📿هوالمومن📿
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜
#قسمت_صدودوم
_اگر من بیدارم،درست شنیدم که گفتید حال پدرتان کاملا خوب است؟😄🌸
_شادی ریحانه آنچنان بود که نمیتوانست جلوی لبخند و اشکش را بگیرد.بالاترین آرزوی من آن بود که او را چنین خوشحال ببینم.
_بله،پدرم هیچ وقت به این خوبی و سلامتی نبوده.🙂♥️
پدربزرگ گفت:( راست میگوید باورش سخت است،ولی واقعیت دارد.)
_پس من بیدارم و حال ابوراجح هم خوب است و شما برای همین خوشحال هستید؟
ریحانه گفت:( بیایید برویم تا ببینید.)😚
کم کم از بهت و حیرت بیرون آمدم و در گرمی شادی فرو میرفتم.
_صبر کنید!چطور این اتفاق افتاده؟او کهحالش وخیم بود.آن همه شکستگی،جراحت،کبودی...😓😢
ریحانه گفت:( باید خودتان بدانید.مگر شما نبودید که از پدرم خواستید از امام زمان(عج) شفا بخواهد؟😭🙂
امام زمان(عج)؟
سوزش جوشیدن اشک در چشمانم احساس کردم. با صدایی که از هیجان و شادی می لرزید پرسیدم:( یعنی آن حضرت پدرتان را شفا دادهاند؟ نتوانست جلوی گریه اش رابگیرد.صورتش را در چادر پنهان کرد و سر تکان داد.😦🙃
پدربزرگم گفت:( آنچه اتفاق افتاده،،یک معجزه است.تنها میتواند کار آن حضرت باشد و بس.) بلند خندیدم.😅😆
_خدایا،چه می شنوم!چه می گویی پدربزرگ؟این شما نبودید که ساعتی پیش نصیحتم می کردید که...😊
_آنچه را گفتم فراموشش کن.حالا میگویم:جانم به فدای او باد!افسوس که عمری را بدون شناخت آن بزرگوار به هدر دادهام.صد افسوس!😖
ریحانه گفت:( خداراشاکر باشید که عاقبت،امام و مولای خودتان را شناختید.)
_حق با توست دخترم.ساعتی قبل افسوس میخوردم که ابوراجح در گمراهی خواهد مرد.حالا دریغ میخورم که خودم عمری را به بیراهه رفتهام؛ اما از اینکه بالاخره راه راست را یافتم، خداراشکر میکنم.😚♥️
بیرون از در اتاق ایستادم.از ریحانه پرسیدم:( یعنی دیگر از آن همه جراحت و شکستگی اثری نیست؟)😶😟
ریحانه سر تکان داد و ساکت ماند.
_بیشتر از ده قدم تا آن اتاق فاصله نیست.برویم تا خودت ببینی.از تالار گذشتیم و به اتاقی که ابوراجح در آن بستری بود،رسیدیم.🤗
پدربزرگ پرده را بالا گرفت و وارد شد.همسر ابوراجح از همه خوشحالتر بود در اتاق دو چراغ روغنی روشن بود.😷✨
❤️این داستان ادامه دارد...❤️
⛅️برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی و فرجهالشریف صلوات⛅️
🍓اللهم صل علی محمد و آل محمد و عحل فرجهم🍓
🍀با ما همراه باشید🍀
🔥@harime_hawra🔥