eitaa logo
به هوای سیل
82 دنبال‌کننده
1هزار عکس
203 ویدیو
41 فایل
سفر به پلدختر و چیزهای دیگر
مشاهده در ایتا
دانلود
به دوستان میگم نقد کنید میگن چقدر می نویسی خفه شدیم😊
آیا کس دیگه ای هم هست که خفه شده باشه؟ برای اینکه از تعداد تلفات اطلاع داشته باشم بهم خبر بدید حتماً.😍
سلام. اینم از قسمت نوزدهم...
نوشته اسماعیل واقفی قسمت نوزدهم چاک جعده کنار رودخانه را می گیریم و جاری می شویم به سمت بابازید. رودخانه اول صبح خروشان است. آسمان کبود است و زیبا. هوا به شدت اکسیژن دارد. ریه مان از هم باز شده. اکسیژن هجوم می آورد به سینه هامان. هوای خنک. صبح بهاری. در کنار دوستان جهادی. در فضای تعاملی دهه شصتی. همه چیز صلواتی است را درک کرده ای تا به حال. نکرده ای. نمی دانی. باید جهادی را تجربه کنی. این بار که گذشت به قول بچه ها ان شا الله سیل بعدی. البته فقط دماوند مانده که بلا به دور. هفت قرآن به میان، زبانم لال، چشمم کور خدا خیر بگذراند. کیسه های بزرگ لباس کنار جاده افتاده اند. آنطور که فهمیده ایم لباس های داخلش نو نبوده اند. و هرطور که فکر می کنم شأن مردم رعایت نشده بود برای دریافت کمک. می شد این لباس ها را به گونه ای دیگر جمع آوری کرد و در محلی گذاشت و هر کس که واقعا نیاز داشت برود خودش بردارد. نه اینکه همین طور کیسه کیسه از خاور ها پایین انداخته شود و هیچ کس استفاده نکند. نرسیده به روستا سمت چپ یک رودخانه فصلی می بینیم که می ریزد به کشکان رود. برای اولین بار است که می بینیمش. آبش شفاف است و تمیز. برعکس کشکان. از لای کوه بیرون می آید. عبور می کنیم. فکری توی کله من و وحید قیلی ویلی می رود. هیچ کدام چیزی نمی گوییم. حتی به هم نگاه هم نمی کنیم. حتی ایزدی درونم هم چیزی نمی گوید. البته می خواست بگوید این رودخانه فصلی از لای کوه آمده و به کشکان می‌ریزد. ولی چیزی نمی گوید. می دانی چرا؟... چون آن موقع صبح همه خوابند حتی ایزدی درونمان. ساعت هنوز هفت نشده. آمده ایم جهادی نیامده ایم آب تنی و شنا که... می رسیدم به روستا. می رسیم به مسجد. جلو تانکر آب با فاصله سه چهار متر از جاده دو سه نفر بیرون دور آتش نشسته اند. آتش هلو گرفته و گرم است. می رویم و اضافه می شویم به جمع شان. یکی از طلبه های میبدی است یک راننده باب کت و یکی از طلبه های خان. در مورد سفیران از ما می پرسند. میخندیم و می گوییم ببینید سفیران نمونه جهش یافته حوزه است. درسها همان است الا قلیلا. مدت زمانش کمتر شده. همه اش در پنج سال خوانده می شود. پانزده جزء تفسیر قرآن آمده جزء دروس و اجبارتاً خوانده می شود. روش های کلاسداری و سخنرانی و غیره هم اضافه شده. و منطقمان منطق مظفر است. حکمت یا همان فلسفه میخوانیم. معانی بیان می خوانیم. صرف و نحو که روی شاخش است. ادبیات اما فقط دو سال داریم فشرده کلکش را می کنیم. اصول هم الموجز می خوانیم و الوسیط. همانی که تازه در بلند مدت باب شده. ما ید طولایی داریم در خواندنش یا شاید نخواندنش. فقه نیمه استدلالی هم می خوانیم فقه آقای ایروانی. شش تا. چهار جلد کتاب. توضیح می دهم که فقط رسائل مکاسب نمی خوانیم و شرح لمعه... بقیه درس هایمان همان است و تا دکترا قابلیت ادامه تحصیل دارد. البته خیلی ها هنوز توی کتشان نرفته و نمی رود و بی مهری میکنند. برای اثبات حرفشان از آقا مایه می گذارند تا داغ ما را تازه کنند و عده ای هم اصولاً سفیران را حوزه نمی دانندو متهم می کنند ما را به هرچه دستشان برسد. وحید می گوید: - با هرچه دستم برسد آمده ام جنگ با چوب با سنگ
