البته ما با ایزدی تا آخر داستان ماجراها خواهیم داشت.
و صد البته دوصد گفته چون نیم کردار نیست.👌
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت بیست و دوم
آمدم مسجد. یک باکس آب معدنی بزرگ گرفتم و آمدم سمت همان خانه مورد نظر. دیدم یکی یک بطری آب معدنی گرفته اند و دارند می زنند بر بدن. نوش جانشان. القصه نگو در این دنیا دعوا بر سر اولویت است. السابقون السابقون اولئک المقربون. البته اگر جزء السابقون هم باشی باید مواظب باشی فرغونت باد داشته باشد. ....
نه فرغون آوردنم فایده ای داشت نه آب آوردنم. با همان حال رفتم داخل خانه و به دو کار ناقصم فکر کردم. گهگاهی هم یک بیل کف خانه کشیدم. گِلهایی که همه چیز داخلش پیدا می شد از شیشه خورده و تکه چوب و میخهایی که از چوب ها بیرون آمده بودند تا لبه های فلزی و تیز و....
آخرهای کار بود که آمدم بیرون و نشستم روی شنهای خنک. تا رودخانه بیست متر بیشتر راه نبود. حُرمُزه هم داشت با تلفن صحبت می کرد. یکهو یک نفر با یک کتری چای آتشی بزرگ و یک کیسه لیوان یک بار مصرف آمد سمت ما. بانگ برآورد که بیایید چای بخورید. دانه دانه لیوان ها را چیدیم روی شن ها و او هم شروع کرد به چایی ریختن. بیست، سی تایی چایی ریخت. همگی بچه ها کم کم آمدند. شروع کردم روی شن ها چاله کردن. یکی دیگه از بچه ها هم داشت بازی می کرد با شن ها. کم کم بچه ها در گروه های سه چهار نفری روی شن ها نشستند و شروع کردند به بازی کردن. هر کسی چیزی درست می کرد. سه چهار نفر داشتند با بیل با شن ها بازی می کردند. یک گودال بزرگ داشتند می کندند. خیلی بازی شان را جدی گرفته بودند. چایی را خوردیم و لیوانمان را پر از شن می کردیم و قالب می زدیم و باهاش قلعه شنی می ساختیم. باهاش کوه می ساختیم. باهاش دره می ساختیم. باهاش هرچه دوست داشتیم می ساختیم وحید گفت:
- با هر چه دستم برسد آمده ام جنگ با سنگ با تیر با شن.
حرمزه چیزهای عجیبی ساخت. من هم. وحید بیشتر دوست داشت کارهای گروه کناریمان را خراب کند. یک جهادگر تپل بود که به صورت خیلی فنی داشت یک قلعه می ساخت. فکر کنم به خاطر محیط است. هرکس می آید اینجا دلش قلعه می خواهد مثلا همین آل بویه وقتی چایی آتشی شان را خوردند بلند شدند و دست سر کاسه زانو گرفته اند و شروع کردند به ساختن قلعه فلک الافلاک. البته آن موقع امکانات بیشتر بوده حتما. وگرنه که الان صرف نمی کند قلعه ساختن الان دست زیاد شده. آن گروه شش هفت نفره داشتند گودالشان را بزرگ تر می کردند. بیشتر شبیه قبر شده بود. مانند جهادگرانی که شب ها توی قبر خودشان می خوابند و روزها چون شیران نر کار می کنند. این رفیق تپل ما داشت یک قلعه خیلی باحالی می ساخت با خندق دورش که یک مسیر آب کم داشت برای تبدیل شدن به یک قلعه بزرگ واقعی. وحید لیوانهای یک بار مصرف را جمع کرده بود. دوتایش را پر از گل کردیم و گذاشتیم روی هم. پرتابش کردیم سمت قلعه همین دوست تپلمان. فریاد می زنیم...خیزِ سه ثانیه.
