دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
بسمحق...🍂 #پارت23 پسرکفلافلفروش اینقسمت#فدائیرهبر _._._._._._ اوج جسارت به رهبر انقلاب در ايام
#پارت24
پسرکفلافلفروش
ادامه#فدائیرهبری
_._._._._._
هادی...
هادی...
اما انگار حرفهای من را نميشنيد.چشمانش را اشك گرفته بود. به اعتقادات او جسارت ميشد و نميتوانست تحمل كند.
همينطور كه هادی به سمت درب دانشگاه ميدويد يكباره آماج سنگها قرار گرفت.
من از دور او را نگاه ميكردم. ميدانستم كه هادی بدن ورزيدهای دارد و از هيچ چيزی هم نميترسد. اما آنجا شرايط بسيار پيچيده بود.
همين كه به درب دانشگاه نزديك شد يك پارهآجر محكم به صورت هادی و زير چشم او اصابت كرد.
من ديدم كه هادی يكدفعه سر جای خودش ايستاد. ميخواست حركت
كند اما نتوانست!
خواست برگردد اما روي زمين افتاد! دوباره بلند شد و دور خودش چرخيد و باز روی زمين افتاد.
از شدت ضربهای كه به صورتش خورد، نميتوانست روی پا بايستد. سريع به سمت او دويدم. هر طور بود در زير بارانی از سنگ و چوب هادی را به عقب آوردم.
خيلی درد ميكشيد، اما ناله نميكرد. زخم بزرگی روی صورتش ايجاد شده و همهی صورت و لباسش غرق خون بود.
هادی چنان دردی داشت كه با آن همه صبر، باز به خود ميپيچيد و در حال بی هوش شدن بود.
سريع او را به بيمارستان منتقل کرديم.
چند روزی در يكی از بيمارستانهای خصوصی تهران بستری بود. آنجا حرفی از فتنه و اتفاقی كه برايش افتاده نزد.
آن ضربه آنقدر محکم بود که بخشهايی از صورت هادی چندين روزبيحس بود.
شدت اين ضربه باعث شد که گونه او شکافته شد و تا زمان شهادت، وقتی
هادی لبخند ميزد، جای اين زخم بر صورت او قابل مشاهده بود.
بعد از مرخص شدن از بيمارستان، چند روزی صورتش بسته بود. به خانه هم نرفت و در پايگاه بسيج ميخوابيد، تا خانواده نگران نشوند. اما هر روز تماس ميگرفت تا آنها نگران سالمتی اش نباشند.
بعدها رفقا پيگيری كردند و گفتند: بيا هزينه درمان خودت را بگير، اما هادی كه همه هزينهها را از خودش داده بود لبخندی زد و پيگيری نكرد.
حتی يكی از دوستان گفت: من پيگيری ميكنم و به خاطر اين ماجرا و بستری شدن هادی، برايش درصد جانبازی ميگيرم.
هادی جواب او را هم با لبخندی بر لب داد!
هادی هيچ وقت از فعاليتهای خودش در ايام فتنه حرفی نزد، اما همه دوستان ميدانستند كه او به تنهايی مانند يك اكيپ نظامی عمل ميكرد.
ادامه دارد...
#پسرک_فلافل_فروش
#شهید_هادی_ذوالفقاری
┏━🕊⃟📚━┓
@hasebabu
┗━🌿━