🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_صدوپنج
#رمان_شبانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
ظهر شد🌞
به جایی رسیده بودم که برای عقب نشینی می بایست از یک خط طولانی آتش عبور میکردم🔥
ناامیدانه به خط آتش نگاه می کردم که یک دفعه یاد زاغه ای که کشف کرده بودم افتادم😃
به خودم گفتم:
(( برای خدا که کار ندارد ....
منی که توانستم زیر این همه گلوله توپ و بمب سالم برگردم پیش بچه ها اگر خدا بخواهد می توانم بدون مشکل از این خطه آتش هم بگذرم))
داشتم خودم را دلداری میدادم به خدا توکل کردم و همانطور سینهخیز وارد خط آتش شدم 💪🏻💙
وسط خط آتش یک مرتبه دیدم کسی صدایم کرد
(( برادر..... برادر....))
سر چرخاندن و دیدم دو رزمنده در دو سه متری ام روی زمین دراز کشیدند
یکی شان سرش را بالا آورد و گفت:
(( صبر کن برادر ....کجا داری میری..؟!))
گفتم :((دارم میرم عقب.... اینجا که نمیشه موند..!))
گفت :((توی این همه آتش و انفجار کجا میخوای بری آخه..؟!))
گفتم :((خوب پس چیکار کنم نمیشه تو این شرایط موند که...!!))
گفت:(( یکم صبر کن ....
بزار آتیش یه ذره سبک بشه بعد با هم حرکت می کنیم ...تو این هاگیر واگیر هر حرکتی عین خودکشیه....!!))
دلم نیامد محلشان نگذارم و بروم
همانجا آرام گرفتم و منتظر سبکتر شدن آتش شدم
اطرافمان مرتب گلوله میخورد بدون لحظه ای مکث مرتب دورمان شخم میخورد
احساس میکردم گلوله بعدی میخورد وسط فرق سرم😣
دود و خاک فراوانی که روی ما می ریخت همراه موج هوای گرم و تکانهای گهوارهای زمین سوغاتی انفجارهای پیدرپی ای بود که دوره مان کرده بود
آتش سبک تر که نمی شد هیچ هر لحظه هم سنگین تر از قبل می شد😖
آنقدر روی من خاک ریخته شد که اگر بی تحرک می ماندم زیر خاک ها دفن می شدم😔🥀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