📚#داستانک
✨﷽✨
✍امیر المومنین علیه السلام هنگامی که بدن مطهر حضرت زهرا علیها السلام را دفن کرد رو به قبر پیامبر (ص) چنین گفت:
▪️ای رسول خدا! اندوهم بی پایان است، و شبم در بیداری است; اندوه از قلبم نخواهد رفت تا اینکه خداوند همان خانه ای را که تو در آن ساکنی برای من برگزیند. دلشستگی ای چرک آور، و اندوهی خشم آورو آتش افروز. در میان ما چه زود جدایی افتاد! شکایت به خدامی برم، و دخترت از همداستانی امتت علیه من و برای ضایع کردن حق او، تو را خبر خواهد داد; حال و وضعیت را از او بپرس. چه بسیار عقده هایی; در سینه اش به تلاطم آمد اما راهی برای گشودن آن نیافت که خواهد گفت. و خداوند داوری می کند و او بهترین داوراست.
▪️سلام بر تو ای رسول خدا! سلام وداع کننده ای که نه خسته شده است و نه روی گردان. پس، اگر برمی گردم نه به خاطر خستگی است، واگر بمانم نه به خاطر بدگمانی به وعده ای که خداوند به صابران داده است. صبر بهتر و زیباتر است. و اگر نبود تسلط آنان که بر ما چیره شده اند، خود را ملازم قبر تو می داشتم و ماندن کنار آن را پیشه خودمی ساختم و چون مادری که داغ مصیبتی بزرگ دیده، شیون می کردم.در برابر چشم خدا، دخترت پنهانی به خاک سپرده می شود، و حق اوبه زور ضایع می شود، و آشکارا از ارثش باز داشته می شود; در حالی که هنوز چیزی نگذشته و یاد تو فراموش نشده است. پس شکوه را به خدا می برم ای رسول خدا، و تویی مایه زیباترین تسلیت خاطر.درود خدا، و رحمت و برکاتش بر فاطمه و بر تو باد.
📚 کافی، ج 1، ص 458 - 459.
✨﷽✨
#داستانک ✅ #راستگویی
✍پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند، اما بر اساس قوانین کشور پادشاه می بایست متاهل باشد. پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند. آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها بذر کوچکی داد و گفت: طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد. دختران از روز بعد دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد. او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت، اما در پایان 90 روز هیچ گلی سبز نشد. خیلی ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو، اما او گفت: نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو! روز موعود پادشاه دید که 99 دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید. آنگاه رو به همه گفت عروس من این دختر روستایی است! قصد من این بود که صادق ترین دختر بيابم! تمام بذر گل هایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود، اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد.
💥زیباترین منش انسان راستگویی است!
↶【به ما بپیوندید 】↷
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#داستانک #انتقامباخوبی
✍ گویند: پادشاهی فرزندش در بستر مرگ افتاد و همه اطباء را برای طبابت، نزد او جمع کردند.
🌸اطباء از تشخیص بیماری او عاجر شدند. بوعلی سینا را نزد او آوردند. بر بالین او نشست و گفت: تو را دردی در جسم نمیبینم، روح تو مریض است. شاهزاده چون حاذقبودن بوعلی را فهمید: گفت مکان خلوت کنید با طبیب کار دارم.
🔹 شاهزاده گفت: مرا دردی است که تو فقط یافتی! من پسر این پادشاه از یک کنیزم. پدرم با وجود پسران دیگر مرا ولیعهد خود کرد و دشمنی آنان به جان خود خرید. پدرم از دست هیچ کس جز من باده نمینوشد، اطرافیان مرا تطمیع کردند سمّ در باده کردم تا پدر خویش بُکشم. پدرم باده را چون دست گرفت و چهره مرا دید داستان را فهمید و باده نخورد. منتظر بودم مرا دستور قتل دهد، نه تنها دستور قتل مرا نداد بلکه روزبروز بر محبت خویش بر من افزود که اطبای جهان بر بالین من حاضر ساخت. ای طبیب! من با این درد خواهم مُرد، مرا رها کن و برو!
🔹 گاهی خوببودن کسی چنان آزاردهنده است که هرگز با بدبودنش نخواهد توانست کسی را چنین آزار کند. پس همیشه برای آزار کسی که آزارت کرد به بدیکردن در حق او برای آزارش فکر نکن، به این راه هم بیندیش.
🌹 ️یوسف (ع) با نیکبودن خود چنان زلیخا را آتش زد که هیچ کس نمیتوانست.
🌸 وَيَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ أُولَٰئِكَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّارِ (22 - رعد)
و در عوض بدیهای مردم نیکی میکنند، اینان هستند که عاقبت منزلگاه نیکو یابند.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
#داستانک
پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح میداد که چگونه همه چیز ایراد دارد… مدرسه، خانواده، دوستان و…
مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟
و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
روغن چطور؟ نه!
و حالا دو تا تخممرغ؟ نه مادربزرگ!
آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟
جوش شیرین چطور؟ نه مادربزرگ! حالم از همهشان به هم میخورَد.
بله، همه این چیزها به تنهایی بد بهنظر میرسند اما وقتی بهدرستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست میشود.
خداوند هم به همین ترتیب عمل میکند.
خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او میداند که وقتی همه این سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است.
ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه فوقالعاده میرسند.
روز های سخت باید بگذرد تا آب دیده شده و به طلای ناب درونمان برسیم ...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستانک❌ #بدبختتر_ازبدبخت
🔹 دو دوست با هم قرار گذاشتند از مسجدی فرش بدزدند. یکی از آنها بیرون مسجد زیر پنجره ایستاد و دیگری از پنجره داخل مسجد شد، طنابی از پنجره به داخل انداخت فرش در طناب بست و دوستش با طناب فرش را بالا کشید و بیرون از مسجد انداخت و برد.
🔹 چون دوستِ داخل مسجد خواست از پنجره بالا رود مجاور مسجد خبردار شدند و او را در داخل مسجد گرفتند در حالی که دوست دیگر فرش را برده و فروخته بود و او روانه زندان شد.
🌸 امام صادق علیهالسلام میفرمایند:
🔹 بدبخت کسی است که برای رسیدن به دنیا معصیت الهی کند و بدبختتر از او کسی است که برای رسیدن به دنیای دیگران معصیت خداوند کند.
🔹 مثال: کسی که در اداره برای فرزند خود پارتیبازی و تبعیض و حقالنّاس میکند، بدبخت است و بدبختتر از او کسی است که برای فرزند دیگران پارتیبازی میکند.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستانک #منتنزارین
مرد بازاری خلافی کرد و حاکم او را به زندان انداخت.
زنش پیش یکی از یارانش رفت و گفت چه نشسته ای که دوستت پنج سال به محبس افتاد، برخیز و مرامی به خرج بده.
مرد هم خراب مرام شد و یک شب از دیوار قلعه بالا رفت و از بین نگهبانان گذشت و خودش را به سلول رفیقش رساند.
مرد زندانی خوشحال شد و گفت زود باش زنجیرها را باز کن که الآن نگهبان ها می رسند.
دوستش گفت می دانی چه خطرها کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
سپس زنجیرها را باز کرد.
به طرف در که رفتند، مرد گفت می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
رفتند پای دیوار قلعه که با طناب خودشان را بالا بکشند.
مرد گفت می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
با دردسر خودشان را بالا کشیدند.
همین که خواستند از دیوار به پایین بپرند، مرد گفت می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
مرد زندانی فریاد زد نگهبان ها، نگهبان ها، بیایید این مرد می خواهد من را فراری بدهد!
تا نگهبان ها آمدند، مرد فرار کرده بود.
از زندانی پرسیدند چرا سر و صدا کردی و با او فرار نکردی؟
مرد گفت پنج سال در حبس شما باشم، بهتر است که یک عمر زندانی منت او باشم.
#داستانک #انگیزشی
یه روز یه اسب پیر افتاد توی چاه.
مردم جمع شدند و هر کاری کردند تا اون رو بیرون بیارند، نشد.
پس برای اینکه بیشتر زجر نکشه، تصمیم گرفتند چاه رو با خاک پر کنند تا زودتر بمیره.
اونها با بیل روی سرش خاک می ریختند.
اسب هم خودش رو تکون می داد، خاک ها رو زیر پاش می ریخت و کمی خودش رو بالاتر می کشید.
تا اینکه بالاخره چاه پر از خاک شد و اسب به راحتی بیرون اومد.
عزیز دلم
مسائل زندگی نیومدند تا زنده به گورمون کنند.
هر اتفاق واسه اینه که بیشتر صعود کنیم.
پس بخاطر اتفاقات پیاپی زندگی مون گلایه نکنیم.
و فکر کنیم شاید :
اونها هدیه هائی هستند که قدرشون رو خوب نمی دونیم.
👤شاهین فرهنگ
#داستانک #معجزه_شکرگزاری
🍃ما دیگران را بیش از آنچه که هستند، خوشبخت تصور میکنیم
در خواب وقتی که خودم را از بالای ساختمان پرتاپ کردم...
🍃در طبقه دهم زن و شوهر به ظاهر مهربانی را دیدم که سخت مشغول نزاع بودند!
🍃در طبقه نهم "پیتر" قوی جثه و پر زور را دیدم که گریه میکرد!
🍃در طبقه هشتم "می" داشت گریه میکرد، چون نامزدش ترکش کرده بود .
