آفتاب کش آورده بود روی صورت بهنام
و ما به تماشای مردانگی اش نشسته بودیم.
هرچه فکر میکنم می بینم امروز بهنام مارا از ،کلگه ،باشگاه ، چهاربیشه و شهرک ولیعصر و نفتون کشانده بود تا مارا برای فاطمیه آماده کند...
و یک ضرب با صدای نا بالغش زیر گوشان دم گرفته بود :
کل گردان
کل گردان
یا زهرا (س)
یا زهرا(س)
چه فاطمیه ای بشود امسال...🥀🥀
#روایت_یک_دیدار
#به_شکوفه_ها_به_باران
#برسان_سلام_ما_را
#شهیدان_زنده_اند_الله_اکبر
@harimhayaa
با نانِ حلالِ کارگری بچه ها را بزرگ کرده بود. بهشان یاد داده بود کار و حرفه ای آدم را عاقبت بخیر میکند که برایش عرق جبین ریخته باشی. همین هم شد که ماهدخترش، همتش را گذاشته که درس بخواند و بشود پرستارِ غمخوارِ این مردم؛ و شاخ شمشادش که جای پدر، تکیه گاه مادر و خواهر کوچکش شده است.
همسرشان برایمان تعریف میکردند که شهید خدری هروقت که میرفتند گلزار شهدای کلگه تا با رفقای شهیدشان دیداری تازه کنند، آه حسرت برمیآوردند که «یاران همه رفتند افسوس که جامانده منم...». بالاخره به آرزوی دیرین خود رسیدند و به سوی جمع دوستان پرواز کردند.
گفتیم از فضایل شهید برایمان بگویید گفت: از سرکار که خسته برمیگشت، درحالی که سفره ناهار آماده و ما منتظرش بودیم، با همان لباس های کارگری اول میرفت خانه خدمت مادرش، دست و پیشانی اش را غرق بوسه میکرد، مادر را تکریم میکرد بعد برمیگشت میآمد غذایش را میخورد. میگفت اول مادر بعد باقی کارها..
از قول کارفرمایش گفته بود که آقا بهرام، در اوج فعالیت های کاری هم اگر بود، همین که صدای الله اکبر اذان به گوشش میرسید همان لحظه اب دستش بود میگذاشت زمین و اگر حتی آب هم نبود تیمم میکرد و به نماز میایستاد.
نصیحت همیشگیاش به خانواده این بود که "مبادا خواب شیرین و لهاف گرم شما را از یاد خدا در صبح غافل کند..."
نان حلال و احترام به مادر و نماز اول وقت بود، که با ولایت مداری کامل شد و آقا بهرامِ خدری را "شهید بهرام خدری" کرد.
پای خدا
اسلام
نظام و انقلاب
و حرفِ ولی
که وسط باشد، دیگر برایت فرق نمیکند. یک کلام میگویی «بابی انت و امّی و نفسی و اهلی و مالی...»
#روایت_یک_دیدار
هــوالـحـبـیــب🍃
امروز میهمان آقا فرزاد و آقا مصطفی بودیم؛
و چه خوب میزبانانی هستند این افلاکیـان خفتـه در خــــون...
#روایت_یک_دیدار 🌿
@harimhayaa
پــدر آقا فـرزاد باغـبان چیرهدستیست!
آری حتما باید چیـره دست باشد تا بتوانـد فرزاد را بپـرورانـد🌳
ما در حال خانه نشسته بودیم و گرم صحبت، ناگاه نوری پاشید در چشمهامان، رخ برگردانـدیم، دیدیم پدر فرزاد قرآن میخواند و صفحه صفحه نور در خانـه میریزد✨
#روایت_یک_دیدار
@harimhayaa
گل مجلس امروز اما، مــادر بود⭐️
بالاخره روز امالبنین{سلاماللهعلیها} ست و مادران شهــدا🌹
مادر که صحبت میکرد از لبانش، ستارهستاره خاطره میتراوید☘
الحمدلله علی کل نعمة🌸
#روایت_یک_دیدار
@harimhayaa
مادر شهید با بغضی که سعی در قورت دادنش داشت، گفت:
خواستم کاسهی آبی پشت سر مسعود بریزم؛
ولی کاسه چرخید و چرخید و افتاد زمین...
آقاش صداش کرد و گفت:
+آقای مکوندی! خواستیم پشت سرت آب بریزیم، کاسه افتاد...
مسعود لبخندی زد و با لهجهی خاصی گفت:
- دالو! میخوای بریز، میخوای نریز...
