😇هوالشافی😇
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜
#قسمت_صدوسوم
به روحانی و طبیب سلام کردم و کنار ابوراجح نشستم.او عبایی به دوش و دستاری بر سر داشت.نمی توانستم صورتش را ببینم.دقیقهای گذشت.از هیجان می لرزیدم.ریحانه به پدرش نزدیک شد و آرام گفت:( پدر!هاشم کنارتان نشسته.)☺️🍓
ابوراجح به خود تکانی داد.آهسته سر از سجده برداشت و به طرفم چرخید.
_سلام هاشم!
دهانم از حیرت واماند و چراغ در دستم شروع به لرزیدن کرد.ریحانه چراغ را از دستم گرفت و به چهرهء پدرش نزدیک کرد.🌸نه تنها هیچ جراحتی در صورت ابوراجح نبود،بلکه از آن رنگ زرد همیشگی، ریش تنک و صورت کشیده و لاغر خبری نبود.صورتش فربه و گلگون و ریشش پر پشت شده بود.به من لبخند زد و گفت:( دوست عزیزم!جواب سلامم را نمی دهی؟)😄✨
نور جوانی و سلامت از صورتش می درخشید.با دیدن ابوراجح باید معجزهای را که اتفاق افتاده بود، باور میکردم.
_سلام بر تو باد ابوراجح!😉💞
وقتی یک دیگر را در آغوش گرفتیم،او را بوسیدم و در میان گریه گفتم:( ابوراجح!تو بگو که خواب نمی بینم.)😢
دستهایم را به شانهها و پهلوهایش کشیدم.
_دیگر از آنهمه شکستگی و کوفتگی خبری نیست؟
گفت:( احساس میکنم هیچ وقت به این شادابی و سلامتی نبودهام.به برکت مولایم حجتابنالحسن هیچ درد و مرض و کسالتی در خودم نمیبینم.)😚☝️🏿
روحانی که از خود بیخود شده بود،گفت:( به تو غبطه میخوریم ابوراجح!شیرینی این سعادت و افتخار،گوارایت باد که امام زمانت(عج) را زیارت کردی از و لطف آن حضرت برخوردار شدی!)🙈💫
ریحانه دستهای ابوراجح را گرفت و گفت:( پدرجان!به خدا قسم حالا به همان شکلی هستید که سال پیش،شما را در خواب دیدم.)
ابوراجح ایستاد و گفت:( بله،مژدهء چنین کرامتی از سال پیش به ما داده شده بود.آن را جدی نگرفته بودم.هیهات که اگر تمام زندگی ام را در یک سجدهء شکر خلاصه کنم،نمیتوانم ذرهای از این نعمت بزرگ را سپاس بگویم!😍🎊چقدر آن حضرت زیبا و باوقار بودند و با چه مهربانی و عطوفتی با من سخن گفتند !)
گفتم:( آنچه را اتفاق افتاد،تعریف کن تا من هم بدانم.)🤥💚
کنارم نشست و مرا به خودش فشرد.😇♥️
☘این داستان ادامه دارد...🍀
🍉برای سلامتی و تعجیل در فرج آقاامام زمان عجلالله تعالی و فرجهالشریف صلوات🍉
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🍃
💙با ما همراه باشید💙
🥀@harime_hawra🥀