eitaa logo
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
2.8هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
651 ویدیو
4 فایل
سلام دوســتِ کتابخونم♡خوش اومدی به دورهمی مون🥰 بفـــرمائید کتـاب💞اینجا یه عالمه 📚داریم به شرط چاقو😉 ✨با #تخفیفات_ویژه💥 ارسال به تموم نقاط کشورعزیزمون🚀 ✍🏼برا ثبت سفارش من اینجام @hasibaa2 📞09175133690 کپی از مطالب؟! کاملا آزاد🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
بسم‌حق... :)🍂 #پارت7 این‌قسمت #کاظمین _._._._._ توی خيابان شهيدعجب‌گل پشت مسجد مغازه‌ی فلافل‌فروشی
بسم‌حق... :)🍂 این‌قسمت _._._._._ مدتی بعد مدارس باز شد. من فكر كردم كه هادی فقط در تابستان ميخواهد كار كند، اما او كار را ادامه داد! فهميدم كه ترك تحصيل كرده. با او صحبت كردم كه درس را هر طور شده ادامه دهد، اما او تجديد آورده بود و اصرار داشت ترك تحصيل كند. كار را در فلافل‌فروشی ادامه داد. هر وقت ميخواستم به او حقوق بدهم نميگرفت، ميگفت من آمده‌ام پيش شما كار ياد بگيرم. اما به زور مبلغی را در جيب او ميگذاشتم. مدتی بعد متوجه شدم كه با سيدعلی مصطفوی رفيق شده، گفتم با خوب پسری رفيق شدی. هادی بعد از آن بيشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پيش ما رفت و در بازار مشغول كار شد. اما مرتب با دوستانش به سراغ ما می‌آمد و خودش مشغول درست کردن فلافل ميشد. توصيه‌های من كارساز شد و درسش را از طريق مدرسه‌ی دكتر حسابی به صورت غير حضوری ادامه داد. رفاقت ما با هادی ادامه داشت. خوب به ياد دارم که يك روز آمده بود اينجا، بعد از خوردن فلافل در آينه خيره شد. ميگفت: نميدانم برای این جوش‌های صورتم چه كنم؟ گفتم: پسر خوب، صورت مهم نيست، باطن و سيرت انسان‌ها مهم است كه الحمدلله باطن تو بسيار عالی است. هر بار كه پيش ما می‌آمد متوجه ميشدم كه تغييرات روحی و درونی او بيشتر از قبل شده. تا اينكه يك روز آمد و گفت وارد حوزه‌ی علميه شده‌ام، بعد هم به نجف رفت. اما هر بار كه می‌آمد حداقل يك فلافل را مهمان ما بود. آخرين بار هم از من حلالیت طلبيد. با اينكه هميشه خداحافظی ميكرد، اما آن روز طور ديگری خداحافظی كرد و رفت... از زبان پیمان عزیز... ادامه دارد.. ┏━🕊⃟📚━┓ @hasebabu ┗━🌿━
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
بسم‌حق... :)🍂 #پارت8 این‌قسمت #کاظمین _._._._._ مدتی بعد مدارس باز شد. من فكر كردم كه هادی فقط در ت
پسرک‌فلافل‌فروش ایم‌قسمت‌ سال 1384 بود كه كادر بسيج مسجد موسی ابن جعفر 7 تغيير كرد. من به عنوان جانشين پايگاه انتخاب شدم و قرار شد پايگاه را به سمت يك مركز فرهنگی سوق دهيم. در اين راه سيد علی مصطفوی با راهاندازی كانون شهيد آوينی كمك بزرگی به ما نمود. مدتی از راهاندازی كانون فرهنگی گذشت. يك روز با سيد علی به سمت مسجد حركت كرديم. به جلوی فلافروشی جوادين 8 رسيديم. سيد علی با جوانی كه داخل مغازه بود سالم و عليك كرد. اين پسرك حدود شانزده سال سريع بيرون آمد و حسابی ما را تحويل گرفت. حجب و حيای خاصی داشت متوجه شدم با سيد علی خيلی رفيق شده وقتي رسيديم مسجد، از سيد علی پرسيدم: از كجا اين پسر را ميشناسی؟ گفت: چند روز بيشتر نيست، تازه با او آشنا شدم. به خاطر خريد فلافل، زياد به مغازهاش ميرفتيم گفتم: به نظر پسر خوبی مياد. چند روز بعد اين پسر همراه با ما به اردوی قم و جمکران آمد. در آن سفر بود كه احساس كردم اين پسر، روح بسيار پاكی دارد. اما کاملا مشخص بود که در درون خودش به دنبال يك گمشده ميگردد! اين حس را سالها بعد كه حسابی با او رفيق شدم بيشتر لمس كردم. او مسيرهای مختلفی را در زندگي‌اش تجربه كرد. هادی راهه‌ای بسياری رفت تا به مقصد خودش برسد و گمشدهاش را پيدا كند. من بعدها با هادی بسيار رفيق شديم. او خدمات بسيار زيادی در حق من انجام داد كه گفتنی نيست. اما به اين حقيقت رسيدم كه هادی با همه‌ی مشكلاتی كه در خانواده داشت و بسيار سختی ميكشيد، اما به دنبال گمشده درونی خودش ميگشت. برای اين حرف هم دليل دارم از زبان حجت‌السلام‌سمیعی ادامه دارد... ┏━🕊⃟📚━┓ @hasebabu ┗━🌿━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز هشتم ماه رمضان🌙، یکی از بچه های محله سعدی را با خودم بردم👥 دارالرحمه.بچه خیلی خوب و 🙂با معرفتی بود؛ اما نه نماز می خواند و نه روزه میگرفت😞. به او گفتم:«وایسا عقب و فقط نگاه کن👀. » از چشم 😨هایش معلوم بود ترسیده و این همان چیزی بود که می خواستم😁! کارمان که تمام شد، امد جلو و با حالتی لاتی گفت:«شما خیلی جیگر دارین!👌🏻🥲 » گفتم:«ته ته همه چیز همین جاست☝🏼. آخرش مرگه.😊» باورم نمی شد😄. از ان روز به بعد همه روزه هایش را گرفت!✨🥰 _________ ✨🌿 کتاب هفت خان شستن خاطرات طلاب و گروه های جهادی فعال در تغسیل و تدفین اموات کرونایی🌿✨ _________ قیمت کتاب=30٫000تومان🍃 اما با تخفیف💣 24٫000تومان✨🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آن روز دیرتر از همیشه رفته بودم خانه شمسی خانم🧕🏽. همه جا سوت و کور بود😶. تعجبم را که دید👀، گفت:«رقیه خانوم، تنورهاروشنه🔥؛ولی دیگه خمیر درست نکردیم🫴🏼. »گفتم چرا؟🙄 گفت:«اقا قطعنامه رو امضا کرده✍🏼. جهاد دیگه تموم شد🙃. » یک لحظه از تعجب خشکم زد😮. باورش برایمان سخت بود که به یک باره همه چیز تمام شده باشد😥. از یک طرف ناراحت بودیم و از طرفی هم خوش حال که جوان هایمان سالم برمی گشتند🥲. خانم ها 🧕🏼 اولش قضیه را نمی دانستند😅. چندتایی که امدند خانه شمسی خانم؛ متوجه شدند☺️ □■■■■■■○●○■■■■■■□ ✨کتاب عبرت آموز {ماهم جنگیدیم☝🏼} روایت زنان ملارد از پشتیبانی دفاع مقدس است✨ --------------------------------- ارسال نیم بها به سراسر کشور✌🏻 🛍️هدیه کتاب :45/000 تومان🌱 ‼️اما با 20 ٪ تخفیف ویژه36/000تومان🥰‼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
#پارت‌9 پسرک‌فلافل‌فروش ایم‌قسمت‌ #گم‌گشته سال 1384 بود كه كادر بسيج مسجد موسی ابن جعفر 7 تغيير ك
بسم‌حق‌... :)🍂 پسرک‌فلافل‌فروش این‌قسمت در دوران نوجوانی فوتباليست خوبيیبود، به او می‌گفتند: »هادی دل پيه‌رو هادی هم دوست داشت خودش را بروز دهد. كمی بعد درس را رها كرد و ميخواست با كار كردن، گمشده‌ی خودش را پيدا كند. بعد در جمع بچه‌های بسيج و مسجد مشغول فعاليت شد. هادی در هر عرصه‌ای كه وارد ميشد بهتر از بقيه‌ كارها را انجام ميداد. در مسجد هم گوی سبقت را از بقيه ربود. بعد با بچه‌های هيئتی رفيق شد. از اين هيئت به آن هيئت رفت. اين