سلام اینم از قسمت بیستم... حس وحالتون تا حالا که خوندید چطوره!؟ چطوری ایرانی؟😊
نوشته اسماعیل واقفی قسمت بیستم قانع نمی شوند. البته سوالشان طوری بوده که باید قانع می شدند سفیران هم حوزه است. و من باید یک تنه توضیح دهم که سفیران برای دوران ما در پاره ای از مسائل مفید تر از بلند مدت است. توضیح میدهم صحبت های حضرت آقا در مورد بعضی جلسات دوره ای اصول در حوزه قم که متوسط بیست سال طول می کشد. آقا میگویند اصولی تر از آقای خوئی نداریم. درس اصول آقای خوئی نهایتا پنج سال است. حالا این فاجعه است که اصول بیست سال یا بیشتر طول بکشد و اصلاً چیز خوبی نیست. سرم را می اندازم پایین و دستانم را جلو آتش می گیرم و ادامه می دهم که ما نیامده ایم حوزه تا فسیل شویم. نیامده ایم تا شهریه بگیریم و اصحاب الجدار شویم. دفتر و دستک و حقوق میلیونی را ول نکرده ایم که فسیل شویم. دانشگاه امام صادق را ول نکرده ایم که فسیل شویم. رتبه شصت و چهار کنکور را ول نکرده ایم که فسیل شویم. بله آنچه باید بشویم می شویم. البته اگر بگذارد این نفس.. این بدترین دشمن این دشمن ترین دشمنان... اللهم اعوذ بک من شرّ نفسی... حالا پنج شش ساله باشد فرقی نمی کند با بیشترش. آن جنمش مهم است. بلند مدت و کوتاه مدت فرقی نمی کند. البته در نوع هدف فقط فرق میکند. آنجا خوبی هایی دارد که اینجا ندارد و اینجا هم خوبی هایی دارد که عمراً آنجا داشته باشد. و الله اعلم. و العده علی الراوی. باشه داداش عهده بر من. گردن من. آخرش همه باید به یک صاحب جواب بدهیم. هدف بلند مدت را می گویم که تربیت مجتهد است و هدف سفیران تربیت مبلغ. می گویم که در بلند مدت غالبا به هدف اجتهاد حتی نزدیک هم نمی شوند عده ی زیادی از دوستان عزیز تر از جانم. ولی خب آنجا هم خانه ولی عصر است. اینجا هم... و دلم هوای ولی عصر می کند. هوای صبح خنک است. ریه هامان پر از اکسیژن شده. باد خنک پوستمان را نوازش میکند. دلم هوای نوازش های ولی عصر کرده. بوی چایی آتشی بلند شده. همه خوابند غیر از ما شش هفت نفر. همه روستا خواب است و هوا حالا روشن است. حالا چشم، چشم را می‌بیند. همه دور آتش نشسته ایم و سرهامان پایین است. چشم هایم را به آسمان می گیرم. چشم، چشم را می بیند. دلم هوای چشم های ولی عصر کرده. متی ترانا و نراک. کی می شود ببینی ما را و ببینیمت یا صاحب الزمان. وحید توی خودش است و دارد دستهایش را گرم میکند. حرمزه به افق نگاه میکند. کشکان دارد خروشان به راهش ادامه میدهد. جهادگران توی مسجد اند. همه جا آرام است. میلیون ها سال طول خواهد کشید تا از خودمان بیرون بیاییم. تا خدایی شویم. تا خودی شویم. تا محرم امام زمان شویم. که اگر محرم بودم الان چشم های ولی عصر را می دیدم. در همین صبح عزیز. در همین صبح شنبه. در همین هوای خنک. در همین روزهای جهادی. در همین افق. در همین حال و هوای ظهور. در همین جاده...