خاطره ای زیبا از یکی از مدافعان امنیت
دم غروب بود،کم کم داشت بارون میبارید.روز پنجشنبه ۲۶ آبان نیز به پایان خود نزدیک می شد و شهر در جنب و جوش عادی خود به سر میبرد. در بین مردمی که با خانواده خود در حال گردش در سطح شهر در یک شب تعطیل بودند، یه عده افرادی که با پوشش نامناسب خود دیگران را آزرده میکردن ، به چشم میخورد
در میان این مردم در یک گوشه ای از #میدان_انقلاب پیرمردی مشغول فروش چند خرگوش کوچک بود و عده ای از همین بی حجاب ها در کنار او جمع بودند و از خرگوش هایش دیدن میکردن. با خودم گفتم حتما از او این وضعیت راضی است. بعد از مدتی که دور او خلوت شد به کنارش رفتم و گفتم:《پدرجان خرگوش هایت چند؟》
با یک لبخند ملیحی پاسخ داد:《صد و پنجاه تومان ولی به شما میدهم صد!!!》
پیرمرد نگاهی به من کرد و با دلی آزرده گفت:《من کل هشت سال در جنگ بودم،هشت سال نجنگیدم تا روزی همچین صحنه ای را در تهران مشاهده کنم》. تعجب کردم و دستم رو گذاشتم رو شونش و با لبخندی به او گفتم ان شاءالله درست میشود و از او جدا شدم. چند لحظه بعد عده شروع به فحاشی و تنش کردند و پیرمرد و تمامی دست فروش ها و مغازه ها که مردم با خوشحالی مشغول خرید از آنها بودند،جمع کردند و فضای میدان انقلاب از یک شب تعطیل بانشاط تبدیل به غصه خانواده ها شد.
آزادی ای که این شب ها را دارد...!!!
میدان انقلاب ۲۶ آبان ۱۴۰۱
@hasanemoradi