eitaa logo
به هوای سیل
82 دنبال‌کننده
1هزار عکس
203 ویدیو
41 فایل
سفر به پلدختر و چیزهای دیگر
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اینم از قسمت هفدهم.
نوشته اسماعیل واقفی قسمت هفدهم دستگاه پوز قطع بوده. دلستر می خواست بخرد. خبرها حاکی از این بوده که شام مرغ دارند. بعد از تکرار عدس پلو و قیمه هوس کرده بودند با دلستر بخورند مرغ بی زبان را که نشد...از قدیم گفته اند: قسمت، قسمت جنبان هم می خواهد. ولی خب نشد، نجنبید. از همین جا ویر دلستر افتاد به دلمان. حالا ببین کجا این نفس انتقامش را می گیرد. هر چه سراشیبی را بالا می رویم نمی رسیم. اندازه ده کیلومتر راه بود. باقری می گوید دستشویی هاشان آب دارد با شلنگ. از آفتابه خلاص خواهیم شد. به قدر یک وعده هم نعمت است. برادر من قدر همین نعمت را هم بدان. همین یک متر شیلنگ. بگذریم از صف و بی آبی ... نکشیده ای، چه می دانی چه میگویم. و ما ادراک ما أقول... بالاخره چراغ های ردیف پیدا می شود. باقری می گوید، این هم مدرسه. اول چراغ های سرویس نمایان می شود بعد هم در بزرگ مدرسه. بعد هم ساختمان مدرسه. مدرسه قدیمی است. ولی خب حیاط نسبتا بزرگی دارد. دو تا کامیون و چند شاسی بلند داخلش مستقر شده اند و یک موتور چهارصد. شایدم سیصد. گنده بود. سی سی اش زیاد بود. ورودی ساختمان یک صفه ای است که بچه های کوچک رویش نشسته اند و دارند نقاشی می کشند. کار فرهنگی در حد لالیگا در اینجا در حال برگزاری است. کودکان از عماد طلبه تازه موی بر صورت رسته طلب بادکنک و مداد رنگی و برگه نقاشی می کنند. همه را راه می اندازد. بچه ها سر و صدا می کنند. بچه های رنگارنگ با لپ های کوچولو شیرین و خجالتی. منظم و با تربیت. پسربچه های گُل‌گُلی اما مثل همه پسربچه های ایرانی اند. پر سرو صدا و پر شور و پر انرژی. عماد را عاصی کرده اند. کوچکترهاشان آرامترند. دختر بچه های گُل‌گُلی آرام و با نظم ترند. دسته به دسته صد دانه یاقوت را به یاد می آورند. گُل‌گُلی اند دیگر. صدای عمو عمو مدرسه را برداشته. بچه ها بادکنک می گیرند و عماد تمام مداد رنگی ها را جمع می‌کند و می ریزد توی کوله اش. یک عالمه مدادرنگی و وسایل نقاشی. مراسم نقاشی تمام می شود با حضور ما. بچه ها شام می گیرند. اثری از مرغ داخلش نیست. شایعه از ستون پنجم بوده. ساختمان مدرسه قدیمی است. به یاد دهه شصت می افتم. دهه همدلی و هم زبانی. همانی که حضرت آقا چند سال پیش خواسته بودند... دولت و ملت همدلی و همزبانی. به یاد سنگر سازان بی سنگر. قبل از شروع جنگ و ساختن روستاها. به یاد مردان و اولیا خدا که هیچ کس نشناختشان نه آن موقع نه حالا. و باشد تا روزی که از پشت کوفه برآیند با خورشید. ألَیسَ الصُبحُ بِقَریب. مدرسه مثل مکان های جنگ زده شده. شلوغ. تمام کلاسهایش پر است تمام راهرو پر از وسایل اهدایی مردم است به سیل زده ها. پتو، لباس، چکمه و ... پریموس چایی گوشه راهرو روشن است. راه می افتم سمتش. آبجوش است. غنیمت است. قندی می اندازم گوشه لپم. جوانی می آید سمتم. مزه دارد. شوخی می کند. تُرک است. از اهالی کرج. کامیون دولتی دستش است. با روحانی ها دمخور بوده. خاطراتش را می گوید. وحید و حرمزه و باقری هم می آیند. می فهمد یزدی هستیم لطیفه ای برایمان می گوید به گویش یزدی. لطیفه اش به سخیفه پهلو می زند...با آن لهجه گرفتنش. رگ شوخی اش که می خوابد می گوید صاحبخانه گفته یا سی میلیون بزار روی رهن ات یا بلند شو...گفتیم مگر چقدر رهن کرده ای گفت شصت میلیون و دو میلیون. بچه ها گفتند: - بیا یزد با نود میلیون میتونی خونه بخری! البته خانه بزرگی نخواهد بود ولی خب یک خانه نود میلیونی قطعا خواهد بود. که جوان گفت: - سی تومن ندارم داداش.
