eitaa logo
هتنا|𝗛𝗔𝗧𝗡𝗔🇵🇸
3.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
26 فایل
☫ گروه‌جهادی‌رسانه‌ای‌هَتنا🌱 داعیه‌ی ما، ایجاد تمـــدنی است مبتنی بر معنـویـت و هدایت الهی؛ اگر ملت‌های اسلامی بتوانند چنین تمدنی را بنا کنند، بشر سعادتمند خواهد شد. ☎️ هماهنگی اجــرا: 09204311005 🔷 ارتـــبــــاط بـــا مــا: @ID_hatna
مشاهده در ایتا
دانلود
👤شخصیت و مکتب حاج قاسم از قول سید حسن نصرالله 🔰خیلی زود مشخص شد شخصیت حاج قاسم طوری است که یک فرمانده‌ی نظامی صِرف نیست، بلکه مسائل امنیتی را هم خیلی عمیق و جدی می‌فهمد. یعنی یک آدم امنیتی به معنای تخصصی‌اش است. ضمن اینکه فهمش از مسائل سیاسی هم بسیار گسترده و پر اهمیت است. یعنی احساس ما این نبود که تنها با یک ژنرال متخصص در زمینه‌ی نظامی جلسه می‌گذاریم، بلکه مسائل سیاسی، اقتصادی و فرهنگی را هم عمیقاً و کاملاً می‌فهمید، چه برسد به مسائل نظامی و امنیتی و اینها. از یک چنین جامعیتی برخوردار بود. گروه‌جهادی‌رسانه‌ای‌هتنا🌱 @hatna_official .
. کریسمس و گروگان های سفارت آمریکا روزهای آذر ماه به سرعت می‌گذشت و مناسبت‌های عید کریسمس و سال جدید میلادی در پیش بود؛ امام خمینی در روز ۳۰ آذر ۱۳۵۸ در حکمی به شورای انقلاب دستور داد به مناسبت فرا رسیدن عید میلاد حضرت مسیح (ع)، لازم است از چند کشش متعهد و مسئول دعوت شود تا آمریکایی‌هایی که در اختیار دانشجویان مسلمان قرار دارند، بتوانند مراسم مذهبی‌شان را در کمال آرامش انجام دهند. «بدیهی است به مناسبت موضع خاص کشیشیان سیاه پوست در مقابل جنایات آمریکا، آنان از اولویت خاصی برخوردارند.» اعضای شورای انقلاب بلافاصله دست به کار شدند تا با همکاری دانشجویان مسلمان پیرو خط امام،مراسم کریسمس با حضور چند کشیش در سفارت آمریکا برگزار شود. دو روز بعد، دوم دی ۱۳۵۸، رهبر انقلاب پیام مهمی به مناسبت میلاد حضرت عیسی (ع) صادر کردند که مخاطب آن، مسیحیان ایران و سراسر جهان بود. سرآغاز این پیام، سه آیه با محوریت عدالت جویی و دادخواهی بود؛ یک آیه از سورهٔ مائده و دو آیه از انجیلِ متی. امام خمینی پس از تبریک سالروز ولادت حضرت عیسی (ع)، پدران کلیسا و علمای مسیحی را به قیام علیه مستکبرین و حق ستانی مظلومان دعوت کردند: «برای رضای خدا و پیروی دستور حضرت مسیح، یک بار هم ناقوس‌ها را در معابدتان به نفع مظلومان ایران و محکوم نمودن ستمگران به صدا درآورید. کارتر، سردمدار ستمکاران عالم تقاضا کرد تا ناقوس‌ها را در سرتاسر آمریکا به نفع جاسوسان در مقابل ملت مظلوم ایران به صدا درآورید. چه خوب و به جاست که ناقوس‌ها را به فرمان خدای عالم و دستور عیسی مسیح به نفع ملت های مستضعف که در زیر چکمه دژخیمان کارتر ها از هستی ساقط می‌شوند، به صدا درآوردید.» گروه‌جهادی‌رسانه‌ای‌هتنا🌱 @hatna_official .
