eitaa logo
حَــسیبــا | ʜᴀꜱᴇʏʙᴀ
166 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
27 فایل
• بـه‌قـلـب‌آن‌کـس‌کـه‌بـارکـج‌بـرشـانـه‌اش‌دارد اگـرحُـب‌عـلـی‌بـاشـدبـه‌مـنـزل‌مـی‌رسدبـارش✨️ #اباناعـلـی -¹⁴⁰⁰/⁰³/²² وتوکل‌به‌نام‌اعظمت یاالله..🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
🧕🏻📿 💕 ــــــــــــــ دیگه چیز ی نپرسیدم و با به رانندگیم ادامه دادم و او هم سرش رو روی پشتی مبل گذاشت و چشماش رو بست. ماشین رو جلو ی در خونه شون نگه داشتم که چشماش رو باز و با تعجب به در خونه نگاه کرد و گفت : چرا اومدین اینجا؟! به طرفش برگشتم و گفتم : پس کجا برم؟! _مگه نباید می رفتیم شر کت؟ _برو خونه و استراحت کن! کیفش رو از روی صندلی برداشت و با تلخند ی گفت : ممنون که دلتون به حالم سوخت! معنی تلخند و نیش کلامش رو نمی فهمیدم و نمی دونستم چرا ناراحت شده ولی هرچه که بود این ناراحت شدنش رو و اینکه انتظار داشته بود چیز دیگه ای ازم بشنوه رو دوست داشتم و در جوابش گفتم : خواهش! فقط اینکه دیگه هله هوله نخور چون ممکن نیست که دوباره دلم به حالت بسوزه. باز هم لبخند تلخی زد و با گفتن خداحافظ در ماشین رو باز کرد و پیاده شد. *فردا ی اون روز، نبود آرام تو ی شرکت بد جور به چشم میومد و من بر خلاف تصورم که فکر می کردم اگه نباشه خوشحالم،نه تنها خوشحال نبودم بلکه کلافه و سر در گم بودم و بی اختیار به جای خالیش توی مانیتور نگاه می کردم. اتاق حسابداری بر عکس هر روز که شلوغ و پر رفت و آمد بود با نبودش سوت و کور بود و خانم رفاهی و مبینا تو ی سکوت به کارشون مشغول بودن. جای خالیش انقدر توی چشم بود که حتی پرهام هم جا ی خالیش رو احساس کرده بود که کلافه به اتاقم اومد و گفت : آراد به نظر تو امروز شرکت یه جوری نیست؟ _نه! چجوریه مگه؟ _یه جورایی به سربه سر گذاشتن این دختره عادت کردم حالا که نیست انگار یه چیز ی کمه. _خب سربه سر یکی د یگه بزار! پرهام توی فکر رفت و بعد مکثی پرس ید :آراد! تو نظرت در موردش چیه؟ _نظری ندارم او هم یکی مثل بقیه است. _نیست! خودتم خوب میدونی که با بقیه فرق داره، حداقل با دخترایی که دور و بر ما رو گرفتن خیلی فرق داره. 🌼|@dokhtarane_enghelabi