دوران، خيلی از لحاظ معنوی رشد كرد، اما حس ميكردم كه هنوز گمشده‌ی‌خودش را نيافته. بعد در اردوهای جهادی و اردوهای راهيان نور و مشهد او را ميديدم. بيش از همه فعاليت ميکرد، اما هنوز ... از لحاظ كار و درآمد شخصی هم وضع او خوب شد اما باز به آنچه ميخواست نرسيد. بعد با بچه‌های قديمی جنگ رفيق شد. با آنها به اين جلسه و آن جلسه ميرفت دنبال خاطرات شهدا بود. بعد موتور تريل خريد، برای خودش كسی شده بود با برخی بزرگترها اينطرف و آنطرف ميرفت. اما باز هم ... تا اينكه پايش به حوزه باز شد. كمتر از يك سال در حوزه بود. اما گويی هنوز ... بعد هم راهي نجف شد. روح نا آرام هادی، گمشده‌اش را در كنار مولایيش اميرالمؤمنين پيدا كرد. او در آنجا آرام گرفت و براي هميشه مستقر شد... از زبان حجت‌السلام‌سمیعی ادامه دارد... ┏━🕊⃟📚━┓ @hasebabu ┗━🌿━
پسرک‌فلافل‌فروش این‌قسمت _._._._._._._ همیشه روی لبش لبخند بودنه از این بابت که مشکلی ندارد.من خبردارم که اوبا کوهی از مشکلات دست و پنجه نرم میکرد. رفاقت بااو هیچکس را خسته نمیکرد.اما مواظب بود در شوخی هایش گناه نباشد. بار اولی که هادی را دیدم قبل از حرکتش به اردوی جهادی بود.وارد مسجدشدم و دیدم جوانی سرش روی پای دیگری گذاشته و خوابیده... رفتم جلو و تذکر دادم که اینجا مسجداست بلند شو. ديدم اين جوان بلند شد و شروع كرد با من صحبت كردن. اما خيلي حالم گرفته شد. بنده ي خدا لال بود و با اَده اَده كردن با من حرف زد. خيلي دلم برايش سوخت. معذرت خواهي كردم و رفتم سراغ ديگر رفقا. بقيه ي بچه هاي مسجد از ديدن اين صحنه خنديدند... چند دقيقه بعد يكي ديگر از دوستان وارد شد و اين جوان لال با او همانگونه صحبت كرد. آن شخص هم خيلي دلش براي اين پسر سوخت. ساعتي بعد سوار اتوبوس شديم و آمادهي حركت، يك نفر از انتهاي ماشين با صداي بلند گفت: نابودي همه ي علماي اس... بعد از لحظهاي سكوت ادامه داد: نابودي همه علماي اسرائيل صلوات. همه صلوات فرستاديم. وقتي برگشتم، با تعجب ديدم آقايي كه شعار صلوات فرستاد همان جوان لال در مسجد بود.. به دوستم گفتم: مگه اين جوان لال نبود!؟ ح دوستم خنديد و گفت: فكر كردي براي چي توي مسجد ميخنديديم. اين هادي ذوالفقاري از بچه هاي جديد مسجد ماست كه پسر خيلي خوبيه، خيلي فعال و در عين حال دلسوز و شوخ طبع و دوست داشتني است. شما رو سر كار گذاشته بود. يادم هست زماني كه براي راهيان نور به جنوب ميرفتيم، من و هادي و چند نفر ديگر از بچه هاي مسجد، جزء خادمان دوكوهه بوديم. آنجا هم هادي دست از شيطنت بر نميداشت. ً مثال، يكي از دوستان قديمي من با كت و شلوار خيلي شيك آمده بود دوكوهه و ميخواست با آب حوض دوكوهه وضو بگيرد. هادي رفت كنار اين آقا و چند بار محكم با مشت زد توي آب!سر تا پاي اين رفيق ما خيس شد. يكدفعه دوست قديمي ما دويدكه هادي را بگيرد و ادبش كند. هادي با چهرهاي مظلومانه شروع كرد با زبان لالي صحبت كردن. اين بنده ي خدا هم تا ديد اين آقا قادر به صحبت نيست چيزي نگفت و رفت. شب وقتي به اتاق ما آمد، يك ِ باره چشمانش از تعجب گرد شد. هادي داشت مثل بلبل تو جمع ما حرف میزد.. ادامه دارد... ┏━🕊⃟📚━┓ @hasebabu ┗━🌿━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا