eitaa logo
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
2.9هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
650 ویدیو
4 فایل
سلام دوســتِ کتابخونم♡خوش اومدی به دورهمی مون🥰 بفـــرمائید کتـاب💞اینجا یه عالمه 📚داریم به شرط چاقو😉 ✨با #تخفیفات_ویژه💥 ارسال به تموم نقاط کشورعزیزمون🚀 ✍🏼برا ثبت سفارش من اینجام @hasibaa2 📞09175133690 کپی از مطالب؟! کاملا آزاد🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
☁️⃟♥️ 🌿⃟♥️¦⇢🌿💌 آدم باید هیݘ بشہ تا بہ خدا برسہ..:) توی شعرِ یہ توپ دارم قلقلیہ‌ی‌ِخودمون، میگہ اوݪ توپ ‌زمین ‌میخوره بعد میره ‌آسمون.. ما هم باید مثل توپ باشیم..‌ اوݪ باید پیش خدا زمین بخوریم تا بتونیم بریم آسمون پیش خودش! ♥️🕊
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
★بسم‌حق... :)🍂★ ★#پارت‌6★ این‌قسمت #پسرک‌فلافل‌فروش _._._._._ در پايان مراسم ديدم همان پسرك فلافل
بسم‌حق... :)🍂 این‌قسمت _._._._._ توی خيابان شهيدعجب‌گل پشت مسجد مغازه‌ی فلافل‌فروشی داشتم. ما اصالتاً ايرانی هستيم اما پدر و مادرم متولد شهركاظمين ميباشند. برای همين نام مقدس جوادين را كه به دو امام شهر كاظمين گفته ميشود، برای مغازه انتخاب كردم. هميشه در زندگی سعی ميكنم با مشتريانم خوب برخورد كنم. با آنها صحبت كرده و حال و احوال ميكنم. سال 1383 بود كه يك بچه‌مدرسه‌ای مرتب به مغازه‌ی من می‌آمد و فلافل ميخورد. اين پسر نامش هادی و عاشق سس فرانسوی بود. نوجوان خنده‌رو و شاد و پرانرژی‌نشان ميداد. من هم هر روز با او مثل ديگران سلام و عليك ميكردم. يك روز به من گفت: آقا پيمان، من ميتونم بيام پيش شما كار كنم و فلافل ساختن را ياد بگيرم. گفتم: مغازه متعلق به شماست، بيا. از فردا هر روز به مغازه می‌آمد. خيلي سريع كار را ياد گرفت و استادكار شد. چون داخل مغازه‌ی من همه جور آدمی رفت و آمد داشتند، من چند بار او را امتحان كردم، دست و دلش خيلی پاك بود.خيالم راحت بود و حتی دخل و پول‌های مغازه را در اختيار او ميگذاشتم. در ميان افراد زيادی كه پيش من كار كردند هادی خيلی متفاوت بود؛ انسان کاری، با ادب، خوش برخورد و از طرفی خيلی شاد و خنده‌رو بود. كسی از همراهی با او خسته نميشد. با اينكه در سنين بلوغ بود، اما نديدم به دختر و ناموس مردم نگاه كند. باطن پاك او براي همه نمايان بود. من در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شده‌ام. در مواقع بيکاری از قرآن و نهج‌البلاغه با او حرف ميزدم. از مراجع تقليد و علما حرف ميزديم. او هم زمينه‌ی مذهبی خوبی داشت. در اين مسائل با يكديگر هم‌کلام ميشديم. يادم هست به برخی مسائل دينی به خوبی مسلط بود. ايام محرم را در هيئت حاج حسين سازور كار ميكرد. از زبان پیمان عزیز ادامه دارد... ┏━🕊⃟📚━┓ @hasebabu ┗━🌿━
تاریخ همان است، حسینی و یزیدی :))))
📔 | 📚 عنوان کتاب:در مکتب مصطفی 🔻این کتاب یک اثر علمی است درباره سیره تربیتی شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده، به‌عنوان الگویی موفق در تربیت و پرورش نیرو‌های انسانی برای تشکلات مردمی است. ✍ نویسنده:جمال یزدانی ارسال به سراسر نقاط کشور🚀 ★ @hasebabu
در کتاب یادت باشد💖 تمام داستان‌های آشنایی شهید حمید سیاهکالی عزیز با همسرشان تا روزهای بعد از شهادت را از زبان همسرشان می‌خوانید و تنها راوی این کتاب ایشان است که👌 الحق و الانصاف کار بزرگی کردند که باعث تولید این اثر زیبا، دلنشین و سرشار از درس‌های زندگی شدند. در این چند شب که این کتاب زیبا را می‌خواندم، لحظات خاص و شیرینی را تجربه کردم و خیلی درس‌ها از زندگی این شهید بزرگوار و همسرشان گرفتم که از همسر شهید و تمام دست‌اندرکاران تولید کتاب یادت باشد کمال تشکر را دارم و امیدوارم این کتاب به زودی به تمام زبان‌های زنده دنیا چاپ شود تا مردم دنیا کمی از عشق واقعی را بفهمند.  ⓙⓞⓘⓝ↡ 🦋|↬❥ @hasebabu
🔺 تقریظ حاج قاسم سلیمانی بر کتاب نخل سوخته 🍀حسودیم می شود این کتاب را کسی دیگر بخواند و حسین را بیشتر از من دوست داشته باشد. میخواهم او تنها در قلب من باشد، همه سرمایه ام دوستی اوست. حسین عزیز من، عشق حسین فاطمه در قلب من ابدی است، مطمئنم هر عارف وارسته پیر مورد احترامی که این کتاب را بخواند سر به بیابان می گذارد. 💚▪️برادرتان قاسم سلیمانی ...................................... کتابی از سرگذشتِ کسی‌که به او می‌خوردند! این کتاب به بیان زندگی نامه و خاطرات زندگی سردار شهید محمدحسین یوسف اللهی جانشین فرمانده واحد اطلاعات و عملیات لشکر 41 ثارالله می پردازد. این بزرگ کسی است که وصیت می‌کند که در کنار او دفنش کنند، که همین هم به وقوع پیوست! 🌺 @hasebabu 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کنار زینب نشستم و صورت لاغر و استخوانی اش را بوسیدم😘 چشمهای بسته اش را یکی بوسیدم ... سرم را روی سینه اش گذاشتم🥺 قلبش نمیزد💔 روسری هنوز به سرش بود 🧕 چند تار موی که از روسری بیرون زده بود پوشاندم ... دخترم راضی نبود نامحرم موهایش را ببیند👀 روی کشوی سردخانه آرام خوابیده بود😓 سرم را روی سینه اش گذاشتم و آرام گفتم :« بِأیِ ذَنبٍ قُتِلَتْ ...💔»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از تیپش🚶🏻‍♂ خوشم نمی‌آمد😒 دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود😐 شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید👖 با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ👕که می انداخت روی شلوار😑در فصل سرما ❄️با اورکت سپاهی اش تابلو بود .. یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می‌انداخت روی شانه‌‌اش🎒شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ ... وقتی راه می رفت کفش هایش👟 را روی زمین می کشید و ابایی نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببند 🙄از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد بیشتر می دیدمش👀 به دوستانم می‌گفتم :«این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده😐😂»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