چشم نماد بلاغ است. نماد فروغ است. نماد روشنی. نماد حیات. نماد ارتباط و عشق. مگر می شود ولی عصر را ندیده باشیم. مگر می شود ولی عصر در مسجدی که به نام خودشان است نیامده باشند. مگر می شود. نمی شود. باور نمی کنم. امام زمان بین همین جمعیت است. چشم ها را باید شست. دلم هوای ولی عصر کرده. قلبم به سینه ام می کوبد. می کوبد. می کوبد... فصل ظهور است. دلم گواهی می دهد. در افق شهدا مشغول کارند. بیشتر از ما. متوسلیان نیروها رابه خط کرده. آوینی دارد کارش را میکند. باقری هم. همت هم. خرازی هم. احمد کاظمی هم. چمران هم. آیت هم. دیالمه هم. اندرزگو هم. محلاتی هم. محمد حسین فهمیده حالا مردی شده. به همان قامت و چهره. فرماندهی می کند تمام کودکان یمن و سوریه و عراق و ... جهان ملتهب شده. نشستن خیانت است. باید قامت بست برای نجات انسانیت. ای جماعت امام آماده است. امام قامت بسته. شهدا قامت بسته اند. ملائکه قامت بسته اند. تک و توک جهادگران از مسجد بیرون می آیند. آمارمان را میگیرند. آدرس گُل گُل را میدهیم. نمی دانند کجاست. با دست کوه را نشانشان می دهیم و می گوییم: پشت همین کوه شهریست که از خواب خدا سبز تر است. می روی تا ته آن جاده که از پشت بلوغ سر بدر می آورد. پس به سمت گل تنهایی می پیچی. دو قدم مانده به گُل، می شود گُل‌گُل. وحید می گوید: - گُل‌گُل ما داریم می آییم. از کنار آتش بلند می شوم. می لرزم. سردم می شود. شانه هایم تکان می خورد. به فلق خیره می شوم و خودم را درآغوش میکشم. «خانه دوست کجاست؟» در فلق بود که پرسید سوار. آسمان مکثی کرد. ایزدی شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید. وبه انگشت نشان داد سپیداری وگفت: - مربع راهبردی نود و هشت گفتم ایزدی چه میگویی، دوباره گفت مربع راهبردی نود و هشت. صدای حضرت آقایمان می آید:
اینم از قسمت بیست ویکم...❤️
نوشته اسماعیل واقفی قسمت بیست و یکم - جنگ امروز ما اما جنگ اقتصادی است و اگر تا پیش از این، بودند کسانی که ماهیت "جنگ اقتصادی" دشمن را باور نداشتند، این روزها، دشمن آن‌قدر شفاف و مستقیم عمل کرده است که دیگر «همه قبول دارند که دشمن در حال جنگ اقتصادی با ما است؛ این را همه می‌دانند. البتّه این را که دشمن در حال جنگ با ما است، همیشه ما تکرار می‌کردیم، می‌گفتیم، [امّا] بعضی باور نمی‌کردند؛ امروز همه باور کرده‌اند؛ همه‌ی مسئولین فهمیده‌اند و قبول کرده‌اند که دشمن در حال جنگ با ما است.» ایزدی می گوید: - فقط انسان‌های ضعیف به اندازه‌ی امکانات‌شان کار می‌کنند. می گویم عجب جمله ای، از خودت است. می گوید نه. می گویم: می دانستم، آن مربع راهبردی چه بود که گفتی: - راهکارهای چهارگانه در جنگ اقتصادی بود. اول ابتکار به جای انفعال دوم اعتماد نکردن به غربی ها، سوم توجه به ظرفیت های بی بدلی درون، چهارم جوان‌ها باید شانه‌شان را زیر بار مسئولیّت‌های دشوارِ کوچک و بزرگ بدهند. دوباره شانه هایم شروع می کند به لرزیدن. چاره ای نیست. باید کاری کرد. جهادگران همه زیر بار مسئولیت هستند. جوانان الا ای جوانان ایرانی غیور... ایزدی خوابش پریده. از درون من بیرون هم نمی رود. می گویم ایزدی چه کار کنیم؟ همه خوابند. چیزی نمی گوید. وحید و حرمزه می روند قبل از اینکه شروع شود جهاد امروز دقایقی را چرت بزنند. من هم همراهیشان می‌کنم. vii) فرغون و آب معدنی گروه ها تقسیم می شوند. عباس شفیعی نیامده برویم خانه بشوییم. از زمانی و سجاد هم خبری نیست. همه راه می افتند. ما هم بیل دست می گیریم و بیرون می رویم. خودم البته بیل ندارم. دنبال بچه های میبد راه می افتیم چهار تایی. می رویم و خانه ای را پیدا می کنیم که لبه کشکان رود بوده و آب تا زیر سقفش بالا آمده بوده. صاحب خانه می‌گفت: - وقتی به ما خبر دادند که سیل داره میاد وسایل اصلی را برداشتیم و رفتیم. در خونه هم گچ زدم تا از درزهایش آب داخل نشود. ولی آب آنقدر بالا آمده بوده که فشار زیادِ آب شیشه ها را شکسته بود و آب داخل شده بود. خانه حیاط کوچکی داشت که وقتی دو سه نفر داخل اش ایستادند با بیل، دیگر جای کس دیگری نبود. بقیه هم به زور رفتند داخل هال و اتاق های خانه. ورودی خانه پایین تر از سطح کوچه بود. داخلش به ارتفاع سی سانت گِل بود. دیدم اضافی هستم رفتم سمت گروه پایین تر آنجا هم کاری نبود برای من. آنجا چهار تا فرغون داشتند کار می کردند با ده پانزده نفر بیل به دست. آنجا هم مفید نبودم. برگشتم سمت گروه خودمان، وحید و حرمزه رفتند داخل. مجتبی بیرون بود و داشت با فرغون گل های داخل را که دو نفر بیرون می ریختند و می ریختند توی فرغون را می برد بیست متر دورتر خالی می کرد. فرغون کم بود. بچه ها گفتند از این گروهی که چهار تا فرغون دارند یک فرغون بگیر. رفتم آنجا و کلی کلنجار رفتم که گفتند این جا ده پانزده نفر آدم داریم اگر فرغون بدهیم آدمهایمان بیکار می شوند. نمی شود. کلی غر غر کردم که آنجا هم نیروهای ما باید دو تا فرغون داشته باشند. آنجا هم ده نفری هستند. القصه فرغون ندادند ولی به خاطر چانه زنی از بالا و فشار از پایین یک نفر را همراهم فرستادند تا با هم برویم از مسجد فرغون بیاوریم. هنوز هم تا همین لحظه چند موضوع را نفهمیدم. یک اینکه خب می گفتند برو از مسجد بگیر یا اینکه ما خودمان می ریم از مسجد برایت می گیریم تو برو دست از سرمان بردار. یا اینکه اصلا ما فرغون نمی دهیم برو بد پیله. نمی دانم این طراحی ایده چه کسی بوده که یک نفر را همراه من بفرستند تا شَرَّم را بخوابانند. دو نفری روستا را دور زدیم چون همه جای روستا که نزدیک رودخانه بود حالت باتلاقی به خودش گرفته بود. رفتیم تا روبروی مسجد. رفیقمان زودتر رفت داخل مسجد و دست خالی بیرون آمد و با سرعت رفت سمت تانکر. روبروی تانکر یک فرغون که چرخ به هوا بود را برداشت و از همان مسیر بازگشتیم. وقتی رسیدیم مجتبی نبود. فرغون را به یکی دیگه از دوستان تحویل دادم و خودم سایه مطبوعی یافتم. داشتم می رفتم بنشینم که همان رفیقمان گفت: - زکی بابا اینکه پنچره. حرفش صحیح بود. دمغ شدم خیلی زیاد. دیدم مجتبی دارد می آید سمت ما. گفت شما فرغون را برداشتید و رفتید. فرغون را گرفته بودم که بادش کنم و رفتم داخل مسجد که تلمبه بگیرم که وقتی بیرون آمدم دیدم فرغون نیست شده. ولی راه کمی زیاد بود. دیگر فرغون را نبردیم. به زور خودم را کشاندم داخل خانه. بچه ها داشتند گل های سفت شده و باتلاقی را به زور و زحمت از کف خانه میکندند. و بیل به بیل می انداختند بیرون. هم سنگین بود و هم چسبناک. کل هال و آشپزخانه پر بود. وحید گفت: - اگر بری آب بیاری خیلی کار مفیدی انجام میدهی. خیلی وقته تشنمونه کسی آب نیاورده برامون
به هوای سیل
نظر یکی از خواننده ها...😊
البته ما با ایزدی تا آخر داستان ماجراها خواهیم داشت. و صد البته دوصد گفته چون نیم کردار نیست.👌