🖇♥️﷽♥️🖇
دو ساعت که گذشت تمام لباس هایم خیس آب شد ظاهرا نایلون سوراخ شده بودم از قبل سوراخ بود لرز کرده بودم🤧
زمین زیر پایم مثل صابون خیس خورده لیز و نرم بود. یک مرتبه متوجه صداهای عجیبی در منطقه شدم یک لحظه فکر کردم شاید صدای باران است و خیالاتی شدهام اما وقتی چشمم افتاد به کلی نور که از روبرویم ظاهر می شدند و بعد هم یک مرتبه غیب شان زد فهمیدم خبرهایی هست هر چه نگاه کردم نتوانستم تشخیص بدهم که این نور برای چیست😦
سر و صدایی که راه انداخته بودند شبیه صدای هواپیما نبود وقتی دیدم سر و صدا ها بیشتر و نورها نزدیک تر شدند بالای خاکریز اومدم پایین تا بچهها را صدا کنم رفتم داخل سنگر خودمان بچه ها همانطور نشسته خوابشان برده بود پایم را که توی سنگر گذاشتم تا ساق پا رفتم توی آب و آن قدر خسته بودند که اصلا متوجه نشده بودند توی سنگر آب افتاده و زیرشان خیس شده💦 بیدارشان کرد و ماجرا را بهشان گفتم باورشان نمی شد تا صبح زیر باران پاس میدادم گفتند تو بگیر یکم بخواب ما میرویم و خبر می دهیم باران بند اومده بود پیراهن و حمایل و کتانی را در آوردم و گذاشتم روی سقف سنگر تا خشک شود☀️
نمی خواستم بخوابم فقط میخواستم کمی استراحت کنم و بعد بروم بیرون ببینم چه خبر است اما اصلا نفهمیدم کی پلک هایم سنگین شد و آمد روی هم یالا پاشید نامردا شبونه تک کردند بچه ها پاشید زود آماده شید از خواب پریدم باورم نمیشد ایستاده خوابیده ام اصلا نفهمیدم چطوری لباس ها و کتانی نقد دارم را پوشیدم و رفتم بالای خاکریز🧐
#پارت_هشتاد_نهم
#رمان_شبانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