بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀
🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد علے جعفرے🌹
این داستان از زبان #دایی_همسر_شهید
#فصل_اول:حوری موری ممنوع ❌
یه روز به سرم زد به خواهرم سر بزنم جلوی خانه اش دیدم یه جوانه ریشویی علیه السلام می پلکد.
موتور را گذاشتم روی جک ورفتم جلو خواهرم رسید ومن را به ان معرفی کرد.
باهم سلام علیکی کردیم.
پشت سرش پدر ومادرش بیرون امدند ورفتند.
فوضلی ام گل کرد:((کی بودند!))
- اومده بودن خواستگاری زهرا. - این پسره؟!...زهرا؟! توی کتم نرفت.نه هیکل داشت.نه سر و رو،نه تیپ.باورم نمیشد از خواهرزاده ام بله بگیرد.
زهرا خیلی سرتر بود.این وصلت را حماقت محض می دانستم.گذشت تا شب عقدشان.دیدم اصلا اهل رقص نیست،نچسب است،کناره می گیرد.
تو دلم گفتم که این هم نان کره خور است ،بلد نیست بیاید در جمع جوان ها و خودش را با ما وفق دهد.
توی رفت و آمدها دیدم نه،آن قدر هاهم بچه بدی نیست،اهل بگو بخند و شوخی است؛اما تا من و زنم وارد خانه خواهرم می شدیم،سرش را زیر می انداخت و بایک احوال پرسی خشک و خالی می زد به چاک.خیلی بهم بر می خورد.
یعنی چه ؟ نا سلامتی مهمانی گفته اند،بزرگ تری گفته اند،کوچیک تری گفته اند!این دیگر چه ادا و اطواری است؟
تااینکه یک روز خواهرم زنگ زد و گفت:(داداش قدمت روی چشم؛ولی از این به بعد اگه خواستی بیای خونه مون به زنت بگو چادر سر کنه؛این جوری آقا محسن معذبه! ) گفتم:(چشم ) و گوشی و قطع کردم.قصد کردم دیگر پایم را در آن خانه نگذارم.
مدتی گذشت.دلم طاقت نیاورد نروم خانه ی خواهرم.به زنم گفتم:(یه چادر بنداز توی کیفت که اونجا بندازی سرت به قبای دامادشون برنخوره!)
دوباره باز سرش را بالا نیاورد و خیلی سرسنگین با ما تا کرد؛ ولی این دفعه صحنه را خالی نکرد.نشست و کمی باهم خوش و بش کردیم؛ ولی باهم اخت نشدیم.
همیشه یک تسبیح گلی دستش بود.بهش گفتم:(آقا محسن،هی با این تسبیح چی میگی لب می جنبونی؟ ) به خودم می گفتم اگر به من بود،این .....
✍دستنوشته خادم کانال از روی کتاب🚫
#ادامه_دارد .....ِ
✿ฺکانـــال🍃
#سمت خــدا✿ฺ
❥↷eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20
✍➣ @havaliiekhoda ♥️📿
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀
🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد علے جعفرے🌹
این داستان از زبان #دایی_همسر_شهید
#فصل_اول:حوری موری ممنوع ❌
ادامه ی قسمت اول...
سی و سه تا دانه را ظرف دو دقیقه قرش می دادم می رفت؛صدتایی نیست که این همه مشغولش شده است .
_دارم برای زمین ذکر می گم !
تا دید نزدیک است چشمانم از حدقه بزند بیرون، گفت:
_ روی این زمین می خوابیم،راه می ریم،نباید مدیونش بشیم!
در دلم ب ریشش خندیدم.
_خدا وکیلی ذکر گفتن برای زمین دیگه چه صیغه آیه که از خودتون دراوردید؟!
اصلا نمی فهمیدمش.
عید نوروز با زهرا امد خانه مان . عدل برگشت و به مجسمه زن گوشه اتاق گیر داد :« دایی اگه ناراحت نمی شی، جای این مجسمه،عکس شهید کاظمی بذار.»