سلام. اینم از قسمت هجدهم.
نوشته اسماعیل واقفی قسمت هجدهم گفتیم حالا توی این وضعیت آمدی اینجا چرا؟ می ماندی به خانه و زندگی ات می رسیدی. جوابمان را از نگاهش گرفتیم. رفیق راننده اش با چشمان سرخ از کلاس بغلی بیرون آمد. یک لیچار بار این رفیق ترک کرجیمان کرد و فهماند به ما که نباید تا آن موقع شب کنار اتاق راننده های پرکار استخوان‌خردکرده فَک بزنیم. باقری ما را برد به کلاس خوابمان. برای وحید یک قرص آورد. قرص سرماخوردگی از اینهایی که مجموعه فِن است. ایپو پروفن ، &*^فن، $)%فن و ....فن. وحید گفت آبش چه. باقری گفت بحران آبه، همینطوری فرو بده. من گفتم دیگه شورش نکن. ده ساله دارن می گن بی آبیه اونقدر گفتن تا باورمون شد. بهانه می خواستن برای تعطیلی صنعت های کلان و استراتژیک مثل فولاد و .... به بهانه اینکه آب کم داریم. خدا گذاشت توی کاسه شان. آقا، سال تحویل فرمودند سال جدید سال رونق تولید باید باشد، همه چهار شاخ ماندیم. بعدش که فکر کردم به نظرم حتی ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا چرخ صنعت راه بیفتد. تا تولید رونق یابد. با همه بی کفایتی ها و خیانت ها و حماقت ها و البته همیشه مسئولین دلسوز و کاری بیشتر از بقیه کار نکن ها بوده اند. ولی خب دیده نشده اند دیگر. ناز نفس همه شان. بعد ها وقتی برگشتم یزد بیابانهایی را دیدم که شاید بیست سال سبزه به خودشان ندیده بودند اما حالا بعد از این بارشها سبز شده بودند. همین ریگزارهای شوره زار خلدبرین را می گویم ها! همین خشک ترین نوع خاک ها را می گویم. الان سدهای کشور تا اذا بلغت الحلقوم آب دارند. آب دارندها. من که عقل رس نیستم در این مسایل ولی همه چهار ستون کشور کامل است برای راه انداختن هر نوع صنعتی در هر ابعادی. فقط یک مدیریت کلانِ درست می خواهیم. نه مدیریتی که هور العظیم را خشک کند به بهانه نفت و خاک فرو کند در گلوی غیور مردان خوزستانی و دریاچه ارومیه را خشک کند به بهانه کشاورزی و هدر نرفتن آب به دریاچه. آنچه هم که سیل باعث تخریبش شده به خاطر خودمان بوده. در مسیلش جاده آسفالته ساختیم و خانه ها را چسبیده به رودخانه ساختیم و ... هرچه می کشیم از همین بی تدبیری هاست کاری به این دولت و آن دولت هم ندارم به همین قبله. باقری با یک لیوان یک بار مصرف آب برگشت و چند پتو. به قدر کفایت پتو زیر و روی خودمان کشیدیم. توی کلاس طلبه های بهابادی بودند. آمار دادیم و آمار دادند. هر بهابادی را میشناختیم آدرس دادیم و آدرس دادند. بهاباد، جوانمردانی دارد سینه گشاده و سر افراز. داستان کتیرایی ها را خوانده ای. نخوانده ای؟ بخوان! إقرأ! شازده حمام را بخوان. دم دمهای اذان صبح برخواستیم. حرمزه نتوانسته بود جایی برای خودش پیدا کند رفته بود و در کلاس باقری اینها خوابیده بود. بعد از نماز یکهو یک نفر جلو صف ها ایستاد و گفت: - خبررسیده توده ابرهای باران زا از سمت مدیترانه به سمت ایران در حرکتند. از یزد دستور رسیده که طلبه ها برگردند و یک اتوبوس از یزد می رسد و یکی دیگه هم از خرم آباد راه افتاده سمت گل گل. وسایلتان آماده باشد تا دقایقی دیگه باید سوار بشید. جایِ ماندن نبود. البته من و وحید دلمان برای کاشانه عشقمان تنگ شده بود. خیلی دلمان می خواست با بچه های متقدم برگردیم ولی خیلی زود سفرمان تمام می شد و این سفرنامه مبسوط که الان داری می خوانی نوشته نمی شد. میل بازگشت را در خود خفه کردیم. حرمزه که غریب در غریب است طفل معصوم. بعد از نماز صبح با گوشی وحید احوالی از خانه و زندگی و طفل دو ساله ام گرفتم. گوشی ام را بابازید جا گذاشته ام. پشت گوشی کربلا بود و تو خود بخوان حدیث مفصل زین مجمل... بعد از نماز صبح راه افتادیم سمت بابازید. سه تایی. هوا شدیداً مطبوع بود. هنوز ستاره ها توی آسمان بودند. کمی باد ملایم می آمد. این منطقه گرمسیر است. از کوچه ها جاری شدیم به سمت جاده. وحید غر می زد که هوا تاریک است و چشم، چشم را نمی بیند. گفتم تا برسیم بابازید هوا روشن می شود و چشم، چشم را خواهد دید. از کنار جاده راه افتادیم. بعضی جاها، روی باندِ رفتن که به سمت رودخانه بود یک نیسان گل و خاک خالی کرده بودند. اولش نفهمیدیم چرا جاده را بسته اند. بعدتر که جلوتر رفتیم و هوا روشن شد. دیدیم که ای دل غافل رودخانه زیرِ جاده آسفالته را جویده. واقعا جویده ها. خیلی خطرناک بود. اگر اتومبیلی از رویش رد می شد و ریزش میکرد چه می شد نمیدانم. پنج شش متری تا سطح رودخانه فاصله داشت. یک تونل نیمه کاره هم بود که دو مترش را کنده بودند و بقیه اش مانده بود. شدیداً اینجا نیاز به جاده ای داشت که بیخ رودخانه نباشد. البته کوه کندن هم خودش نابودی طبیعت است. جاده نسازی می گویند جان مردم را در خطر قرار داده اند. جاده بسازی می گویند طبیعت را نابود کرده اند. ای دهان های گشاده علیه ما علیه.
به دوستان میگم نقد کنید میگن چقدر می نویسی خفه شدیم😊
آیا کس دیگه ای هم هست که خفه شده باشه؟ برای اینکه از تعداد تلفات اطلاع داشته باشم بهم خبر بدید حتماً.😍
سلام. اینم از قسمت نوزدهم...
