eitaa logo
به هوای سیل
82 دنبال‌کننده
1هزار عکس
203 ویدیو
41 فایل
سفر به پلدختر و چیزهای دیگر
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از انارهای عاشق رمان
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 دستی به موهایش کشید. خیلی خسته بود. با اینکه چند روزی خانه نبود، باید زمانی پا روی فرش پذیرایی می گذاشت که انگار فقط دو دقیقه گذشته است! وقتی از دروازه خارج شد، زهرا که روی مبل نشسته بود، با تعجب گفت: - «عه! تو مگه همین الان نرفتی؟!» محمد مهدی چشم غره ای به او رفت. زهرا شانه بالا انداخت و گفت: - «باشه حالا! یادم رفته بود که زود می‌ری، زود میای.» و ایستاد و وارد اتاق شد. محمد مهدی ناراحت بود. دلش می خواست بیشتر با خانواده اش باشد تا میان فضا و زمان و در تکاپوی رسیدن به هدف استادش. باقی انگشتر داران، اوضاع شان بهتر نبود. پیتر، با هر بازگشت، باید سراغ خلاف کاران می رفت. زئوس دیگر نتوانست خدای سابق باشد. و پوسایدون جایش را در تخت پادشاهی گرفت. البته او خیلی از این وضع، ناراضی نبود. انگار سفر در زمان را به نشستن و دانستن همه چیز ترجیح می داد. اسمیگل که طبق داستان، مُرده تلقی می شد، به جنگل های حاشیه جهان میانی رفت تا دیده نشود. و هری... سرنوشت او کاملا تغییر کرد. او تلاش کرد ولدمورت را شکست دهد. ولی چون نتوانست از جادو، به درستی استفاده کند، به این موفقیت نرسید. البته بعد ها با دخالت انگشتر داران، ماجرا ماست مالی شد. دکتر هم بچه دار شد. یک پسر بسیار شیرین که الان دو سال دارد. به همین دلیل، تقریبا تمام هماهنگی ها و برنامه ریزی ها، بر عهده یاد و بقیه بود. محمد مهدی، طی سفری اتفاقی به یک جنگ بزرگ، نام خود را یاد گذاشت. یعنی یار امام دوازدهم. و به این نام افتخار می کرد. اگر لیاقت داشته باشد. سویشرتش را از تن در آورد و روی زمین انداخت. همان لحظه، مادر از اتاق بیرون آمد و با دیدن پسرش از جا پرید. - «یا امام زمان! تو کی اومدی؟!» محمد مهدی، خسته و کوفته گفت: - «همین الان.» و بدون صحبت دیگری به طرف اتاقش رفت و با همان لباس های کثیف و خاکی، خود را روی رخت خواب جمع نشده اش انداخت. **** چشم هایش را با بوی دود غلیظ باز کرد. به خود که آمد، خود را غرق در عرق دید. ابتدا با خود گفت: «کی کولر رو خاموش کرده؟» ناگهان چشمش به سقف اتاق که شعله ور شده بود، افتاد. با جهشی، از جا پرید و ایستاد. قلبش داشت قفسه سینه را خورد می کرد. کتابخانه، کامپیوتر، دیوار ها؛ تمام اتاق در حال سوختن بود. پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────