🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_بیستوپنجم
#رمان_شبانه😴📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
روز آخر بعد از مراسم صبحگاه پاسدار حسن زارعی مسئول آموزش سپاه اردستان برای صحبت کرد😚
آقای زارعی جوان بلند قامت و خوش قیافه ای بود😍
با محاسن مشکی و بلند که خیلی چهرهاش را جذاب کرده بود.🤤
لحن حرف زدنش صمیمی بود محو حرف هایش شده بودم می گفت:《 خواهش می کنم بسیج رو از خودتون بدونید .♥️
ما برای انجام کارهای فرهنگی مون واقعاً به کمک همه تون احتیاج داریم. ⛓
باید بیاید اینجا و خودتون امورات بسیج رو بگردونید☺️ هرچی اونجا هست همه متعلق به خودتونه😄 ما قدم اول را برای این ارتباط برداشتیم دیگه بقیه اش بسته به همت و غیرت خودتونه😅.》
گمشده ام را پیدا کرده بودم سرم درد میکرد برای این کارها کار فرهنگی و جهادی برای کشوری که درگیر جنگ بود😍
و خیلی مهم بود که مسئول آموزش سپاه داشت این همه تاکید میکرد💪 مهمتر از همه اینکه دیگر برای بسیج سن و سالم هم نبود و کم سنی ام دست و پا گیر م نمی شد.😁
برگشتیم .شب موقع خواب به مادرم گفتم که فردا بعد از مدرسه جایی کار دارم و دیرتر می آیم خانه .🌸
از آنجا تا خانه مان هم راهی نبود.🚶♂
آقای زارعی در دفتر بود تا چشمش به من افتاد از جایش بلند شد و اومد دم در با هم دست دادیم و احوالپرسی کردیم.🤝
برخوردش خیلی گرم بود و هم برخورد او هم برخورد سه پاسدار دیگر که آنجا بودند.☺️
به دلیل جثه کوچکم اسم و قیافه من یادش مانده بود رو به بقیه گفت:《 بچه آقا مهدی ماشاالله پاسدار برای خودش قرار شده از امروز به بعد بیایید اینجا بیاد اینجا وکمکمون باشه》😁😅
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