نوشته اسماعیل واقفی قسمت نوزدهم چاک جعده کنار رودخانه را می گیریم و جاری می شویم به سمت بابازید. رودخانه اول صبح خروشان است. آسمان کبود است و زیبا. هوا به شدت اکسیژن دارد. ریه مان از هم باز شده. اکسیژن هجوم می آورد به سینه هامان. هوای خنک. صبح بهاری. در کنار دوستان جهادی. در فضای تعاملی دهه شصتی. همه چیز صلواتی است را درک کرده ای تا به حال. نکرده ای. نمی دانی. باید جهادی را تجربه کنی. این بار که گذشت به قول بچه ها ان شا الله سیل بعدی. البته فقط دماوند مانده که بلا به دور. هفت قرآن به میان، زبانم لال، چشمم کور خدا خیر بگذراند. کیسه های بزرگ لباس کنار جاده افتاده اند. آنطور که فهمیده ایم لباس های داخلش نو نبوده اند. و هرطور که فکر می کنم شأن مردم رعایت نشده بود برای دریافت کمک. می شد این لباس ها را به گونه ای دیگر جمع آوری کرد و در محلی گذاشت و هر کس که واقعا نیاز داشت برود خودش بردارد. نه اینکه همین طور کیسه کیسه از خاور ها پایین انداخته شود و هیچ کس استفاده نکند. نرسیده به روستا سمت چپ یک رودخانه فصلی می بینیم که می ریزد به کشکان رود. برای اولین بار است که می بینیمش. آبش شفاف است و تمیز. برعکس کشکان. از لای کوه بیرون می آید. عبور می کنیم. فکری توی کله من و وحید قیلی ویلی می رود. هیچ کدام چیزی نمی گوییم. حتی به هم نگاه هم نمی کنیم. حتی ایزدی درونم هم چیزی نمی گوید. البته می خواست بگوید این رودخانه فصلی از لای کوه آمده و به کشکان می‌ریزد. ولی چیزی نمی گوید. می دانی چرا؟... چون آن موقع صبح همه خوابند حتی ایزدی درونمان. ساعت هنوز هفت نشده. آمده ایم جهادی نیامده ایم آب تنی و شنا که... می رسیدم به روستا. می رسیم به مسجد. جلو تانکر آب با فاصله سه چهار متر از جاده دو سه نفر بیرون دور آتش نشسته اند. آتش هلو گرفته و گرم است. می رویم و اضافه می شویم به جمع شان. یکی از طلبه های میبدی است یک راننده باب کت و یکی از طلبه های خان. در مورد سفیران از ما می پرسند. میخندیم و می گوییم ببینید سفیران نمونه جهش یافته حوزه است. درسها همان است الا قلیلا. مدت زمانش کمتر شده. همه اش در پنج سال خوانده می شود. پانزده جزء تفسیر قرآن آمده جزء دروس و اجبارتاً خوانده می شود. روش های کلاسداری و سخنرانی و غیره هم اضافه شده. و منطقمان منطق مظفر است. حکمت یا همان فلسفه میخوانیم. معانی بیان می خوانیم. صرف و نحو که روی شاخش است. ادبیات اما فقط دو سال داریم فشرده کلکش را می کنیم. اصول هم الموجز می خوانیم و الوسیط. همانی که تازه در بلند مدت باب شده. ما ید طولایی داریم در خواندنش یا شاید نخواندنش. فقه نیمه استدلالی هم می خوانیم فقه آقای ایروانی. شش تا. چهار جلد کتاب. توضیح می دهم که فقط رسائل مکاسب نمی خوانیم و شرح لمعه... بقیه درس هایمان همان است و تا دکترا قابلیت ادامه تحصیل دارد. البته خیلی ها هنوز توی کتشان نرفته و نمی رود و بی مهری میکنند. برای اثبات حرفشان از آقا مایه می گذارند تا داغ ما را تازه کنند و عده ای هم اصولاً سفیران را حوزه نمی دانندو متهم می کنند ما را به هرچه دستشان برسد. وحید می گوید: - با هرچه دستم برسد آمده ام جنگ با چوب با سنگ
سلام اینم از قسمت بیستم... حس وحالتون تا حالا که خوندید چطوره!؟ چطوری ایرانی؟😊