پارت آخر:
عجب مادربزرگم راست میگفت
شفا در دود "اسپند" حسین ست..
وقت میهمانیِ آخر رسید، برای میهمان ارباب بساط اسپند راه افتاد ، تا شاید نیم نگاه عنایت ارباب حواله ی دل بی قرارمان شود..
دود اسپند ها
شیطنت کودکان
همهمه ی رفقای راضیه
همه و همه منتظر حضور مادر بودند
مادر رسید..
و برای بار آخر در حلقه ی دخترانه مان قرار گرفتند و راز دل گشودند..
از راضیه
از مولایش
از عهدها و بی قراری هایش...
انعکاس کلمه وداع دل و ذهن را مضطر میکند
روز آخر حضور مادر فرارسید
در همین اندک زمان قطره قطره عصاره وجودمان با مادرانگی هایش شکل میگرفت و حالا ناچار بودیم خود را آماده کنیم
برای وداع و برای دوری ای دوباره..
که آرزویمان این ست این بار به درازا نکشد..
مادر گوهر بر زبان میراند و ما دلمان را به بازی میگرفتیم که بهانه گیری نکند
دختر ست و بهانه هایش برای دلتنگی..💔
خداحافظی کردیم و مادر را به امان خدا سپردیم و دلمان را به امان اماممان..
آمد و در این مدت بودنش به کلام #راضیه رسیدم که میگفت:
در دل کوچک تو، مهربونی بی نهایت داره..
در دل شما مادر، مهربانی بی نهایت داشت♥️