eitaa logo
حریم حیات
168 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
335 ویدیو
93 فایل
🍃مطالب کانال تولیدی هست و برای تهیه آن وقت صرف شده ،لطفا با ارسال مطالب؛ما را در نشر آموزه های دینی یاری فرمایید.🍃 _______________________________________
مشاهده در ایتا
دانلود
۴۵ روز مانده بود روزهای آخر را به سختی تحمل می کردم نه خوابم مثل آدمیزاد بود نه خوراکم. شب هامثل جغد خواب از چشمانم می پرید هر کاری می کردم نمی توانستم مثل سعید زود بخوابم، تازه آخر شب وول وول کردنش شروع می شد. زیر پتو خودم را مچاله کردم چشمانم را به هم فشار دادم اما بازهم خوابم نبرد .چند دقیقه ای گذشت یک دفعه صدای معده ام مثل غولی در تاریکی شب زوزه کشید آنچنان که ترسیدم سعید بیدار شود چاره ای نداشتم اگر کمی دیرتر بلند می‌شدم حتم دارم معده ام را با مری بالا می آوردم. بعد از کلی مقاومت به سختی از جا بلند شدم .«آخه یکی نیست بهش بگه بگیر بخواب دیگه بزار منم بخوابم». دست به دیوار شدم در اتاق را باز کردم صدای قرچ قرچ در بلند شد نگاهی به سعید کردم تکانی خورد و پتویش را که زیر دست و پایش رفته بود روی سرش کشید و خروپفش همه ی گوشم را پر کرد. نگاه حسرت آلودی بهش کردم چه خواب عمیقی، چقدر راحت خوابیده بود مثل نوزادی بی خیال دنیا. خودم را به آشپزخانه رساندم به طرف یخچال رفتم درش را باز کردم ، به جز دوتا شیشه ترشی چند دانه تخم مرغ محلی، یک شیشه خیارشور چیز دیگری نبود چشمم که به خیار شور افتاد دلم قنج رفت به سرعت در شیشه را باز کردم و یک دانه خیارشور را درسته قورت دادم اما معده ام استقبالی نکرد ، در یخچال را بستم چشمم به نایلون نان خشک افتاد با ولع تمام چند تا تیکه نان خشک را به دهانم رساندم تا صدای معده ام را خاموش کنم با اینکه خالی بود ولی مزه نان‌های طاهره خانم خیلی حالم را خوب می کرد، توی خیالم یک پرس چلو کباب حاج رضا را هم با سبزی خوردن وپیاز وترشی نوش جان کردم. ضعف دلم‌ کم شد بلند شدم که به اتاق بروم وسط راه چشمم به ساعت روی دیوار افتاد ساعت سه و نیم بود دوباره به آشپزخانه برگشتم و وضو گرفتم، خواب به کلی از چشمم بیرون رفته بود، سجاده ام را به طرف پنجره مشرف به حیاط جایی که نور ماه از کنار پرده گل گلی روی قالی قرمز اتاق پهن شده بود، انداختم چادر نمازم را سرم کردم و نشستم ، فکر فردا آزارم می‌داد اما چه می‌شد کرد. یک هفته بیشتر نبود که سعید برگشته بود تازه داشتم به بودنش، به بویش ، به صدایش، به لبخندش، به نگاهش دلخوش میشدم؛ اما این عادته روزگار است که داغ عشق را به دل معشوق بگذارد. دیروز وقتی پشت تلفن ازش خواستند که برگردد خط وقتی که بهم گفت باید بروم انگار یکی آمد و یک پارچ آب یخ ریخت روی سرم یکدفعه همه ی دلخوشی هایم یخ زد . دوست نداشت ناراحتم کند خصوصا توی این وضعیت برای همین نشست کنارم دستش را دور گردنم حلقه کرد: «ملیحه جان خودت که بهتر میدونی الان اونجا چقدر بهم احتیاج دارند اگه نرم پس فردا چطوری تو چشم مادرای شهید نگاه کنم ؟ گفتم آخه من؟!» لبخندی زد و دندان های سفیدش مثل مروارید دانه دانه ازپشت لبهای سرخش پیدا شد « :خانومم اگه نرم جواب حضرت زهرا رو میدی؟! » اسم حضرت زهرا لرزه به تنم انداخت ،بغض گلویم را قورت دادم جوری که دلش قرص شود گفتم :«راست میگی برو خدا به همراهت». تسبیح تربتم را برداشتم و بو کردم بی اختیار اشک از کوچه چشم هایم روان شد، بوی بعضی چیزها هوش از سرآدم میبرد مثل همین تسبیح تربت که آقا جان قبل جنگ ، از کربلا برام گرفته بود ،بوی حرم آقا را میداد. صدای باز شدن در اتاق من را به خودم آورد .« نخوابیدی؟ سلام: نه. ولی تو خوب خوابیدی فکر کنم بیشتر از یک ماه بود که درست نخوابیده بودی» چشمانش را به هم مالید و گفت:« اذان شده؟ گفتم نه خنده ای ملیحی کرد وبه آشپزخانه رفت وضو گرفت و جلوتر از من ایستاد به نماز، توی این دوسالی که پیش هم بودیم هیچ وقت نماز شبش ترک نمی‌شد دلم می خواست فقط بنشینم و نماز خواندن سعید را تماشا کنم حس میکردم سعید دیگر زمینی نیست، زمین برایش تنگ شده، خصوصاً وقتی العفو گفتنش با اشک و سوز وناله همراه می‌شد. به حالش غبطه خوردم، یک ساعتی گذشت صدای اذان آرامشی به قلبم شد ،نماز صبح را به جماعت خواندیم چه نمازی شد این نماز آخر. بعد از نماز بلند شدم تا به اتاق بروم اما سعید نشست تا قرآن بخواند چند قدم که رفتم سرش را بلند کرد و گفت :«ملیحه جان عزیزم اگه من نبودم، یعنی اگه برنگشتم، وقتی بچمون به دنیا اومد، اگه پسر بود اسمشو بذار حیدر، واگه دختر بود بزار فاطمه» حس غریبی بهم دست داد، دیگر نتوانستم بغضم را قورت بدهم ،اشک هایم بارانی شد به کویر قلبم، برگشتم وگفتم:« سعید من تنهایی نمیتونم این راه رو ادامه بدم تو باید برگردی من منتظرت میمونم» این را گفتم و به اتاق رفتم. پتو را بغل کردم و سرم را توی پتو فشار دادم و باقی مانده ی بغضم را هم هق هق کنان بیرون ریختم، یادم نیست کی خوابم برده بود که با صدای سعید از خواب پریدم.سعید صدازد: ادامه دارد .... 👈لطفا با ارسال (فوروارد) مطالب ؛در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید.🌺 🆔 @harimehayat