بسم‌حق... :)🍂 #پارت7 این‌قسمت #کاظمین _._._._._ توی خيابان شهيدعجب‌گل پشت مسجد مغازه‌ی فلافل‌فروشی
بسم‌حق... :)🍂 این‌قسمت _._._._._ مدتی بعد مدارس باز شد. من فكر كردم كه هادی فقط در تابستان ميخواهد كار كند، اما او كار را ادامه داد! فهميدم كه ترك تحصيل كرده. با او صحبت كردم كه درس را هر طور شده ادامه دهد، اما او تجديد آورده بود و اصرار داشت ترك تحصيل كند. كار را در فلافل‌فروشی ادامه داد. هر وقت ميخواستم به او حقوق بدهم نميگرفت، ميگفت من آمده‌ام پيش شما كار ياد بگيرم. اما به زور مبلغی را در جيب او ميگذاشتم. مدتی بعد متوجه شدم كه با سيدعلی مصطفوی رفيق شده، گفتم با خوب پسری رفيق شدی. هادی بعد از آن بيشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پيش ما رفت و در بازار مشغول كار شد. اما مرتب با دوستانش به سراغ ما می‌آمد و خودش مشغول درست کردن فلافل ميشد. توصيه‌های من كارساز شد و درسش را از طريق مدرسه‌ی دكتر حسابی به صورت غير حضوری ادامه داد. رفاقت ما با هادی ادامه داشت. خوب به ياد دارم که يك روز آمده بود اينجا، بعد از خوردن فلافل در آينه خيره شد. ميگفت: نميدانم برای این جوش‌های صورتم چه كنم؟ گفتم: پسر خوب، صورت مهم نيست، باطن و سيرت انسان‌ها مهم است كه الحمدلله باطن تو بسيار عالی است. هر بار كه پيش ما می‌آمد متوجه ميشدم كه تغييرات روحی و درونی او بيشتر از قبل شده. تا اينكه يك روز آمد و گفت وارد حوزه‌ی علميه شده‌ام، بعد هم به نجف رفت. اما هر بار كه می‌آمد حداقل يك فلافل را مهمان ما بود. آخرين بار هم از من حلالیت طلبيد. با اينكه هميشه خداحافظی ميكرد، اما آن روز طور ديگری خداحافظی كرد و رفت... از زبان پیمان عزیز... ادامه دارد.. ┏━🕊⃟📚━┓ @hasebabu ┗━🌿━
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
بسم‌حق... :)🍂 #پارت8 این‌قسمت #کاظمین _._._._._ مدتی بعد مدارس باز شد. من فكر كردم كه هادی فقط در ت
پسرک‌فلافل‌فروش ایم‌قسمت‌ سال 1384 بود كه كادر بسيج مسجد موسی ابن جعفر 7 تغيير كرد. من به عنوان جانشين پايگاه انتخاب شدم و قرار شد پايگاه را به سمت يك مركز فرهنگی سوق دهيم. در اين راه سيد علی مصطفوی با راهاندازی كانون شهيد آوينی كمك بزرگی به ما نمود. مدتی از راهاندازی كانون فرهنگی گذشت. يك روز با سيد علی به سمت مسجد حركت كرديم. به جلوی فلافروشی جوادين 8 رسيديم. سيد علی با جوانی كه داخل مغازه بود سالم و عليك كرد. اين پسرك حدود شانزده سال سريع بيرون آمد و حسابی ما را تحويل گرفت. حجب و حيای خاصی داشت متوجه شدم با سيد علی خيلی رفيق شده وقتي رسيديم مسجد، از سيد علی پرسيدم: از كجا اين پسر را ميشناسی؟ گفت: چند روز بيشتر نيست، تازه با او آشنا شدم. به خاطر خريد فلافل، زياد به مغازهاش ميرفتيم گفتم: به نظر پسر خوبی مياد. چند روز بعد اين پسر همراه با ما به اردوی قم و جمکران آمد. در آن سفر بود كه احساس كردم اين پسر، روح بسيار پاكی دارد. اما کاملا مشخص بود که در درون خودش به دنبال يك گمشده ميگردد! اين حس را سالها بعد كه حسابی با او رفيق شدم بيشتر لمس كردم. او مسيرهای مختلفی را در زندگي‌اش تجربه كرد. هادی راهه‌ای بسياری رفت تا به مقصد خودش برسد و گمشدهاش را پيدا كند. من بعدها با هادی بسيار رفيق شديم. او خدمات بسيار زيادی در حق من انجام داد كه گفتنی نيست. اما به اين حقيقت رسيدم كه هادی با همه‌ی مشكلاتی كه در خانواده داشت و بسيار سختی ميكشيد، اما به دنبال گمشده درونی خودش ميگشت. برای اين حرف هم دليل دارم از زبان حجت‌السلام‌سمیعی ادامه دارد... ┏━🕊⃟📚━┓ @hasebabu ┗━🌿━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز هشتم ماه رمضان🌙، یکی از بچه های محله سعدی را با خودم بردم👥 دارالرحمه.بچه خیلی خوب و 🙂با معرفتی بود؛ اما نه نماز می خواند و نه روزه میگرفت😞. به او گفتم:«وایسا عقب و فقط نگاه کن👀. » از چشم 😨هایش معلوم بود ترسیده و این همان چیزی بود که می خواستم😁! کارمان که تمام شد، امد جلو و با حالتی لاتی گفت:«شما خیلی جیگر دارین!👌🏻🥲 » گفتم:«ته ته همه چیز همین جاست☝🏼. آخرش مرگه.😊» باورم نمی شد😄. از ان روز به بعد همه روزه هایش را گرفت!✨🥰 _________ ✨🌿 کتاب هفت خان شستن خاطرات طلاب و گروه های جهادی فعال در تغسیل و تدفین اموات کرونایی🌿✨ _________ قیمت کتاب=30٫000تومان🍃 اما با تخفیف💣 24٫000تومان✨🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آن روز دیرتر از همیشه رفته بودم خانه شمسی خانم🧕🏽. همه جا سوت و کور بود😶. تعجبم را که دید👀، گفت:«رقیه خانوم، تنورهاروشنه🔥؛ولی دیگه خمیر درست نکردیم🫴🏼. »گفتم چرا؟🙄 گفت:«اقا قطعنامه رو امضا کرده✍🏼. جهاد دیگه تموم شد🙃. » یک لحظه از تعجب خشکم زد😮. باورش برایمان سخت بود که به یک باره همه چیز تمام شده باشد😥. از یک طرف ناراحت بودیم و از طرفی هم خوش حال که جوان هایمان سالم برمی گشتند🥲. خانم ها 🧕🏼 اولش قضیه را نمی دانستند😅. چندتایی که امدند خانه شمسی خانم؛ متوجه شدند☺️ □■■■■■■○●○■■■■■■□ ✨کتاب عبرت آموز {ماهم جنگیدیم☝🏼} روایت زنان ملارد از پشتیبانی دفاع مقدس است✨ --------------------------------- ارسال نیم بها به سراسر کشور✌🏻 🛍️هدیه کتاب :45/000 تومان🌱 ‼️اما با 20 ٪ تخفیف ویژه36/000تومان🥰‼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
#پارت‌9 پسرک‌فلافل‌فروش ایم‌قسمت‌ #گم‌گشته سال 1384 بود كه كادر بسيج مسجد موسی ابن جعفر 7 تغيير ك
بسم‌حق‌... :)🍂 پسرک‌فلافل‌فروش این‌قسمت در دوران نوجوانی فوتباليست خوبيیبود، به او می‌گفتند: »هادی دل پيه‌رو هادی هم دوست داشت خودش را بروز دهد. كمی بعد درس را رها كرد و ميخواست با كار كردن، گمشده‌ی خودش را پيدا كند. بعد در جمع بچه‌های بسيج و مسجد مشغول فعاليت شد. هادی در هر عرصه‌ای كه وارد ميشد بهتر از بقيه‌ كارها را انجام ميداد. در مسجد هم گوی سبقت را از بقيه ربود. بعد با بچه‌های هيئتی رفيق شد. از اين هيئت به آن