. در کاخ خلیفه هوا اندکی سرد بود و نم نم باران می‌بارید. شهر سرسبزه دمشق در رشته رشتهٔ باران تماشایی بود. امام باقر(علیه السلام) همراه فرزند جوانش جعفر صادق(علیه السلام) سوار بر شتر، پیشاپیش ماموران حکومتی به سوی کاخ در حرکت بودند. جادهٔ سنگ‌فرش شده را پیمودند و جلوی دروازهٔ بزرگ کاخ توقف کردند. امام صادق(علیه السلام) نگاهی گذرا به دیوارهای بلند کاخ و مجسمه‌های کوچک و بزرگ لا‌به‌ لای گل و گیاه حیاط آن انداخت و مانند پدر منتظر اجازه ورود ایستاد. مامور رفته، باز آمد و گفت: «خلیفه دستورِ ورود ندادند.ایشان جلسهٔ مهمی دارند.» امام باقر(علیه السلام) شترش را خواباند و لبخند معناداری به فرزندش زد. امام صادق(علیه السلام) فهمید که هشام به بهانهٔ جلسه، قصدی جز تحقیر آنان ندارد. ماموران آن دو را به مکان نمور و چرکینی در آن سوی کاخ بردند. این تاخیر تا سه روز طول کشید. ماموران هر روز امام و فرزندش را تا دمِ دروازهٔ کاخ می‌بردند و بهانه‌ای باز می‌گرداندند. سرانجام پس از سه روز، هشام دستور ورود داد. آن دو همراه ماموری از حیاط پرگل و درخت گذشتند. از پله‌های سنگی بالا رفتند. چندین در پشت سر هم باز و بسته شد. پس از گذشتن از راهرو دراز و آینه‌کاری شده، وارد تالار شدند. هشام بر تخت یله شده بود. افراد زیادی در دو ردیف تالار دراز صف بسته بودند و تالار به محل مسابقه تبدیل شده بود. آنان با تیر و کمانی هدف‌گیری می‌کردند. امام صادق(علیه السلام) به هدف نگاه کرد. در بین دو میله عمودی، پوست چرمی آویزان بود که مرکز آن را سیاه کرده بودند. با یک نگاه همه چیز را فهمید. هشام نقشه تازه کشیده بود. می‌خواست قدرت نظامی خود را به رخ آنان بکشد. هشام با دیدن امام و فرزندش خندید و از تخت به زیر آمد. بی آنکه حال‌شان را بپرسد، چشمکی به یکی از مشاورانش زد و گفت: «خوب شد ابوجعفر و فرزندش آمدند.» بعد رو به امام کرد و گفت: «تو نیز تیراندازی کن!» با گفتن این جمله، قاه قاه خندید و دیگران نیز خندیدند. این نقشه او بود؛ می‌خواست امام را وادار به تیراندازی کند و به ناتوانی او بخندد. اگر در این کار پیروز می‌شد، آن وقت می‌توانست با سرزنش و اهانت‌های دیگر، درس بزرگی به او بدهد! جعفر صادق (علیه السلام) از خشم، نگاه تندی به هشام کرد. پدرش متوجه شد و با نگاه خود، فرزندش را به آرامش دعوت کرد. گروه‌جهادی‌رسانه‌ای‌هتنا🌱 @hatna_official .
• 🔻بـهـشـت تـخـریـب... اواخر زمستان سال ۱۳۶۶ وقـتی کـه جاده‌ های پشتیبانی و دسـترسی تکمیل شد، نیروها در یک شـب سرد زمـسـتانی از ارتفاعات‌مرزی به‌ سمت‌ دشت‌حلبچه سرازیر شدند. ما روی یک تپه کوچک در دامـنه شرقی «ملخ‌خور» به نام «تپه حمید» مـسـتـقر شـدیـم. از آنـجـا شـهـر هـای «حـلـبـچـه»، «طـویـلـه»، «سـیدصـادق» و «بـیـاره» بــه خوبـی پـیـدا بـود. آنـجـا یـک گـروه از آدم‌ هـای نـصـفـه‌ نـیـمـه کـنـار هــم ایـسـتـاده بودیـم کـه بـه غـیـر از مـن، هـمـه یک‌ پـا داشتند؛ حـمید‌درویشی، جلال‌خـدایـاری ، سـید داود حسـیـنی و حمید‌ زنـدیـه که ناگهان گلوله‌بـاران شـدیـم. بوی تند گـاز هـای خـفـه‌ کـنـنـده شـیمـیـایـی، همه جا پر شـد. بـایـد روی بـلـنـدی و ارتـفـاع می‌رفـتـیـم تـا راحـت‌تـر نـفـس بکـشـیـم. بـچه‌ هـا می‌لـنـگـیـدند و بـالا می‌رفـتند و مـن بـا عـصـا بـه زمـین مـی‌خـوردم و بـرمی‌خـاسـتم. وقـتی به بلندی رسـیدیم قـلـبم داشـت از سـینه‌ام بــیرون مـی‌زد. چشمانم مـی‌سـوخت و پـشـت سـر هـم سـرفـه مـی‌زدم. حـال جـلال‌ خـدایـاری بدتر از ما بود. عق زد و بالا آورد. از آنجا به شـهر «بـیـاره» در دامنه ارتـفـاعات رفتیم کـه هواپیماها ظاهر شـدند و حـلبچه و اطراف آن را به شدت بمباران کردند. بـهار زودرس داشـت از راه می‌رسـید و سـبزه ها تـا زانـو بـالا آمـده بـودنـد؛ امـا بـه جای بـوی گـل، بـوی مـرگ در هـوا پـراکنـده شـد. از وسـط شـهـر توده‌ های عظیم سـفید و خاکستری آرام آرام بالا رفـت و ما نمی‌دانستیم که آنـجـا هـزاران انـسـان بـی‌گـنـاه، از زن و مرد و پـیر و جـوان، در ظـرف کـمتر از یـک دقـیـقه با استنشاق گازهای‌سیانور و‌خردل خفه شده‌اند. از شهر بیاره به طرف حلبچه به راه افتادیم. بـه دره‌ای رسـیدیـم کـه هـلی‌کـوپتر وسـط آن می‌نشست. مردم پابرهنه با چشمانی‌سرخ، ناشـی از مصدومیت شـیمـیایی تـا پـای بـانـد هلی‌کوپتر مـی‌آمـدند و‌ هلی‌کوپترها آنـهـا را زودتـر از مجروحان جـنگی خودمان سـوار می‌کردند و به عقب می‌بردند. گروه‌جهادی‌رسانه‌ای‌هَــتـنـا🌱 @hatna_official @majid_javadi67
• 🔰 آیینه‌ای از دوران پهلوی در اعتراضات سال ١٩٦٣، مراجع دینی برای اولین بار به عنوان رهبران اتحاد بزرگ مخالفان رژیم علیه محمدرضا شاه به پا خاستند. بعضی از روحانیون از مخالفان شناخته شده استبداد و مدافعان اسلامی بودند که ترقی خواهی و آرمانهای اجتماعی را با ارزشهای قومی و مذهبی کنار آورده بودند. از پیشروان این گروه میتوان به طالقانی و آیت الله سید ابوالفضل موسوی زنجانی از آذربایجان، اشاره کرد که خود از حامیان مصدق بودند. دیگر روحانیونی چون، آیت الله محمدهادی میلانی و آیت الله سید محمد کاظم شریعتمداری از سیاست دوری می‌کردند، اما نگران بی توجهی شاه به قانون اساسی، احیای گرایشهای نظامی گرایانه سالهای خفقان و استبداد رضاشاه، و سرکوب های وحشیانه رژیم بودند. حتی محافظه کاران سیاسی ای چون آیت الله محمد بهبهانی و آیت الله عبدالله چلستونی نیز از جریان حوادث احساس نگرانی کرده بودند، اما مهمتر از همه آنها روح الله خمینی پرجاذبه و برجسته به عنوان رهبر یک مقاومت ملی بود. او در سال ۱۹۰۲ به دنیا آمده بود و اکنون شصت و یک سال داشت. روح الله خمینی از خانواده ای کشاورز و روحانی از خمین در نزدیکی گلپایگان برخاسته بود. وی بعد از تحصیل در اراک و قم، در مدرسه فیضیه قم به تدریس پرداخت و رابطه ای نزدیک با آیت الله بروجردی مرجع تقلید آن زمان برقرار کرد. در سالهای تصدی گری مصدق که آیت الله کاشانی بر سیاست مذهبی تسلط داشت، آیت الله خمینی موضعی سیاسی گرفت. او چندان با برنامه های دنیوی گرایانه مصدق برای ایران موافق نبود، شاید دلیل مخالفت ایشان وابستگی مصدق به حزب توده بود؛ اما از این مهمتر آنکه ارتباط ایشان با آیت الله بروجردی بود. 📚کتاب تاریخ ایران کمبریج، جلد هفتم _ قسمت سوم(دورهٔ پهلوی)، صفحه ۱۱۴ گروه‌جهادی‌رسانه‌ای‌هَــتـنـا🌱 [@hatna_official]
هتنا|𝗛𝗔𝗧𝗡𝗔🇵🇸
. ⭕️ خیانت‌های بنی صدر...! گروه‌جهادی‌رسانه‌ای‌هتنا🌱 @hatna_official .