🍃در طبقه هفتم "هنگ" بیکار را دیدم که او هنوز هم روزی هفت روزنامه می خرد تا بلکه کاری پیدا کند.
🍃در طبقه ششم "وانگ" به ظاهر ثروتمند را دیدم که در خلوت، حساب بدهکاری هایش را می کرد.
قبل از پریدن فکر می کردم از همه بیچارهترم!
اما حالا می دانم که هرکس گرفتاری ها و نگرانی های خودش را دارد.
بعد از دیدن همه، فهمیدم که وضعم آنقدرها هم بد نیست!
حالا کسانی که همین الان دیدم، دارند به من نگاه میکنند.
فکر می کنم آن ها هم بعد از دیدن من با خودشان فکر می کنند که وضع شان آنقدرها هم بد نیست!
💕🌿💕🌿💕🌿💕
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستانک❌ #بدبختتر_ازبدبخت
🔹 دو دوست با هم قرار گذاشتند از مسجدی فرش بدزدند. یکی از آنها بیرون مسجد زیر پنجره ایستاد و دیگری از پنجره داخل مسجد شد، طنابی از پنجره به داخل انداخت فرش در طناب بست و دوستش با طناب فرش را بالا کشید و بیرون از مسجد انداخت و برد.
🔹 چون دوستِ داخل مسجد خواست از پنجره بالا رود مجاور مسجد خبردار شدند و او را در داخل مسجد گرفتند در حالی که دوست دیگر فرش را برده و فروخته بود و او روانه زندان شد.
🌸 امام صادق علیهالسلام میفرمایند:
🔹 بدبخت کسی است که برای رسیدن به دنیا معصیت الهی کند و بدبختتر از او کسی است که برای رسیدن به دنیای دیگران معصیت خداوند کند.
🔹 مثال: کسی که در اداره برای فرزند خود پارتیبازی و تبعیض و حقالنّاس میکند، بدبخت است و بدبختتر از او کسی است که برای فرزند دیگران پارتیبازی میکند.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
#احادیث
#تفسیر_قرآن
🍀 @harrozba_qoraan
🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌹
#داستانک
پسربچه ای پرنده زيبايی داشت و به آن پرنده بسيار دلبسته بود.
▫️حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش میگذاشت و میخوابید.
▫️اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرڪ حسابی كار میكشیدند.
▫️هر وقت پسرڪ از كار خسته میشد و نمیخواست كاری را انجام دهد، او را تهديد میڪردند كه الان پرندهاش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرڪ با التماس میگفت: نه، كاری به پرندهام نداشته باشيد، هر كاری گفتيد انجام میدهم.
▫️تا اينڪه یڪ روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختی و كسالت گفت، خستهام و خوابم مياد.
▫️برادرش گفت: الان پروندهات را از قفس رها میڪنم، كه پسرڪ آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم، كه با آزادی او خودم هم آزاد شدم.
▫️اين حكايت همه ما است. تنها فرق ما، در نوع پرنده ای است كه به آن دلبستهایم.
▫️پرنده بسياری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعيتشان، پارهای زيبایی و جمالشان، عدهای مدرڪ و عنوان آكادمیڪ و خلاصه شيطان و نفس، هر كسی را به چيزی بستهاند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهی نفس خودمان از ما بيگاری كشيده و ما را رها نكنند.
▫️#پرندهاترا_آزادڪن!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستانک☝️
#️⃣ قالَ أَمیرُالمومِنین (ع) :
الدُّنیا لا تَصفو لِشارِبٍ، ولا تَفی لِصاحِبٍ.
امام علی(ع) :
دنیا برای هیچ نوشندهای زلال نمیشود
به هیچ یاری وفا نمیکند.
📙عیون الحکم و المواعظ ، ص۲۳ .
🎙#استادمسعودعـــالے
#داستانک
روزی دست پسر بچهای در گلدان کوچکی گیر
کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان
خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید. اما
پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست
پسر را از گلدان خارج کنند. گلدان گرانقیمت بود،
اما پدر تصمیم گرفته بود که آن را بشکند. قبل از
این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت:
«دستت را باز کن، انگشتهایت را به هم
بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن.
آن وقت فکر میکنم دستت بیرون میآید.»
پسر گفت: «میدانم اما
نمیتوانم این کار را بکنم.»
پدر که از این جواب پسرش شگفتزده
شده بود پرسید: «چرا نمیتوانی؟»
پسر گفت: «اگر این کار را بکنم سکهای که
در مشتم است، بیرون میافتد.»
شاید شما هم به سادهلوحی این پسر بخندید، اما
واقعیت این است که اگر دقت کنیم میبینیم
همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کمارزش،
چنان میچسبیم که ارزش داراییهای پرارزشمان
را فراموش میکنیم و در نتیجه آنها را از دست
میدهیم !!