#دختر_بسیجی🧕🏻📿
#پارت_بیستوهفـت💕
ــــــــــــــ
دیگه چیز ی نپرسیدم و با به رانندگیم ادامه دادم و او هم سرش رو روی پشتی مبل گذاشت و چشماش رو بست.
ماشین رو جلو ی در خونه شون نگه داشتم که چشماش رو باز و با تعجب به در خونه نگاه کرد و گفت : چرا اومدین اینجا؟!
به طرفش برگشتم و گفتم : پس کجا برم؟!
_مگه نباید می رفتیم شر کت؟
_برو خونه و استراحت کن!
کیفش رو از روی صندلی برداشت و با تلخند ی گفت : ممنون که دلتون به حالم سوخت!
معنی تلخند و نیش کلامش رو نمی فهمیدم و نمی دونستم چرا ناراحت شده ولی هرچه که بود این ناراحت شدنش رو و اینکه انتظار داشته بود چیز دیگه ای ازم بشنوه رو دوست داشتم و در جوابش گفتم : خواهش! فقط اینکه دیگه هله هوله نخور چون ممکن نیست که دوباره دلم به حالت بسوزه.
باز هم لبخند تلخی زد و با گفتن خداحافظ در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.
*فردا ی اون روز، نبود آرام تو ی شرکت بد جور به چشم میومد و من بر خلاف تصورم که فکر می کردم اگه نباشه خوشحالم،نه تنها خوشحال نبودم بلکه کلافه و سر در گم بودم و بی اختیار به جای خالیش توی مانیتور نگاه می کردم. اتاق حسابداری بر عکس هر روز که شلوغ و پر رفت و آمد بود با نبودش سوت و کور بود و خانم رفاهی و مبینا تو ی سکوت به کارشون مشغول بودن.
جای خالیش انقدر توی چشم بود که حتی پرهام هم جا ی خالیش رو احساس کرده بود که کلافه به اتاقم اومد و گفت : آراد به نظر تو امروز شرکت یه جوری نیست؟
_نه! چجوریه مگه؟
_یه جورایی به سربه سر گذاشتن این دختره عادت کردم حالا که نیست انگار یه چیز ی کمه.
_خب سربه سر یکی د یگه بزار!
پرهام توی فکر رفت و بعد مکثی پرس ید :آراد! تو نظرت در موردش چیه؟
_نظری ندارم او هم یکی مثل بقیه است.
_نیست! خودتم خوب میدونی که با بقیه فرق داره، حداقل با دخترایی که دور و بر ما رو گرفتن خیلی فرق داره.
🌼|@dokhtarane_enghelabi