. معمای اس دی لور / ۱ اما چرا از نظر آمریکایی ها، روی کار آمدن بنی صدر پرتو روشنی بر حل مسئله گروگانها می‌تاباند؟ و چرا بنی صدر در بدو ورود به کاخ ریاست جمهوری، شمشیر هایش را در مقابل دانشجویان فاتح سفارت از رو بست؟ پاسخ این پرسش‌ها را میتوان در لابه لای اسناد کشف شده از ایستگاه سی آی ای در تهران جست وجو کرد. در میان این اسناد، میتوان آثاری از پیوند تنگاتنگ بنی صدر و مأموران سی آی ای یافت. ماجرای پیوند بنی صدر و سازمان سی آی ای به دی ۱۳۵۷ باز می گردد؛ زمانی که بنی صدر در حلقه اطرافیان امام خمینی در نوفل لوشاتو بود و افسران آمریکایی به او طمع کردند. به منظور جلب همکاری بنی صدر، یکی از مأموران سی آی ای به نام ورنون کاسین در پوشش یک تاجر آمریکایی، دو جلسه با او ملاقات کرد و میان آنها، یک آشنایی مقدماتی حاصل شد. پیروزی انقلاب اسلامی و بازگشت بنی صدر به ایران مانع تداوم ملاقاتهای کاسین و ادامه کار به سال ۱۳۵۸ موکول شد. اکنون، در تابستان ۱۳۵۸ که زمان استخدام بنی صدر فرا رسیده بود، کاسین مأموریت خود را در ایران پی گرفت. کاسین در مردادماه ۱۳۵۸ با گذرنامه ای جعلی وارد تهران شد و بدون هیچ تماسی با سفارت، در هتل اینترکنتیننتال اقامت گزید. در صبح روز ۸ شهریور ۱۳۵۸، نخستین ملاقات حضوری ابوالحسن بنی صدر و ورنون کاسین در ایران برگزار شد. این ملاقات به موضوعات پراکنده گذشت؛ از جمله این که بنی صدر گفته بود یکی از پانزده عضو شورای انقلاب است و روزنامه انقلاب اسلامی را با صدهزار نسخه به چاپ می رساند. با این حال، مأموران سی آی ای دریافته بودند که «احتمالاً راهی برای جلب همکاری وی وجود دارد.» ملاقات‌های دوم و سوم بنی صدر و کاسین هم در روزهای ١١ و ١٤ شهریور برگزار شد که درباره موضوعات مختلف، از جمله تحلیل اوضاع اقتصاد ایران، سپری شد. گروه‌جهادی‌رسانه‌ای‌هتنا🌱 @hatna_official .
