♥️﷽♥️🖇
#پارت_صد
#رمان_شبانه 😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
با اینکه گردان بلالی نبودم، تصمیم گرفتم بمانم . اصلاً نمی دانستیم از جان منطقه و آن آتش شدید چه می خواهم، فقط می خواستم بمانم و کمک کنم تا بقیه زودتر بتوانند منطقه را ترک کنند ؛
دیگر برایم مهم نبود که بعدش چه اتفاقی برای خودم می افتد .
در آن شلوغی چشم تو چشم هادی صمیمی و عبدالعظیم کاظم زاده ، که از بچه های دفتر بسیج شهرمان بودند ،شدم . تا من را دیدند دوتایی باهم گفتند:
((مهدی، چرا وایسادی؟مگه نمیبینی دستور عقب نشینی دادن؟پس چرا معطلی؟🤨))
گفتم: (( من نمیام. می مونم اینجا تا خط آتیش درست کنم براتون، شماها برید!))
هادی گفت:((آخه مگه تو گردان بلال هستی که میخوای بمونی؟!بیا بریم.... .))
گفتم:(( دیگه چه فرقی میکنه؟!.... شما برید منم میام انشالله.....))
بیشتر از این معطل نماندند و دویدند سمت تانک هایی که بچه ها از همه جای شان آویزان شده بودند من و چند نفر داوطلب باقی مانده هم رفتیم و جایی در مقابل عراقی ها روبروی جادهای که تحت تصرف شان بود سنگر گرفتیم
سپید زد، کم کم تعداد زیادی از عراقی هایی را می دیدیم که روی خاکریز و در کنار آتش پدافند، بچه های در حال عقب نشینی ما را نگاه میکردند و آن ها را نشان همدیگر می دادند
پدافند هایشان را روی خاکریز گذاشته و همراه پدافند هوایی که روی تانک ها و pmp هایشان مستقر کرده بودند بچه ها را نشانه گرفته بودند
عراقی ها نمی دانستند که عدهای از ما مانده اند تا با آنها درگیر شوند و اجازه عقب نشینی به بقیه بدهند😏
به محض آتش آنها ما هم تیراندازی را شروع کردیم آنها هم سریع سر پدافند هایشان را پایین آوردن و خط آتش ما را هدف گرفتند🔥
عراقی ها در انتهای خاکریز روی دشت و دقیقاً هم سطح زمین یک ردیف دوشکا گذاشته بودند یک ردیف هم وسط خاکریز و یک ردیف و پدافند ضدهوایی هم روی خاکریز مستقر کرده بودند سرگرم شلیک بودم که یکی از بچههای سپاهی که دو،سه متر آن طرف تر از من ایستاده بود صدایم کرد و گفت:
((برادر شما آن سمت را پوشش بده من این طرف رو....))
گفتم:(( باشه باشه...!))
رویم را برگرداندم و دوباره دست به ماشه بردم چند لحظه که گذشت حس کردم در چند متری ام آتش فوق العاده پرنوری جان گرفته و سریع خاموش شد با کنجکاوی سر چرخاندم سمت شعله اما نه از آتش ردی مانده بود نه سپاهی ای که کنارم دراز بود با تعجب چشم گرداندم روی زمین دیدم از یک تکه بزرگ زغال دود نازکی به هوا می رود😳
همانطور متعجب دنبال همرزم میگشتم که متوجه شدم آن تکه هیزم سیاه همان سپاهی یک دقیقه پیش است🥀😔💔
تنها چیزی که گمانم را تایید میکرد کره چشم هایش بود که از کاسه چشمش بیرون زده و بخار سفیدی از آن متصاعد میشد تیر های فسفری دو زمانه پدافند ضد هوایی او را به این روز انداخته بود دلم از مظلومیتش آتش گرفت💔😢
یک ربع بیشتر تا به خاک سر نشستن همه آنها که مانده بودند تا رفقهایشان سالم به عقب برگردند طول نکشید در مسیر خط آتشی که من و همرزمانم درست کرده بودیم تنها تل سیاهی از زغال باقی مانده بود💔🥀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