معجزه‌ای که اتفاق افتاد،خدا سایهء ابوراجح را از سر شما و ما کم نکرد.من و پدربزرگم،قنواء و مادرش و صدها نفر دیگر به نور حقیقت راه پیدا کردیم.شیعیان در بند آزاد شدند. حدس می‌زنم مرجان صغیر از این به بعد با شیعیان مدارا کند😃💫.پدر شما درباره تشیّع و امام زمان(عج) با من صحبت کرده بود.صحبت‌های او مرا در یک دوراهی،یا بهتر بگویم در یک بن‌بست قرار داده بود.دیشب پدربزرگم به من می‌گفت که مبادا به تشیّع،گرایش پیدا کنم.با این اتفاق عجیب،نه تنها من یقین کردم که امام زمان به عنوان تنها حجت خدا بر زمین،زنده‌اند و قدرتی پیامبرگونه دارند،بلکه پدر بزرگم هم شیعه شد.😀🙌🏿)ریحانه گفت:( پدرم بارها می‌گفت گیرم که صفوان گناهکار است،حماد چه تقصیر و گناهی دارد!او را دیدید؟ نای راه رفتن نداشت.)😕 دلم می‌خواست صحبت را به جایی بکشانم که ریحانه،جوانی را که در خواب دیده بود معرفی کند.گفتم:( خوابی هم که شما دیده‌اید عجیب است.آن‌طور که پدرتان می‌گفت،یک‌سال پیش،شما آن خواب را دیده‌اید.دربارهء آن خواب، حرف بزنید.آیا واقعاً پدرتان را همان‌طور که حالا هست،در خواب دیده بودید؟)🤔🖤 _ بله.او را همان‌طور به‌خواب دیدم که الآن هست. _آن موقع چه تعبیری برای خوابتان داشتید؟ _گاهی فکر می‌کردم خوابی بدون تعبیر است. حدس نمی‌زدم این‌قدر به واقعیت نزدیک باشد.🙃👍🏿 💚این داستان ادامه دارد...💚 😇برای سلامتی و تعجیل در فرج آقاامام‌زمان عجل‌الله تعالی و فرجه الشریف صلوات😇 💙اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💙 🦋با ما همرهه باشید🦋 💛@harime_hawra💛
🌱هوالشاهد🌱 🌠🌜 پرسیدم:( چه‌شد که چنین خوابی دیدید؟) _بیش از این نمی‌توانم در این مورد با کسی صحبت کنم.)😄🌸 ریحانه مشغول باز کردن بند مشک شد.با آنچه گفت،انگار آسمان و زمین بر سرم هوار شد.چاره‌ای نداشتم جز این‌که به خواست خدا،راضی باشم.دیگر با چه زبانی باید می‌گفت که آن جوان من نیستم😁.وقتی احساس کردم صدایم دیگر نخواهد لرزید،گفتم:( سماجت من را ببخشید شاید بتوانم در این راه خیر کمک‌تان کنم،پدرتان مدتی پیش به من گفت که در خواب شما،جوانی کنارتان ایستاده بوده و پدرتان به شما گفته این شوهر آینده توست.🤥💞)ریحانه گفت:( حالا که راست بودن نیمی از خوابم ثابت شده،شک ندارم بقیه اش هم با خواست خدا اتفاق می‌افتد.)😕 پرسیدم:( حالا که معلوم شده خوابتان،رویای صادق است،چرا آن جوان را معرفی نمی‌کنید؟شاید من بتوانم او را ترغیب کنم که...) حرفم را قطع کرد:(راضی به زحمت شما نیستم.او خودش به سراغم می‌آید.برای همین خیالم راحت است.)😉😌 _از کجا باید بداند که شما او را به خواب دیده‌اید؟ _خدا که میداند! نمی‌دانستم چرا آن‌قدر اصرار دارم آن جوان را بشناسم.شاید میخواستم مطمئن شوم که حماد است.حماد قابل تحمل‌تر از یک جوان ناشناس بود.حالا که شیعه شده بودم،باز از ریحانه دور بودم.اگر او به دیگری علاقه داشت،کاری از دستم بر نمی‌آمد.