#شهید_عبدالحسین_برونسی✨❤️
#پارت_اول🍃
تازه دوره آموزشی را در پادگان صفر پنج بیرجند تمام کرده بودم. همه را در حیاط پادگان به خط کرده بودند و خود فرمانده پادگان افتاده بود بین صف ها و همه را داشت برانداز می کرد. از بین صف ها افرادی که از لحاظ بدنی ورزیده بودند گلچین می کرد. مرا هم از صف بیرون کردند. بچه ها می گفتند خوش به حال تان. تا آخر سربازی کیف می کنید. نمی دانستم چه برنامه ای برایم دارند. درجه دار اسمم را نوشت و گونی وسایل شخصی ام را برداشتم و از پادگان خارج شدیم. رسیدیم به محله های اعیان نشین بیرجند. در یکی از خانه های ویلایی، استوار پیاده شد و زنگ خانه را زد. بهم گفت: تو از این به بعد در خدمت صاحب این خانه ای. هر چه گفت بی چون و چرا گوش می کنی. پیرزن خدمت کار راهنمایی ام کرد به داخل اتاقی. چند بار یاالله گفتم. صدای زن جوانی بلند شد. یاالله سرت را بخورد! بیا تو. قدمی جلو گذاشتم. تمام تنم غرق عرق شد. زن جوانی بی حجاب و با آرایش غلیظ نشسته بود و پاهایش را هم روی هم انداخته بود. از همانجا برگشتم و هر چه پیرزن خدمت کار اصرار کرد که “برگرد. اگر بروی می کشنت”، توجه نکردم. از خانه بیرون آمدم و پرسان پرسان آدرس پادگان را پیدا کردم و برگشتم.
#پارت_اول
از بچه گی با احمد بودم. یک روز بهش گفتم: دلیل اینکه در سالهای اخیر شما در معنویات خیلی رشد کردی؛ اما من نتوانسته ام به گردپای شما برسم.
نمی خواست جوابم دهد. اصراش که کردم، حاضر شد بگوید:
#پارت_اول
چند وقت بود که یکی از همکارهایش شده بود همسایه مان. رنگ خانمش زرد بود و بیمار به نظر م یرسید. یک روز ابوالفضل این مطلب با همکارش مطرح کرده بود که انگار خانمت مریض است. طرف با بی خیالی گفته بود: من حوصله ندارم. اگه خیلی دلت به حالش می سوزد، ببر درمانش کن.
با هم یک ماه افتادیم پی کارش. می بردیمش رشت و می آوردیم. عفونت تمام بدنش را فرا گرفته بود. بعد از اینکه مشکلش حل ش به من گفت: «شهناز! این همه مرا بردید و آوردید؛ شوهرت یک بار هم به صورت من نگاه نکرد».
@havaliiekhoda