حریم حیات
📕 #ضُحی ✍ #شین_الف #قسمت_سی_و_سوم _آخه چرا نتونیم خدا رو درک کنیم؟ چرا اصرار داره خودشو مخفی کنه؟
📕 #ضُحی
✍ #شین_الف
#قسمت_سی_و_چهارم
اگر بنا باشه موجودی باشی که خدا رو درک کنی و بپرستیش کاملا برنامه نویسی شده و بدون اختیار... میشی فرشته...
اگر بنا باشه خدا و عالم شهود رو درک کنی ولی تاحدی هم مختار باشی میشی جن...
اما اگر بنا باشه ابزار های درکی شهودی اندکی داشته باشی و اختیار در بیشترین حالت خودش میشی انسان...
یقینا انسان بودن پرریسک ترین و سخت ترین نوع از موجود بودنه... اما جایزه ی بزرگ تری هم داره...
اصلا سختی کار هر چی بیشتر حقوقش بهتر اصلا کار هر چی پیچیده تر ارزشمند تر
این قانون دنیاست
کسی که چهار سال درس میخونه لیسانس میگیره کسی که هفت سال درس میخونه دکتری میگیره... اونی که کار سختتر رو انجام داده به مقام بهتری رسیده...
طبیعیه که هر چی هدف بزرگتر میشه خطر هم بزرگتر میشه اما بعضی ها اهل ریسکن دیگه... خطر بزرگ رو قبول میکنن که جایزه ی بزرگ رو ببرن...
انسان همون موجود ریسک پذیره که توی سبد پیشنهادات خدا روی جذاب ترین و پیچیده ترین و سخت ترین نقش دست گذاشته...
خداوند به انسان میگه اشرف مخلوقات بخاطر اینکه کار سخت رو قبول کرد با امکانات کم... یادته گفتم امکانات جسمی انسان در همین حد کافیه و بنا نبود بیشتر بشه؟ به این دلیل...
ابزاری که به تو داده شده کامل نیست ولی کافیه... تو با همین امکاناتم میتونی خدا رو پیدا کنی اگر بخوای...
چون سخت پیدا میکنی انقدر عزیزی...
هدف خدا از خلقت همین بود...
فقط با این دلیل چیستی این جهان ماده توجیه پذیره... اینکه درکش کنی و عاشقش بشی چون دوست داشتنیه. چون دوستت داره
اصلا اساس شکل گرفتن خلقت همین محبت بین خدا و بنده شه وگرنه چه دلیلی داشت؟
این دنیا هم صرفا یه تسته. یه امتحان
یه ورطه برای همین بازی جذاب پیدا کردن خدا
وگرنه چه فلسفه ای داره یه سری موجود به دنیا بیایم پنجاه سال شصت سال هفتاد سال هر روز خودمون رو تکرار کنیم در نهایت هم به پایان برسیم بریم زیر خاک همینقدر بی معنی؟ آخه...
دوباره صفحه گوشیم روشن شد و صدای اذان خیلی آهسته سکوت خونه رو شکست... تازه متوجه شدم خونه چقدر تاریک شده...
هیچکدوم متوجه نبودیم.. بلند شدم و برق رو روشن کردم... صدا از هیچ جنبنده ای در نمی اومد! گفتم: من یه ربع دیگه میام...
و رفتم سمت سرویس که وضو بگیرم...
...
بعد از نماز وقتی برگشتم توی پذیرایی کتایون چشمهاش رو بسته بود و سرش روی تاج مبل بود و ژانت هم هدفون روی گوشش...
نشستم و گفتم: ببخشید بچه ها اصلا متوجه گذر زمان نشدم مثل اینکه خیلی خسته تون کردم...
کتایون چشم باز کرد و بهم خیره شد ولی جوابی نداد... ژانت هم هدفون رو روی دوشش انداخت و گفت: ببخشید نشنیدم چی گفتی!
عجیب خوش اخلاق شده بود... جمله م رو تکرار کردم...
نگاهش رو داد به شیشه ی روی میز وسط: نه... خسته نیستیم...
خواستم پی حرفمو بگیرم که از چیزی که یادم افتاد به شدت لب گزیدم: ای وای!
👈لطفا با ارسال(فوروارد)مطالب؛ در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید.🌺
#رمان
#مؤسسه_آموزش_عالی_حوزوی_فاطمیه_دامغان
🆔@harimehayat