😭 _ولی فراموش نکنید یک‌سال طول کشید تا نیمی از خوابم تعبیر شد.از کجا معلوم که تعبیر شدن نیمهء دومش،یک سال دیگر طول نکشد؟نباید میوه را قبل از رسیدن چید.احتمال دارد تا مدتی دیگر، آن جوان،با عشق و علاقه به خواستگاری‌ام بیاید؛ اما حالا چه؟اگر به او بگویم که چنین خوابی دیده‌ام و در انتظار خواستگاری‌اش هستم،ممکن است بگوید:( خواب دیده‌ای،خیر باشد!من دیگری را دوست دارم.☺️🍓 امّ‌حباب نفس زنان آمد و گفت:( کجایی هاشم؟ پدربزرگ با تو کار دارد.)ریحانه به امّ‌حباب گفت:( واقعا ابونعیم پیرمرد نازنینی است!من از همان کودکی به او علاقه داشتم.) از مطبخ که بیرون آمدم،امّ‌حباب آهسته گفت:( متوجه منظور ریحانه شدی؟)🤥🌱 _دوباره چی فهمیدی که من نفهمیدم؟ _این که گفت:( ابونعیم پیرمرد نازنینی است و من به او علاقه دارم.😃💫 😍این داستان ادامه دارد...😍 🌷برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل‌الله تعالی و فرجه الشریف صلوات🌷 🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🎀با ما همراه باشید🎀 🌱@harime_hawra🌱
⛅️هوالستارالعیوب⛅️ 🌠🌜 حوصلهء حرف‌هایش را نداشتم. _نه.🙂 _منظورش این بود که تو جوان نازنینی هستی و به تو علاقه دارد! گفتم:( ساکت باش!او منتظر خواستگاری حماد است.)😄✨ امّ‌حباب وا رفت و گفت:( مگر ممکن است؟) از پله ها بالا رفتم و صبر کردم ناله‌کنان و نفس‌ز‌نان به من برسد.✨🌸 _پیش از آن‌که بیایی،داشتیم حرف می‌زدیم.اگر به من علاقه داشت،هرطور بود،اشاره‌ای می‌کرد. ایستاد و عقب‌گرد کرد. _اگر حرفم را قبول نداری،طوری نیست.الان می‌روم از خودش می پرسم و تکلیف تو را روشن می‌کنم.مرگ یک‌بار،شیون هم یک‌بار.اینجوری که نمی‌شود.🤥🌱 پله ها را پایین آمدم و راهش را سد کردم. _کجا با این عجله؟ کنارم زد تا پایین برود.😗 _تو قبولم نداری،خودم که خودم را قبول دارم. یک‌کلمه ازش میپرسم: این هاشم بدبخت را میخواهی یا نه؟یک کلام،ختم کلام😊. این همه مقدمه چینی که نمی‌خواهد.پس این همه وقت داشتید حرف می زدید،چی بلغور می کردید؟) دستش را گرفتم و مجبورش کردم بایستد.کمک کردم دوباره از پله‌ها بالا برود.😭 _گوش کن امّ‌حباب! الان وقت این حرف‌ها نیست.میوه‌ را نباید قبل از رسیدن چید.آن هم با وجود پیرزن مزاحمی که توی مطبخ است.به‌نظر من که همین حالا وقتش است.وقتی ابوراجح و دخترش از این خانه رفتند که دیگر فایده‌ای ندارد. یادت رفته مرا به زور به خانهءشان فرستادی تا خبری از ریحانه بیاورم؟!حالا خدای مهربان،آن‌ها را به خانهءمان آورده.باورت می‌شود!😉🔥 برای دل‌داری خودم گفتم:( باید به خواست خدا راضی باشیم.اگر ریحانه با دیگری سعادت‌مند می‌شود،لابد من هم با یکی‌دیگر خوشبخت می‌شوم.تو این را قبول نداری؟)😕💫 امّ‌حباب گفت:( من قبول دارم،ولی تو را نمی‌دانم.) بدون این‌که منتظر جواب من بماند،به اتاق زن‌ها رفت.😄🚶🏿‍♀ 🍓این داستان ادامه دارد...🍓 🌼برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام‌زمان عجل‌الله تعالی و فرجه‌الشریف صلوات🌼 ☀️اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم☀️ ⭐️با ما همراه باشید⭐️ ☄@harime_hawra