هيئت رفت. اين دوران، خيلی از لحاظ معنوی رشد كرد، اما حس ميكردم كه هنوز گمشده‌ی‌خودش را نيافته. بعد در اردوهای جهادی و اردوهای راهيان نور و مشهد او را ميديدم. بيش از همه فعاليت ميکرد، اما هنوز ... از لحاظ كار و درآمد شخصی هم وضع او خوب شد اما باز به آنچه ميخواست نرسيد. بعد با بچه‌های قديمی جنگ رفيق شد. با آنها به اين جلسه و آن جلسه ميرفت دنبال خاطرات شهدا بود. بعد موتور تريل خريد، برای خودش كسی شده بود با برخی بزرگترها اينطرف و آنطرف ميرفت. اما باز هم ... تا اينكه پايش به حوزه باز شد. كمتر از يك سال در حوزه بود. اما گويی هنوز ... بعد هم راهي نجف شد. روح نا آرام هادی، گمشده‌اش را در كنار مولایيش اميرالمؤمنين پيدا كرد. او در آنجا آرام گرفت و براي هميشه مستقر شد... از زبان حجت‌السلام‌سمیعی ادامه دارد... ┏━🕊⃟📚━┓ @hasebabu ┗━🌿━
پسرک‌فلافل‌فروش این‌قسمت _._._._._._._ همیشه روی لبش لبخند بودنه از این بابت که مشکلی ندارد.من خبردارم که اوبا کوهی از مشکلات دست و پنجه نرم میکرد. رفاقت بااو هیچکس را خسته نمیکرد.اما مواظب بود در شوخی هایش گناه نباشد. بار اولی که هادی را دیدم قبل از حرکتش به اردوی جهادی بود.وارد مسجدشدم و دیدم جوانی سرش روی پای دیگری گذاشته و خوابیده... رفتم جلو و تذکر دادم که اینجا مسجداست بلند شو. ديدم اين جوان بلند شد و شروع كرد با من صحبت كردن. اما خيلي حالم گرفته شد. بنده ي خدا لال بود و با اَده اَده كردن با من حرف زد. خيلي دلم برايش سوخت. معذرت خواهي كردم و رفتم سراغ ديگر رفقا. بقيه ي بچه هاي مسجد از ديدن اين صحنه خنديدند... چند دقيقه بعد يكي ديگر از دوستان وارد شد و اين جوان لال با او همانگونه صحبت كرد. آن شخص هم خيلي دلش براي اين پسر سوخت. ساعتي بعد سوار اتوبوس شديم و آمادهي حركت، يك نفر از انتهاي ماشين با صداي بلند گفت: نابودي همه ي علماي اس... بعد از لحظهاي سكوت ادامه داد: نابودي همه علماي اسرائيل صلوات. همه صلوات فرستاديم. وقتي برگشتم، با تعجب ديدم آقايي كه شعار صلوات فرستاد همان جوان لال در مسجد بود.. به دوستم گفتم: مگه اين جوان لال نبود!؟ ح دوستم خنديد و گفت: فكر كردي براي چي توي مسجد ميخنديديم. اين هادي ذوالفقاري از بچه هاي جديد مسجد ماست كه پسر خيلي خوبيه، خيلي فعال و در عين حال دلسوز و شوخ طبع و دوست داشتني است. شما رو سر كار گذاشته بود. يادم هست زماني كه براي راهيان نور به جنوب ميرفتيم، من و هادي و چند نفر ديگر از بچه هاي مسجد، جزء خادمان دوكوهه بوديم. آنجا هم هادي دست از شيطنت بر نميداشت. ً مثال، يكي از دوستان قديمي من با كت و شلوار خيلي شيك آمده بود دوكوهه و ميخواست با آب حوض دوكوهه وضو بگيرد. هادي رفت كنار اين آقا و چند بار محكم با مشت زد توي آب!سر تا پاي اين رفيق ما خيس شد. يكدفعه دوست قديمي ما دويدكه هادي را بگيرد و ادبش كند. هادي با چهرهاي مظلومانه شروع كرد با زبان لالي صحبت كردن. اين بنده ي خدا هم تا ديد اين آقا قادر به صحبت نيست چيزي نگفت و رفت. شب وقتي به اتاق ما آمد، يك ِ باره چشمانش از تعجب گرد شد. هادي داشت مثل بلبل تو جمع ما حرف میزد.. ادامه دارد... ┏━🕊⃟📚━┓ @hasebabu ┗━🌿━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خدمت دوستان حسیبا💚✨ بریم سراغ فعالیت ها و معرفی های امروزمون 📖🌿
