#تلنگرانہ🌿
حالا درسته یه سرے جلوے پخش گاندو رو گرفتند!
تا بعد از انتخابات
ولے انصافا درست رای بدید دوباره دچار کسی نشیم که اجازه پخش گاندو ۳ رو ندهـ🌿
@havalichadoram🌿
#دلانہ💕
و اِن خَذَلتَنے فَمَن ذَالَذے یَنصُرُنے💕
اگہ تو منو یارے نکنی
کی منو یارے میکنھ پس
مناجات شعبانیہ💛
@havalichadoram💛
#شهادٺ♥️
فڪر نکن شهدا تافته جدآ بافته بودن...🙃
نه...
بین ما زندگی میکردند مثل خود ما بودن
امـا...
خودشونو با دنیا قاطی نکردند☝️🏿♥️
اصن میدونے به روحشون اجازھ ندادن به خوشے های زود گذر این دنیا عادت کنھ...🙃💔
#بشیممثشهدآ
@havalichadoram🍃
•|💫🖇|•
نیازمند هࢪ خیࢪ ڪہ خودٺ واسم بخوا
^سورھ قصص آیھ۲۴🌿^
@havalichadoram🌿
•|💫🖇|•
#چادࢪانھ🌧
دیدید هࢪڪے عطࢪ دارھ
حواسش جمع جَمعھ ڪھ یھ وقٺ دࢪش باز نمونھ
آخھ میدونید ڪھ اگھ درش باز بمونھ عطࢪش میپرھ
دیگھ فایده ندارھ...!
#حتمامیدونید🖐🏿
@havaluchadoram💫
•|💫☁️|•
أَلَیسَ الله بِڪافٍ عَبدَهُ☁️
یعنے خدا براٺ بس نیست؟!☁️
^سورھ الزمر آیھ ۳۶🌿^
@havalichadoram☁️
مجنــــون مــــن کجــــایی؟
#قسمت_سی
بعداز تپه نورالشهدابه سمت خونه ما حرکت کردیم مادرم همه رو برای شام دعوت کرده بود
خواهرزاده آقاسید ۴سالش بود به من نزدیک شد
پیش حسنا نشسته بودم
ژن دایی
-جانم عزیزم
میجم شما دایی جون خیلی دوشت دالید؟
حسنا میخنید
به سیدنگاه کردم که میخندید فهمیدم اون این بچه فرستاده
-آره عزیز زن دایی ،خیلی دوسش دارم
بدو بدو رفت بغل سید نشست اونم چشماش برق زد
توروخدا نگاه کن از بچه استفاده ابزاری میکنه
ساعت ۱۱شب همه رفتن
داشتم تو اتاق روسریم باز میکردم
که در زدن
تق تق
-بفرمایید
حسین وارد اتاق شد
چهره اش فوق العاده غمگین بود
-داداش چرا ناراحتی ؟
چی شده ؟
حسین :رقیه بشین
حسین:این حرفا رو باید پدر بهت میگفت
اما حالا که نیست وظیفه منه
نگاهم غمگین شد بغض کردم ولی خودمو کنترل کردم
ببین رقیه الان سید مجتبی از همه به تو محرم تر و نزدیکتره
سیدمجتبی مردتوه پشتته کسی که میتونی بهش تکیه کنی
باید مرکز آرامش باشی
باید مرکز آرامشت باشه
آقای حسینی و آقاسید بریز دور
الان باید بگی مجتبی جان ، سیدجان
آقاسیدم باشه برای جمعتون
باید اونقدر محبت به پاش بریزی که برای خونه اومدن بی تاب باشه نه فراری
سکوت کردم و به لبهای حسین چشم دوختم خوب گوش میدادم به حرفاش
مشکلت باید اول به اون بگی
اگه اون خواست با دیگران مشورت کنی
سید پسر عالیه
خوشبختت میکنه
یاعلی شب بخیر
حسین منتظر جواب از سمتم نشد و از اتاق خارج شد چشمامو بستمو تمام حرفاشو تو ذهنم مرور کردم نا خودآگاه گوشیم برداشتم و اسم مجتبی از آقاحسینی به سیدمن تغییر دادم
یهو گوشی تو دستم لرزید
سیدمن
خخخخ
سید:سلام خانمم خوبی؟
-مرسی شما خوبی؟
سید:شما دارم عالیم
_با لبخند گفتم سلامت باشید
سید:قربونت بشم خانومی خودم
فردا حاضرباش میام دنبالت بریم یه جایی
-کجا
سید:فردا میفهمی
شبت زهرایی عزیزم
_همچنین
کنجکاو شده بودم یعنی قراره کجا بریم
به قلم : بانو_ش
@havalichadoram
مجنــــون مـــن کجــــایی؟
#قسمت_سی_و_یکم
برای نماز صبح رفتم پایین
که مادرم گفت رقیه چمدونت بستی؟
-چمدون ؟
مامان: مگه سید بهت نگفت
میرید مسافرت ؟
-نه فقط گفت برات یه سوپرایز دارم
مامان:خب میرید مسافرت
(مسافرت چرا به خودم چیزی نگفت خب دیونه ميخواست سورپرایزت کنه)
-شما و داداش هم اجازه دادید؟
مامان:رقیه سید شوهرته
چرا نباید اجازه بدم ؟
بعدشم اجازت دست سیده
بازم به ما احترام گذاشته که میگه
چمدونت ببنند
صبح راهید
-بله چشم
نماز خوندم رفتم اتاقم زورم نمیرسید چمدون بیارم پایین
رفتم دنبال داداش
-داداش میشه بیاید چمدونم بیارید پایین
حسین:بله عزیزم
صبح ساعت ۷ مامان بدو رقیه آقاسید پایین منتظرته
-من آمادم مادر
میشه به داداش بگید بیاد چمدون ببره
مامان: نه برو بگو سید بیاد
بذار بفهمه تکیه گاه تو اونه نه من یا برادرت
-إه مامان تواما
مامان:تو مو میبنی من پیچش مو
رفتم پایین سید تا منو دید:سلام خانم گلم بپر بالا
-سیدجان میشه بیایی چمدونم بیاری اولین بار بود گفتم سید جان
چشاش برق زد
سبد:فدای سیدجان گفتنت چرا نمیشه خانم گلم
سوار ماشین شدیم
_سیدجان میشه به من بگید کجا میریم ؟
سید: من و خانمم میریم خادم الشهدا باشیم
-وایییبییی مرسی سیدم
سید میخندید گوشیم زنگ خورد
اسم محدثه زارعی با یه پاندا تو صفحه نمایان شد
من :سلام پاندای من
محدثه :ای خدا عروسم شدی عاقل نشدی
-خخخخخ
محدثه:کوفته
رقیه فردا شب پسرعموی آقای حسینی میان خواستگاری
-میدونستم عزیزم
مبارکت باشه
محدثه :مرسی عزیزم
-یاعلی
سید:دختر تو برای منم عکس پاندا گذاشتی؟
-نه روم نشده هنوز
سید: خب خداشکر
-مجتبی
وای آب شدم اسمش گفتم چرا
سید: جانم
-هیچی
سید:بگووووو
-یادم رفت
سید:چرا خجالت میکشی از من
-کجا خادمینم؟
سید: هویزه
به قلم:بانو_ش
@havalichadoram