مسعود نمیدانست به جای کاسهی آب، این دلِ دالو بود که پشت سرش ریخت!
گوشه ای از سخنان مادر شهید مسعود مکوندی
به قلم نوجوان فرهیخته "زهرا فرهادی🌻"
#روایت_یک_دیدار
#رویش_ها
@harimhayaa
حریم حیا
پــدر آقا فـرزاد باغـبان چیرهدستیست! آری حتما باید چیـره دست باشد تا بتوانـد فرزاد را بپـرورانـد🌳
پرده اول :ما چند نفرداشتیم خودمان را در میان واژه های وصیت نامه آقا فرزاد گم میکردیم تا بلکه پیدا شویم ، به اینجایش که رسیدیم شروع کردیم به تحلیل کردن .و در دل آه سردی سر دادیم که ای کاش ما هم این طوری شویم که آقا فرزاد میگوید...
مادر که حال و روزمان را دید. ظرف میوه را جلوی صورتمان گرفت
و محبتش را ریخت توی صدایش و گفت : بخورین مادر!
آه را با میوه ها قورت دادیم....
پرده دوم :
سرک کشیدیم توی پذیرایی
اینجا یک نفر داشت با وصیت نامه فرزاد زندگی میکرد.
ما هم به دعوت آقا فرزاد آمدیم وسط زندگی اش
انگار بند های وصیت نامه اش بین ما و پدر تقسیم شده بود
پدر جلسه قرآن برپا کرده بود و ما
چند نفرِ آه قورت داده ؛در جلسه قرآن شرکت کرده بودیم...
و حالا شما آقا فرزاد عزیز!
به این زمزمه های نورانی کلام خدا بر دهان پدر ! به همه دارایی های ما که یک آه ناقابل است؛ما را در زمزه عمل کنندگان به وصیتت قرار بده.
پ.ن:
وادی عشق بسی دور و درازست ولی
طی شود جادهٔ صد ساله به آهی، گاهی
#روایت_یک_دیدار
#شهید_فرزاد_بهادری
#شهید_مصطفی_بهادری
@harimhayaa
یک- تولد یکی از بچههاست، به دلش میافتد در زادروزش کنار کسی بنشیند که شمعدلش ذرهذره در فراق آب شده،،
ذرهذره آب شده و دریادریا نور بخشیده!
#روایت_یک_دیدار
@harimhayaa
دو- بهجای کیک و ریسه و شمع، نخود و رشته و لوبیا بردند، گفتند میخواهیم آش بپزیم، آشرشته فقط کنار مادر میچسبد!
[پرسیدیم چرا آش؟ گفتند: پختن آش طول میکشید، میخواستیم بیشتر کنار مادر بنشینیم،،،]
#روایت_یک_دیدار
@harimhayaa
سه- در اثنای صحبت چندبار دیدم صورت مادر میچرخد روی قاب عکس پسرش، لبخندی میزند و میگوید: دا! مطمئنُم کاووس داره نگاتون اِکُنه!
[کاووس داره نگاتون اِکُنه!]
#روایت_یک_دیدار
#شهید_کاووس_علیدادی
@harimhayaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•ما چه میکردیم میان آن خوشهیکیهانی؟!•
#روایت_یک_دیدار ، اینبار با میزبانی
شهید اردشیر مکوندی
[ #خوشه_کیهانی : مجموعهای از اَبَرستارگان...]
#این_داستان_ادامه_دارد
Eitaa.com/harimhayaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ستارهخانم و حاجیآقا نمیتوانند بروند مشهد خدمت آقا!
اشکالیندارد! امامرئوف، خود تشریف میآورند منزلشان!
-پرچم مطهر حرم
سلطانعلیبنموسیالرضا
در آغوش منزل #شهید_فرزاد_بهادری
#روایت_یک_دیدار
@harimhayaa
حریم حیا
ستارهخانم و حاجیآقا نمیتوانند بروند مشهد خدمت آقا! اشکالیندارد! امامرئوف، خود تشریف میآورند من
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-پرچم که وارد خانه شد، برقچشمهای حاجیآقا[پدر فرزاد] خانه را روشن کرد!
ستارهخانم که اصلا در خانه نبود، تو گویی روبروی پنجرهفولاد برای کبوترها دانه میریخت!
خلاصه که #آقای_امام_رضا، خوب هدیهی تولدی دادی به این خانواده!
دم معرفتت گرم!
#روایت_یک_دیدار
#شهید_فرزاد_بهادری
@harimhayaa
حریم حیا
چه داستان عجیبی شد این داستانپرچم!