•احیا گر دین و جان گرفتن کلیسا ها دین زنده شده است،کلیسا ها جان تازه گرفته اند ، توجه به دین و مذهب و اندیشه های مذهبی در دانشگاه ها دیگر زشت و کم بها تلقین میشود. زیبایی های معنوی در زندگی روز مره مورد بازیابی قرار گرفته است،جهان برای نجات و زیبا کردن روابط اجتماعی اش به قدرت دین و جاذبه های معنوی گرایش شدید پیدا کرده است و این همه ناشی از دعوت نوینی بوده که امام خمینی با دینی اش در عرصه ی افکار و ذهنیت جامعه جهانی آغاز کردند. "پرفسور اسماعیل کیلبس،فیلسوف برجسته ی اسپانیایی" ➖➖➖➖➖➖➖➖ ✨کتاب {امام فراتر از مرزها} امام خمینی در نگاه شخصیت‌ها ، تحلیلگران و روزنامه های بین المللی است✨ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌱ارسال به سراسر نقاط کشور قیمت کتاب35/000تومان ❌ 😍 20 ٪ تخفیف ویژه28/000تومان😍❌ 📚این کتاب جذاب رو از دست ندید✨ ـــــــــــــــــــــــــــــــ دنیاے کتاب حسیبــــــا در واتساپ🍃⤵️ https://chat.whatsapp.com/DmxSrc9k17F94EyXmo4r87 ــــــــــــــــــــــــــــ کانالمون در ایتا🍃⤵️ https://eitaa.com/hasebabu ـــــــــــــــــــ پیج اینستاگراممون🥰⤵️ https://www.instagram.com/p/CfXIUZDLgo4/?igshid=MDJmNzVkMjY=
چراغ فیتیله ای را روشن کردم🔥 . دیگ آب💧 را گذاشتم رویش . آب که گرم شد✨ ، دیگ را بردم انباری🚶🏻‍♀️ . از وقتی خبر رسید از سر زن ها می کشند 😓، از خانه نرفته بودم بیرون🙂 . آب گرم را می بردم انباری و همان جا حمام می کردم . شوهرم و پسرها👨‍👦‍👦 روزها برای کار می رفتند🚶🏻‍♂️ مغازه ؛ اما من مدت ها بود که رنگ 🎨کوچه را ندیده بودم🥲 . ✨کتاب « ننگ سالي » خاطرات مردم محله علی قلی آقای اصفهان از دوران کشف حجاب ، ممنوعیت روضه و قحطی است 💔... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌱ارسال به سراسر نقاط کشور 📌قیمت 40/000ت ❌ %20تخفیف 32000ت😍❌
چادر سیاه شب 🌌که پهن شد ، چادرم را سرم کردم🧕🏼 . با دست هایی لرزان بقچه ام را بستم🙂. پاورچین پاورچین راه افتادم 👣. صدای نفس هایم را می شنیدم😶 . مسیر رسیدن به حمام 💔، این بار کوچه و خیابان نبود🙃 . از حیاط خانه ها به هم راه باز کرده بودند🙂. از حیاط این خانه رفتم به حیاط خانهٔ دیگر تا رسیدم به حمام 👣. مدتی بود که دیگر روزها حمام نمی رفتم💔 . روشنی روز 🌅و زنِ به سر همانا و آژانی 👨🏽‍✈️که با چوب دستی اش می دوید همانا 🏃🏽‍♂️. روزگار سختی بود🙂💔 ... ✨کتاب « ننگ سالي » خاطرات مردم محله علی قلی آقای اصفهان از دوران کشف حجاب ، ممنوعیت روضه و قحطی است 💔... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌱ارسال به سراسر نقاط کشور 📌قیمت 40/000ت ❌ %20تخفیف 32000ت😍❌