سری جنباندم ک یعنی ببینیم چه می شود؛ ولی ته دلم گفتم : اینم با این سپاهی بازیاش زیادی رو مخه!
انگار حرف دلم را از چشمانم خواند .نیشخندی زد و گفت :«ایشالا بهش می رسی!» مدتی ب این فکر می کردم ک چرا گفت عکس شهید کاظمی؟! مگر عکس قحطی است؟! چرا عکس امام نه،چرا عکس مشهد و کربلا نه!اخر،یک روز ازش پرسیدم.
گفت:« اگه عکس شهید جلوی چشمت باشه،دیگه ازش خجالت می کشی هرکاری انجام بدی!»
_ حالا که ما نداریم چه می کنیم ؟
_باشه طلبت.خودم برات میارم.
چندروز بعد،یک قاب عکس کوچک فرستاد برایم.گذاشتم کنار اتاق ...
#ادامه_دارد
✿ฺکانـــال🍃
#سمت خــدا✿ฺ
❥↷eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20
✍➣ @havaliiekhoda ♥️📿
˼سَمــْــتِ خُـدا⸀
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد ع
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀
🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد علے جعفرے🌹
این داستان از زبان #دایی_همسر_شهید
#فصل_اول:حوری موری ممنوع ❌
ادامه قسمت دوم........
درست جلوی چشمم؛ولی نه شرمی ایجاد شد،نه تغییری.
رفتم خانه خواهرم.روی مبل نشسته بود.تا وارد شدم،تمام قد جلویم ایستاد .همین که نشست پسر برادرم آمد داخل. باز تمام قد ایستاد و با آن بچه نیم وجبی دست داد .
گفتم :« جلوی بچه نمی خواد بلند شی، بشین راحت باش .» گفت :« شما ساداتید و احترامتون واجبه !» آقا ما را می گویی ! انگار یکی با پتک زد توی سرم .
با خاک یکسان شدم.با همین حرفش من را تکاند . حدود نیم ساعت سرم را بالا نیاوردم. پرسید :« دایی چرا رفتی تو لاک خودت ؟» از زیرش در رفتم .
پا شدم رفتم بیرون سیگاری دود کردم .
از آن روز، دیگر تیغ نکشیدم به صورتم . سیم کارتم را عوض کردم .
به نمازم بیشتر اهمیت دادم. به کلی تیپم را به هم ریختم . با شلوار پارچه ای و پیراهن ساده که می انداختم روی شلوار و شال سبز سیدی دور گردنم می چرخیدم.
خیلی خوشحال شد. با ذوق گفت :« دایی دکوراسیون عوض کردی !» گفتم :« باید از یه جایی شروع می کردم، تو فندکش را رو زدی !» از آنجا رفت و امدمان بیشتر شد .
باهم رفتیم اصفهان. گفت :« بریم تخته فولاد ؟» نمی دانستم آنجاچه خبر است . برای اولین بار شنیدم قبرستان شهدای اصفهان است . مارا برد سر قبر شهید کاظمی. زنم با همان تیپ همیشگی اش آمد ؛ ولی ظاهرمن تغییر کرده بود.
کمی از شهید کاظمی برایم تعریف کرد و بعد رفتیم میدان امام. از قضا، روز جمعه بود . گفت :« می خوابد بریم نماز جمعه ؟» منکه اصلا نمی دانستم نماز جمعه چند رکعت است و چطورباید بخوانند ؛ ولی زنم که آرایش داشت و نمی خواست برای وضو آن را پاک کند، بهانه آورد نرویم .
آقا محسن اصرار نکرد و بر گشتیم خانه .
در یک موقعیت، خیلی واضح بهش گفتم :« می دونم که می دونی فقط ظاهرم.........ِ
#ادامه_دارد
✿ฺکانال🍃
#سمت خــدا✿ฺ
❥↷eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20
✍➣ @havaliiekhoda ♥️📿