حریم حیات
📕#ضحی ✍#شین_الف #قسمت_پنجاه_و_هشتم کتایون رفت با این قرار که هر وقت رضوان شماره مادرش رو پیدا کرد خب
📕#ضحی
✍#شین_الف
#قسمت_پنجاه_و_نهم
هر دوشون با یه حالت خاصی نگاهم میکردن
گویا کاملا هماهنگ شده یه خوابایی دیده بودن!
با تعجب گفتم: چیه؟
کتایون گفت:ببین...
من خیلی فکر کردم
من نه میتونم بهش زنگ بزنم و نه پیام بدم چون اصلا دوست ندارم فکر کنه دارم بهش فکر میکنم و برام مهمه
نمیخوام کوچیک بشم
از طرفی هم نمیتونم بیخیالش بشم
پس فقط یه راه باقی میمونه...
_چه راهی؟
_ میخوام...
تو بهش زنگ بزنی
_من زنگ بزنم؟ من سرپیازم یا ته پیاز؟
بعدم من زنگ بزنم چی بهش بگم؟
_تو خود پیازی عزیزم
زنگ بزن بهش بگو کی هستی
_پرررو!
حالا کی هستم مگه؟!
_بگو رفیق کتایونم...
خندیدم: تو ام خوب از فرصت استفاده میکنی خودتو با ما قاطی میکنیا!
خندید:لوس نشو دیگه...
یه زنگ که چیزی ازت کم نمیکنه
_انگلیسی که بلده بزار ژانت باهاش حرف بزنه یه رفیق خارجی که باورپذیرتره
_نه ژانت نمیتونه...
ژانت هم سر تکون داد:آره من نمیتونم
هول میشم...
_خب من بعد از اینکه خودمو معرفی کردم دقیقا چی باید بهش بگم؟
_بگو کتایون یه سوال داره...
علت جدایی شما و پدرش
و اینکه چرا ولش کردی؟
_اینکه شد دو تا سوال.. بعدم خب نمیگه مگه کتایون خودش لاله که...
_اه توام شورشو درآوردی یه کلمه بگو زنگ میزنی یا نه...
_خیلی خب بابا خوش اخلاق...
لبخندش در اومد: ممنون
یادم میمونه...
_لازم نکرده
گوشیم رو برداشتم و ساعت رو چک کردم
یازده صبح ما یا به عبارتی پنج و نیم غروب اونا!
شماره رو گرفتم و گذاشتم روی بلندگو
بعد از چند تا بوق برداشت...
_بله؟
دست کتایون با شنیدن صداش بی اراده روی سینه نشست
چشمهاش رو بست و عمیق نفس کشید...
مونده بودم از کجا شروع کنم
بالاخره تصمیم گرفتم: سلام خانوم کمالی ببخشید مزاحمتون میشم...
_سلام جانم بفرمایید امری هست؟
_ببخشید من قصد مزاحمت ندارم فقط یه مطلبی هست یعنی یه پیغامیه که به من واگذار شده که موظفم با شما درمیون بگذارم
_بفرمایید گوش میکنم
_من... راستش... یکم گفتنش سخته... شما و همسر سابقتون آقای فرخی....
حرفم رو قطع کرد: پیغامتون از طرف اونه؟ لطفا دیگه با من تماس نگیرید!
چشمم به نگاه نگران کتایون موند و زبونم برای ممانعت از قطع شدن تماس فوری به تقلا افتاد:
_نه.. نهه... اجازه بدید کلام من منعقد بشه من از طرف ایشون پیغامی ندارم اصلا ایشون منو نمیشناسن
جمله من این بود... شما و همسر سابقتون آقای فرخی یه دختر دارید به اسم کتایون درسته؟
هیچ جوابی نداد و فقط صدای نفس های کش دارش توی تلفن پیچید...
چند ثانیه گذشت تا آروم زمزمه کرد: کتایون...
فوری گفتم: بله کتایون... دختر شماست درسته؟
_چرا این سوال رو میپرسید؟
صداش رنگ بغض داشت وقتی این سوال رو پرسید...
بغضی که از گوش کتایون دور نموند و خم شد سمت گوشی...
گفتم: کتایون... دختر شما
دوست منه...
بغضش ترکید و صدای گریه ش شنیده شد
بغض کتایون هم...
ولی اون صداش رو با دستی که جلوی دهن گرفت پنهان کرد
ادامه دادم: من نمیخوام اذیتتون کنم یا مزاحمتون بشم ولی...
یه چیزی ذهن کتایون رو سالهاست که درگیر کرده
که من بهش قول دادم براش حلش کنم...
با همون صدای بغض آلود گفت: اصلا از کجا باید بدونم راست میگی؟
_دروغ گفتن به شما برای من چه سودی داره؟
من که از شما پول نمیخوام فقط یه سوال دارم که جوابش به درد هیچ کس جز کتایون نمیخوره
_خب بپرس...
_چرا از پدر کتایون جدا شدید و چرا انقدر راحت ولش کردید و رفتید؟
_راحت؟!... شما چطور به خودتون اجازه میدید انقدر راحت دیگران رو قضاوت کنید؟
_من درمورد شما هیچ قضاوتی نمیکنم خانم من عین سوال کتایون رو براتون تکرار کردم چیزی که ذهنش رو درگیر کرده
چیزی که سالهاست اذیتش میکنه...
_من بچه م رو ول نکردم من مجبور شدم ترکش کنم
کتایون سر بلند کرد و نگاهش رو به من داد
خیلی مستاصل بود و نگاهش پر از سوال...
فوی پرسیدم: ببخشید من متوجه منظورتون نمیشم میشه واضحتر صحبت کنید؟
_من که نمیتونم زندگی نامه م رو برای شما تعریف کنم خانم
چرا خودش زنگ نمیزنه و سوالش رو نمیپرسه
میخوام با خودش حرف بزنم و همه چیزو براش توضیح بدم...
نگاهی به کتایون کردم
سرش رو به حالت منفی تکون داد
گفتم: ببخشید ولی کتایون دلش نمیخواد با شما صحبت کنه حداقل قبل از اینکه دلیل موجهی بشنوه
نفس عمیقی کشید: شما راضیش کنید که باهام حرف بزنه
کتایون سرش رو با دستهاش پنهان کرد و روی زانوش خم شد
حق هم داشت البته لحن ملتمسانه ی مادرش دل منم به درد آورده بود...
ولی حتما فکر میکرد هنوز برای آشتی خیلی زوده که سکوت کرد و باز من مجبور شدم ادامه بدم:
_من وقتی میتونم راضیش کنم که یه دلیل قانع کننده براش داشته باشم
وگرنه کتایون هم خیلی یه دنده ست و هم خیلی دلخور
مطمئنم که قبول نمیکنه...
👈لطفا با ارسال(فوروارد)مطالب؛ در معرفی کانال به دیگران ما را یاری کنید.🌺
#رمان
#مؤسسه_آموزش_عالی_حوزوی_فاطمیه_دامغان
🆔@harimehayat