از خانهی اولشهید انقلاب، "اسطوره"
#شهید_داریوش_محمدی
خرامان خرامان آمده بود خانهی فرزاد،
#شهید_فرزاد_بهادری
بعد منت گذاشت به خیابانِفرزاد، سری به
#شهید_فرزاد_ممبینی
هم زد و ما را کبوتر کبوتر راهی حرم کرد..!
#به_شکوفه_ها_به_باران
#برسان_سلام_ما_را
#روایت_یک_دیدار
@harimhayaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینبار شهیدسجاد(کاووس) علیدادی، نوجوانهای #حریم_حیا را دعوت کرده بود منزلشان،،
#روایت_یک_دیدار
#رویشها
@harimhayaa
|دیگر این رسم شده بین بچههای #حریم_حیا!
دورهمی میخواهند بگیرند، اسبابشان را جمع میکنند، راهی خانهی شهیدی میشوند!
البته این راهی شدن به دست ما نیست!
خود شهدا آسمانآسمان رزق میفرستند و امر میکنند تا میهمانشان باشیم،،|
#روایت_یک_دیدار
Eitaa.com/harimhayaa
46.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕯 دیدار با مادران شهدا
به نیت دخت سه ساله امام حسین (ع)
#روایت_یک_دیدار
#آرشیو_حریم_حیا
🥀🖤 | http://Eitaa.com/harimhayaa
یک- در یادوارهی شهدا برای اولینبار چشممان نورانی شد به تلألو مادرانهی نگاهش،،
کنارش که نشستیم، چندین بار آدرس خانهاش را گفت، گفت و تکرار کرد: دا یادتون نره! بیاین سر بم بزنین...
آدرسمنزل هم چشمهعلی، پشتمدرسه حجاب، لین ۱۱ اتاق ۴!
یاد گِرِهدی؟!(یاد گرفتی؟!)
گفتم: آره مادر! لین۱۱، اتاق۴
چندینبار توی دلم تکرار کردم: لین۱۱، اتاق۴!
#روایت_یک_دیدار
#میهمانان_عزت
دو- از جمعهی پیش که یادواره بود، تا این جمعه که خدمتش برسیم، دلتویدلمان نبود!
مشتاق بودیم و منتظر! مادر هم!
با دعاهای مادرانهاش و با شوق به استقبال آمده بود!
#روایت_یک_دیدار
#میهمانان_عزت
سه- نشسته بودیم و مادر میگفت و ما سراپای گوش و چشم!
یکدفعه بلند شد، بیآنکه چیزی بگوید رفت در اتاق کناری، وقتی برگشت در دستان بهشتیاش مشکلگشا بود!
برای همهمان تکبهتک یک مُشما مشکلگشا داد!
-میگویند روزی زکریاینبی بر مریمِصدیقه وارد شد، کنار مریم یکظرف میوه بود، زکریا پرسید: این رزق از کجا آمده است؟
مریم جوابداد: هُوَ مِن عِندالله!-
رزقهای امروز میهمانان عزت هم مِن عندالله بودند!
#روایت_یک_دیدار
#میهمانان_عزت
چهار-فرماندهیکلقوا هم برایش تقریظ نوشته بود!
-از بزرگترین آرزوهای بچهمذهبیها این است که کتابی بنویسند، شعری بگویند، سرودی بسازند و.. که آقا برایشان تقریظ بنویسد، حالا آقا برای جانِعزت، برای خونِعزت تقریظ نوشته!
زهی توفیق!
#روایت_یک_دیدار
#میهمانان_عزت
پنج- آقاعزت! تو شاهدی که وقتی بچههای حریمحیا خواستند از خانهتان بروند، مادر استوارت روبروی همین عکس ایستاد و چندبار گفت:
عزت! امروز شاد آبیدُم!
عزت! امروز شاد آبیدُم!
یادت باشد، فردا پسفردا در صحرای محشر که همه غمبار اند، ما را فراموش نکن!
#روایت_یک_دیدار
#میهمانان_عزت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-اخلاق و رفتار عزت چطور بود مادر؟!
-اخلاقش؟!
-...
#روایت_یک_دیدار
#میهمانان_عزت
سلام و رحمت🌿
همراهان گرامی حریمحیا، انشاءالله از این به بعد، برنامههای دیدار با مادران شهدا در کانال اطلاع رسانی میشه؛
و شما میتونید با پیام به آیدی زیر برای "زیارت بیوت شهدا" حضور خودتون رو اعلام کنید.
@Abdozzahra1100
#روایت_یک_دیدار
#ارسالی_از_شما