🌿هوالصّابر🌿 🌠🌜 پدربزرگ کنار ابوراجح و صفوان و حماد نشسته بود و با آن‌ها حرف می‌زد.با دیدن من اخم کرد و گفت:( ببین ابوراجح چه می‌گوید!) _اتفاقی افتاده؟ _دلش هوای خانه‌اش را کرده فکر می‌کند بودنش در این‌جا باعث زحمت ماست. دلم گرفت.طاقت دوری‌شان را نداشتم.گفتم:(اگر بروید،این خانه تاریک می‌شود‌،من یکی که دلم می‌خواهد همیشه اینجا باشید و پدربزرگ و من،از شما و مهمان‌ها پذیرایی کنیم.) پدربزرگ به کمکم آمد و گفت:( این‌جا دیگر به خودت تعلق دارد.این اتاق همیشه عطر حضور امام زمان(عج)را خواهد داشت.تو و خانواده‌ات دست‌کم باید یک هفته این‌جا بمانید.هاشم راست می‌گوید‌.اگر بروید این‌جا سوت و کور می شود.) ابوراجح گفت:( من از این به بعد زیاد به سراغ‌تان می‌آیم.شما امروز بیشتر از هر وقت دیگر،برای من و مردم حله،عزیز هستید.صفوان می‌خواهد به خانه برود.مسیرماح یکی است.من هم می‌روم. شما هم باید استراحت کنید. پدربزرگ هرطور بود،برای شام نگه‌شان داشت. ساعتی پس از شام،ابوراجح برخاست و گفت:( دیگر موقع رفتن است.) همه برخاستند و پس از تشکر و خداحافظی از اتاق بیرون رفتند.زنها از اتاق‌شان بیرون آمدند.قنواء و ریحانه باز کنار هم بودند.حس کردم ریحانه و حماد بادیدن یکدیگر،نگاهشان را پایین انداختند.از پله‌ها که پایین می‌رفتیم،حماد به من گفت:( باید در اولین فرصت با تو صحبت کنم.) گفتم:( کافیست اراده کنی.) خجالت زده گفت:( من به کسی علاقه دارم و دوست دارم شریک زندگی آینده‌ام باشد.) _از من چه کاری برمی‌آید؟ _می‌خواهم با او صحبت کنی. _او اینجاست؟ سر تکان داد.جوشیدن دانه‌های سوزان عرق را روی پیشانی‌ام حس کردم. _چرا می‌خواهی من با او صحبت کنم؟ _او به تو احترام می گذارد.می‌توانی نظرش را درباره من بپرسی؛البته طوری که متوجه نشود من از تو خواسته‌ام با او حرف بزنی. گفتم:( مطمئن باش او هم تو را دوست دارد.) با تعجب گفت:( ولی تو که نمی‌دانی کیست!) همراه آنها از خانه بیرون رفتم.به حماد گفتم:( می‌دانم کیست.به همان نشانه که الان اینجاست.) با خوشحالی در آغوشم گرفت و گفت:( درست است.در اولین فرصت بیشتر در این‌باره حرف می‌زنیم.) ابوراجح و صفوان هم مرا در آغوش گرفتند و به گرمی خداحافظی کردند،ولی من حرف‌هایشان را نمی شنیدم.از نگاه کردن به ریحانه خودداری کردم. تنها قنواء با ما مانده بود.دیگر رغبتی نداشتم وارد خانه شوم. قنواء گفت:( ریحانه از من دعوت کرد در میهمانی روز جمعهءشان شرکت کنم.) گفتم:( امیدوارم به همگی‌تان خوش بگذرد!) این داستان ادامه دارد...🍀 🌱برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل‌الله تعالی و فرجه‌الشریف صلوات🌱 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌴با ما همراه باشید🌴