۱۱ آبان ۱۴۰۰
۱۲ آبان ۱۴۰۰
۱۳ آبان ۱۴۰۰
۱۶ آبان ۱۴۰۰
۱۷ آبان ۱۴۰۰
۱۷ آبان ۱۴۰۰
حرکت در مه
skyroom.online/ch/nahaad/Isfahanpl
بچهها این کلاس یادتان نرود. یکی از عشقهای من!
۱۷ آبان ۱۴۰۰
https://www.skyroom.online/ch/nahaad/isfahanpl
عزیزان ببخشید لینک درست لینک فوق است.
۱۷ آبان ۱۴۰۰
🌿☘️عرفان در مدرسه!
یک بابایِ ریشو و یک پسر چهارمی شیرینِ خوشچهره آمدند تو مدرسه. دیشب مدیر دیده بودشان و ازشان پرسیده بود کجایید چرا بچه را ثبتنام نکردید و نتیجه اینکه امروز آمده بودند مدرسه. مادر پسرک جدا شده بود و پسرک از پدر پرسید:
- میشود معلم پارسالی باشد؟
و بعد خودش را لوس کرد. مدیر گفت:
- چرا میخواهی خانم جعفری باشد؟
- مهربانه...
مدیر گفت:
- اگر میخواهی بروی پیش خانم جعفری باید بروی همان کلاس سوم! میخواهی
گفت:
- باشه...
بعدش خوشحال آمد جلو. مدیر یک پرونده برداشت و گذاشت روی میز.
- میخواهی بروی سوم؟!
پدرش از پشت داشت میخندید و پسرک شیرین میگفت:
- آره میخواهم...
مدیر دیگر نمیخواست ادامه بدهد. چون اگر ادامه میداد باید پرونده را میداد به پسرک و میفرستادش پیشِ معلمِ مهربانش.
- ببین پسرم دیگر تو یک پایه بزرگتر شدی! همۀ همکلاسیهات کلاسِ چهارم شدند حالا تو میخواهی بروی سوم؟ دیگر نمیشود؟
- معلم چهارم هم مهربانه؟
دیگر همۀ ما که توی دفتر بودیم تأیید کردیم که معلم چهارم هم اگر نه بیشتر از معلم سوم مهربان است، کمتر نیست. داشتم برداشت عرفانی خودم را میگرفتم که ببین! حتی پسرک هم حاضر است یک پایه برود عقبتر و درجا بزند تا اینکه با فضایی نامهربانانه روبهرو شود و ما اگر بدانیم آن دنیایمان مهربانانهتر پذیرفته میشویم، قطعاً مشتاق خواهیم بود وگرنه همهاش میخواهیم توی همین دنیا باشیم و همینطور داشتم با خودم برداشت میکردم که ببین حتی دانشآموزها هم به دنبال فهم بهتر و بیشتر نیستند و دنبال یک جایی هستند که معلمها خوب تحویلشان بگیرم که یکهو دیدم پسرک آمد آن طرف میز و به مدیر یک چیزی گفت و مدیر یکهو پقی زد زیرِ خنده:
- ببینید چی میگه! میگه من آرزو دارم مثل شما بشم، برای اینکه بزرگ شدم بتوانم بچهها را بزنم!
من دود از کلهام میپرید و مهربانی از فرط شگفتی زیگزاگ میرفت.
🌸🌺💐
۱۹ آبان ۱۴۰۰
۲۲ آبان ۱۴۰۰
قاعدۀ بازی🍃🌱
اول: ناگهانی است و خیلی راحت. مثل آب خوردن. هرچند سالها به انتظارش باشی. ناگهانی و گیجکننده. اول جایش درد نمیکند.
دوم: مبهوتی هنوز. همه همان حس را دارند و اشک میریزند. میگویند چون عزیز از دست دادهایم.
سوم: فکر میکنید حالا اشکها و گریهها تمام که شد، عزیزت برمیگردد و زندگی میشود مانند سابق.
چهارم: خاطرهبازی و خواببازی با عزیزت شروع میشود، هر طرف که میروی حتی از ابعدترین علامتها خاطرهای توی ذهنت میشکفد، رشد میکند و منتهی میشود به روزهای آخر.
چهارم: توی این مدت مدام برایش حمد و سوره میخوانی و خیرات میفرستی به امید اینکه آن طرف زندگی خوبی را شروع کرده باشد.
پنجم: میبینی انگار این دنیا چیزی نیست که بخواهی برایش بسوزی و بسازی، اگر حقیقت این دنیا نهایتش یک نفس کشیدن و چشم فروبستن است، همان به که از ابتدایش زهد بورزی و فکر آخرت باشی...
ششم: تلخی نبودِ عزیزت هست اما شیرینی دنیا هم کمکم میآید... یاد آخرت میرود.. هرچند یک تکه خاک است که آرامت میکند، آرام که نه... ناآرام.
هفتم: میبینی انگار همهٔ اینها جدی است و دیگر نخواهی دیدش. اشک میریزی و میسوزی و در خود میریزی اما فایدهای ندارد. تسلیم باید بود.
هشتم: دنیا به تو روی میآورد، یاد عزیز هست و هم آخرت. برای زیستن در این دنیا باید قواعد دیگری بلد بود.
🍀☘🍃🌱
۲۲ آبان ۱۴۰۰
۲۲ آبان ۱۴۰۰