🥺 دیروز رفتیم دیدار یک خانوادهی شهید و شرحه شرحه برگشتیم. 😔
دیدار خانوادهی شهیدی که هنوز سالگرد شهیدشون نرسیده بود.
به ما گفتن شهید امنیت هست و ما تصورمون این بود که از نیروهای انتظامی، سپاه، بسیج و یا اطلاعات بودن که شهید شدن. ولی وقتی رسیدیم و روایت خانواده را شنیدیم، بهتزده شدیم.
شهید که از قضا آدم مذهبی هم بوده، یکی از روزهای اغتشاشات سال ۱۴۰۱ از مغازهای که با برادر خانمش شریک بوده، به خونه برمیگرده، همسرش هم زنگ میزنه بهش که پیروزی شلوغه و مواظب باش. اون هم میگه باشه و زودتر میآد تا برسه پیش بچهها تا تنها نباشن، چون همسرش توی بیمارستان کار میکرده و شیفت بوده.
توی راه میبینه اغتشاشگرها ریختن سر چند تا خانم با حجاب و دارن کتکشون میزنند و چادر و روسری از سرشون میکشند. میره کمکشون تا از زیر دست اونها نجاتشون بده. ولی اغتشاشگرها میریزند سرش و با چوب و قمه و هر چی که میتونند، میزننش.
انقدر میزنند که خون و جونی در بدنش نمیمونه، به یک جوب پناه میبره و یک وری اون تو میمونه، باز هم انقدر میزنند که طرفی که سمت بیرون بوده، کامل آش و لاش میشه. وقتی اغتشاشگرها فکر میکنند این بندهخدا مرده، میرن. این شهید که کمی هنوز جون داشته از توی جوب بلند میشه تا بره، همینطور که مشغول رفتن بوده، دوباره یکی میآد و یک چاقو به سمت قلبش میزنه. و بعد هم بقیه میرسند و با چوب و سنگ و هر چی که میرسه بهش میزنند. تا نیروهای بسیج میرسند و دورش را میگیرند تا بیشتر از این کتک نخوره.
آمبولانس خبر میکنند، ولی اغتشاشگرها آمبولانس را هم به آتیش میکشند!!
بعد از یک ساعت و خورده که کلی خون از این بندهخدا رفته بوده، یک پیکان وانت را پیدا میکنند و یواشکی میگذارنش اون تو و میرسونند بیمارستان. در بدو ورود به بیمارستان، به اتاق عمل میبرنش، و چهار عمل جراحی روش انجام میدن و ....
همسر شهید میگفت وقتی بالاخره پیداش کردم و رسیدم بیمارستان، پرستار میگفت خانم این تا صبح تمام میکنه، امید نداشته باش. با یه حالت بدی و این هنوز توی ذهنش بود.
شهید ما دوازده روز بین مرگ و زندگی در تقلا بوده و اجازهی آب خوردن هم نداشته. همسرش میگفت، میگفته فقط بهم آب بدید، هر کاری بگید میکنم.
ولی در نهایت نمیتونند بهش آب بدن و تشنهلب شهید میشه😭
خانوادهی شهید میگفتن بنرهای تسلیت را نصب کردیم، تا مراسم ختم بگیریم. ولی همهی بنرها را کشیدن پایین و پاره کردن! از نیروی انتظامی خواستیم امنیت مراسم ختم را تأمین کنند ولی گفتن نیرو نداریم. در نتیجه از ترس مراسم را در شهرستان خودمون گرفتیم.
میگفتن امسال هم که برامون بنر زدن، اومدیم دیدیم بنر را کندن! دل خونی داشتن از شایعات، از دروغها، از بیمهریها!
یک خانوادهی ساده که حالا بدون پدر زندگی را توی یک منزل پنجاه متری که نمیدونم اجارهای بود یا نه، میگذروندن. دختری که توی اوج نوجوانی بیپدر شده بود و حتی تحمل جلسهی دیدار ما را نداشت و نیومده بود.
همسری که با هر صحبتی اشک توی چشماش جمع میشد و یاد همسر مهربونش میافتاد.
دختر کوچیک شیرین زبونی که توی همون جلسه دل همهی ما را برد و هر از چندگاهی میگفت، میتونم منم حرف بزنم و عکس پدرش را بغل میکرد تا ازش عکس بگیریم.
آقا بگذارید روضهی آخر را بخونم. همسر شهید میگفت: دختر بزرگم میگه مامان یک سری توی دفاع مقدس رفتند و با دشمنان جنگیدند و شهید شدن، یک سری رفتن و مدافع حرم شدن و با داعش جنگیدن و داعش کشتشون، ولی پدر من توی همین شهر کشته شد! همشهریهاش کشتنش! توی چند متری خونمون شهید شد! مردم همین شهر، همین مردمی که صبح تا شب کنار ما راه میرن، کشتنش! دستهجمعی! با بدترین حالت!
تا تونستند بهش چاقو زدن، تا تونستن سنگ زدن، حتی با پا لگد زدن، بعد هم که دارن خانوادهشون را آزار میدن. براتون آشنا نیست؟!
#شهید_پوریا_احمدی #تکرار_شهید_الداغی #شهید_خلیلی #شهید_غیرت #زن_زندگی_حیاتطیبه
💚🌦@HASANAAT🌦💚