. در کاخ خلیفه هوا اندکی سرد بود و نم نم باران می‌بارید. شهر سرسبزه دمشق در رشته رشتهٔ باران تماشایی بود. امام باقر(علیه السلام) همراه فرزند جوانش جعفر صادق(علیه السلام) سوار بر شتر، پیشاپیش ماموران حکومتی به سوی کاخ در حرکت بودند. جادهٔ سنگ‌فرش شده را پیمودند و جلوی دروازهٔ بزرگ کاخ توقف کردند. امام صادق(علیه السلام) نگاهی گذرا به دیوارهای بلند کاخ و مجسمه‌های کوچک و بزرگ لا‌به‌ لای گل و گیاه حیاط آن انداخت و مانند پدر منتظر اجازه ورود ایستاد. مامور رفته، باز آمد و گفت: «خلیفه دستورِ ورود ندادند.ایشان جلسهٔ مهمی دارند.» امام باقر(علیه السلام) شترش را خواباند و لبخند معناداری به فرزندش زد. امام صادق(علیه السلام) فهمید که هشام به بهانهٔ جلسه، قصدی جز تحقیر آنان ندارد. ماموران آن دو را به مکان نمور و چرکینی در آن سوی کاخ بردند. این تاخیر تا سه روز طول کشید. ماموران هر روز امام و فرزندش را تا دمِ دروازهٔ کاخ می‌بردند و بهانه‌ای باز می‌گرداندند. سرانجام پس از سه روز، هشام دستور ورود داد. آن دو همراه ماموری از حیاط پرگل و درخت گذشتند. از پله‌های سنگی بالا رفتند. چندین در پشت سر هم باز و بسته شد. پس از گذشتن از راهرو دراز و آینه‌کاری شده، وارد تالار شدند. هشام بر تخت یله شده بود. افراد زیادی در دو ردیف تالار دراز صف بسته بودند و تالار به محل مسابقه تبدیل شده بود. آنان با تیر و کمانی هدف‌گیری می‌کردند. امام صادق(علیه السلام) به هدف نگاه کرد. در بین دو میله عمودی، پوست چرمی آویزان بود که مرکز آن را سیاه کرده بودند. با یک نگاه همه چیز را فهمید. هشام نقشه تازه کشیده بود. می‌خواست قدرت نظامی خود را به رخ آنان بکشد. هشام با دیدن امام و فرزندش خندید و از تخت به زیر آمد. بی آنکه حال‌شان را بپرسد، چشمکی به یکی از مشاورانش زد و گفت: «خوب شد ابوجعفر و فرزندش آمدند.» بعد رو به امام کرد و گفت: «تو نیز تیراندازی کن!» با گفتن این جمله، قاه قاه خندید و دیگران نیز خندیدند. این نقشه او بود؛ می‌خواست امام را وادار به تیراندازی کند و به ناتوانی او بخندد. اگر در این کار پیروز می‌شد، آن وقت می‌توانست با سرزنش و اهانت‌های دیگر، درس بزرگی به او بدهد! جعفر صادق (علیه السلام) از خشم، نگاه تندی به هشام کرد. پدرش متوجه شد و با نگاه خود، فرزندش را به آرامش دعوت کرد. گروه‌جهادی‌رسانه‌ای‌هتنا🌱 @hatna_official .
بارها رفته بود خدمت آقا. ولی نه مثل خیلی‌ها با دستِ خالی و دلِ پُر. می‌گفت: «پیش آقا باید با دست پر رفت». صبر می‌کرد تا پروژه‌های مهمش نتیجه بدهد و بتواند ببرد برای آقا؛ پشت بندش هم ایده‌هایش برای کارهای آینده را بگوید. ایده‌هایی که همه «غیر ممکن» خوانده بودند را می‌برد خدمت آقا و «ممکن» برشان می‌گرداند. حالا شاید آقا شاخ و برگشان را می‌زد که توی قالب‌های موجود جا بشوند. ولی همیشه مشوقش بود برای ایده‌های عجیبی که عملی کردنشان مهارت حاج حسن بود. ولی این بار آقا آمده بود بالای سرش، برای یک رهبر، سردار سپاه از دست دادن سخت است. حتی اگر آن سردار از آن‌هایی نباشد که درباره‌اش بگوید: «نشد حسن آقا به من قولى بدهد و انجامش ندهد»، حتی اگر آن سردار از آن‌هایی نباشد که عکس بزرگ آقا را روی دیوار خانه‌اش زده باشد و زیرش نوشته باشد: «من حاجتم شکفتن لبخند رهبر است» و همه بدانند که راست‌ترین حرف دلش را نوشته است. بارها رفته بود پیش آقا. برای اینکه کسی جز آقا نمی‌توانست مجابش کند برای نکردن کاری. کافی بود درباره‌ی ادامه کاری که سالها برایش زحمت کشیده، نظر مساعدی نشنود از جانبش. دیگر همانجا تمام می‌شد. نه چون و چرا می‌کرد، نه تاسف می‌خورد، نه تعلل می‌کرد و نه در پی دوباره طرح کردنش بر می‌آمد. همه‌ی اینها زیر سر عشق بود. عشقی که باعث می‌شد دستش را بگذارد روی شانه‌ی آقا و یک چیزی بگوید به این مضامین که «آقا چون شما مشتی هستی و اطاعتت مثل اطاعت از امام هاست ما دوسِت داریم و به حرفت گوش می‌کنیم.» اصلا عشق رابطه‌ی آدم‌ها را عجیب می‌کند. •