eitaa logo
دختران‌حریم‌حوراء
1هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
260 فایل
جایی‌براےباهم‌بودن‌وگذراندن‌لحظاتِ‌ناب‌ِنوجوانے😌💕 اطلاع‌رسانی‌های‌هیئت‌دختران‌حریم‌حوراءیزد🌱 • • پـُلِ‌ارتـباطے ما‌ و شمـا👀↯ @dokhtaran_harime_haura هیئت‌بانوان‌حریم‌حوراء↯ @harime_haura حجاب‌ملیکا↯ @melika_hejab
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️﷽♥️🖇 😃📖 🎀 با اینکه گردان بلالی نبودم، تصمیم گرفتم بمانم . اصلاً نمی دانستیم از جان منطقه و آن آتش شدید چه می خواهم، فقط می خواستم بمانم و کمک کنم تا بقیه زودتر بتوانند منطقه را ترک کنند ؛ دیگر برایم مهم نبود که بعدش چه اتفاقی برای خودم می افتد . در آن شلوغی چشم تو چشم هادی صمیمی و عبدالعظیم کاظم زاده ، که از بچه های دفتر بسیج شهرمان بودند ،شدم . تا من را دیدند دوتایی باهم گفتند: ((مهدی، چرا وایسادی؟مگه نمی‌بینی دستور عقب نشینی دادن؟پس چرا معطلی؟🤨)) گفتم: (( من نمیام. می مونم اینجا تا خط آتیش درست کنم براتون، شماها برید!)) هادی گفت:((آخه مگه تو گردان بلال هستی که میخوای بمونی؟!بیا بریم.... .)) گفتم:(( دیگه چه فرقی میکنه؟!.... شما برید منم میام انشالله.....)) بیشتر از این معطل نماندند و دویدند سمت تانک هایی که بچه ها از همه جای شان آویزان شده بودند من و چند نفر داوطلب باقی مانده هم رفتیم و جایی در مقابل عراقی ها روبروی جاده‌ای که تحت تصرف شان بود سنگر گرفتیم سپید زد، کم کم تعداد زیادی از عراقی هایی را می دیدیم که روی خاکریز و در کنار آتش پدافند، بچه های در حال عقب نشینی ما را نگاه می‌کردند و آن ها را نشان همدیگر می دادند پدافند هایشان را روی خاکریز گذاشته و همراه پدافند هوایی که روی تانک ها و pmp هایشان مستقر کرده بودند بچه ها را نشانه گرفته بودند عراقی ها نمی دانستند که عده‌ای از ما مانده اند تا با آنها درگیر شوند و اجازه عقب نشینی به بقیه بدهند😏 به محض آتش آنها ما هم تیراندازی را شروع کردیم آنها هم سریع سر پدافند هایشان را پایین آوردن و خط آتش ما را هدف گرفتند🔥 عراقی ها در انتهای خاکریز روی دشت و دقیقاً هم سطح زمین یک ردیف دوشکا گذاشته بودند یک ردیف هم وسط خاکریز و یک ردیف و پدافند ضدهوایی هم روی خاکریز مستقر کرده بودند سرگرم شلیک بودم که یکی از بچه‌های سپاهی که دو،سه متر آن طرف تر از من ایستاده بود صدایم کرد و گفت: ((برادر شما آن سمت را پوشش بده من این طرف رو....)) گفتم:(( باشه باشه...!)) رویم را برگرداندم و دوباره دست به ماشه بردم چند لحظه که گذشت حس کردم در چند متری ام آتش فوق العاده پرنوری جان گرفته و سریع خاموش شد با کنجکاوی سر چرخاندم سمت شعله اما نه از آتش ردی مانده بود نه سپاهی ‏ای که کنارم دراز بود با تعجب چشم گرداندم روی زمین دیدم از یک تکه بزرگ زغال دود نازکی به هوا می رود😳 همانطور متعجب دنبال همرزم میگشتم که متوجه شدم آن تکه هیزم سیاه همان سپاهی یک دقیقه پیش است🥀😔💔 تنها چیزی که گمانم را تایید می‌کرد کره چشم هایش بود که از کاسه چشمش بیرون زده و بخار سفیدی از آن متصاعد می‌شد تیر های فسفری دو زمانه پدافند ضد هوایی او را به این روز انداخته بود دلم از مظلومیتش آتش گرفت💔😢 یک ربع بیشتر تا به خاک سر نشستن همه آنها که مانده بودند تا رفقهایشان سالم به عقب برگردند طول نکشید در مسیر خط آتشی که من و همرزمانم درست کرده بودیم تنها تل سیاهی از زغال باقی مانده بود💔🥀 ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀 ┗━━━━━━━━┛