- کوکتل مولو شِن
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت بیست و سوم
او هم چیزهایی پرتاب می کند سمت آثار هنرمندانه ما... تخریب موشک های او زیاد نیست. برآورد هزینه می کنیم برای بازسازی قلعه هامان. زیاد نیست دوباره می سازیم. ولی حرصمان در می آید...گروه قبر کن دارند می خندند به کار ما. با خنده می آیند سمت ما. رفیق تپلمان هم می خندد. هی روی آب بخندی... گروه قبر کن دست و پای رفیق تپلمان را می گیرد. رفیق تپلمان تازه می فهمد قضیه قبر کندن چیست. آی دست و پا می زند. آی دست و پا می زند. و ما ادراک الدست و پا زدن... لنگ هایش را به اقصی نقاطی که می تواند پرتاب میکند. به ما چیزی اصابت نمی کند. خوشحال از اینکه کوه گوشت را می خواهند بیاندازند توی چاله. می خندیم. کار زشتی می کنند آنها. کار ما زشت تر است که می خندیم. یعنی چه... واقعا که ... ندای مسلمانی را شنیدیم که کمک می خواهد و ما کمکش نمی کنیم... چون به قلعه ما حمله کرده در مسلمانی اش شک می کنیم... آدم مسلمان که به قلعه مسلمان دیگر حمله نمی کند... مثلا عربستان مسلمان است و به یمن مسلمان موشک می زند... چطور آدم قبول کند که عربستان مسلمان است و اینطور مسلمان کشی میکند. ها! به نظرت ما اینقدر بی معرفت هستیم. مرگ بر نظام سعودی کودک کش. جمله ایست منسوب به حضرت امام که ما اگر از آمریکا روزی بگذریم از آل سعود نخواهیم گذشت. واقعا جمله عجیبی است. من خودم دوست دارم ریشه آل سعود آدم کش را از جهان بکنم. جریان خاشقچی که یادتان هست. با اره برقی ... قِر قِر قِر...فی الجمدانات و ینداختون فی الجناگل اطراف استامبول... پسرک همچنان جیغ می زند. ولی خب تقصیر خودش است. سر شوخی را خودش باز کرده بود. همان آدم های قبر کن هم رفیق هایش بودند. حالا می فهمیم که قضیه شخصی است و عده ای خوشحال و خندان می گویند حقش است. القصه می اندازندش توی گودال خاک می زند رویش. چند بیل هم حواله ش می کنند. از بس ناله می کند سر و کتف هایش را بیرون می گذارند. می گوید نفس تنگی دارم. رحمش میکنند. آبش میدهند. واقعا مرد هستند. حاج آقا می آید تلقینش را میخواند. همه به طور خیلی عجیبی بر اینکه این بشر حق اش است توی خاک دفن شود اتفاق داریم. ای بشر بترس از روزی که ناغافل عزراییل خرکش ات کند و ببردت تا قبرستان و تو دست و پا بیاندازی که نه.. حالا نه... به خدا نه... هفت سر عائله دارم حالا نه... کربلا را نمی گذارم که حج در پیش است... به خدا غیبت نمی کنم... به خدا برای خدا کار می کنم... به خدا جهادی می آیم... به خدا کوتاهی نمی کنم دیگر برای امام عصر ... به خدا دعای عهد می خوانم صبح ها... با نفس کوفتی ام مبارزه خواهم کرد...همه اش تقصیر ایزدی درونم بود... اون گفت... قول می دهم...یک لجن کش سه هزار میخرم و لجن های درونم را پمپاژ می کنم بیرون...آدم میشوم...عهد می بندم... غلط کردم... بیچاره می شم... هنوز توبه نکردم...به خدا... نوکرتم...یه فرصت دیگه...به خدا...یا امام زمان... نفهمیدم...و جناب عزراییل گوشی برای شنیدن حرفهای صدمن یک غاز ما نخواهد داشت... برادر من الان فرصت داری یک کاری بکن برای قبر و قیامتت... هیچ کس یک تف هم برایت نخواهد فرستاد...کس نخوارد پشت من جز ناخن انگشت من...حالا من یک سلامی می دهم به حضرت عزراییل شما هم مودب تکرار کنید. سلام بر شما ای جناب عزراییل خواستم در این خاطرات سفر به پلدختر سلامی داشته باشم خدمت شما و بگویم، خیلی مخلصیم، هوای ما را داشته باشید. همین الان یک صلوات می فرستم تا جانم را آرام بستانید. اللهم صلّ علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم. چون بوییدن یک گل. دو تا گل. گُلگُل.
طفل معصوم را از خاک می کشند بیرون و مثل از مرگ جسته ها چنان می دود همچو آهو از سرجوی که نگو. کارمان تمام شده. کم کم راه می افتیم سمت مسجد. وحید می گوید:
- نگاه کنید هنوز توی آبگِل ها چند تا ماهی هستند.
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت بیست و چهارم
حرمزه می گوید ول کن بابا. می روم دنبال حرف وحید. باید یک ظرف آب پیدا کنیم تا ماهی ها را نجات دهیم وگرنه تا یکی دوساعت دیگه از بین می روند. وحید خودش یک آب معدنی نصفه پیدا می کند با سرعت می رویم سر وقت ماهی های گل آلود. اولش فکر می کنیم یک دو تا هستند. وقتی با دستکش توی گل های باتلاقی دست می کنم. پنج شش تا مارماهی کوچک و بزرگ تکان می خورند. یکی دوتا هم ماهی لجن خوار با دهان های بزرگ پهن. ماهی لجن خوار هستند. تا حالا ماهی لجن خوار دیده ای. من که ندیده بودم. مارماهی چطور؟ خیلی عجیب است این جانور. دراز است و لیز با کله ای تیز و یک چیزی است بین ماهی و مار... یک نوع ماهی دیگر هم دارد وول می خورد کوچک است. به زور به ده سانت می رسد، خیلی خوشگل است. شبیه ماهی کپور. وحید دستکش هایش را بیرون می کشد و دانه دانه این مارماهی های لیز و لجن خوارها را می گیرد و می اندازد توی ظرف کوچک آب معدنی. آب داخلش کم است یک مقدار آب گل آلود را اضافه می کنیم به ظرف. هیچ چیز داخلش پیدا نیست. پایم توی باتلاق گیر می کند. به زور خودم را می کَنَم. وحید هم گیر می کند. پایش که می کشیم چکمه اش بیرون می آید. حالا مراسم چکمه بیرون کشیدن داریم. این را گفتم تا بدانید که چقدر جان این ماهی ها برایمان مهم است و اصولاً ما آدم های لطیفی هستیم. نگاه به این یک خروار ریشمان نکنید. دلی داریم به بزرگی دریا و نازکی گنجشکک اشی مشی لب بود ما بشین بارون میاد...القصه این ظرف پر از ماهی را می بندیم پر شالمان و راه می افتیم. حُرمُزه معلوم نیست کجا رفته. قرار بود یک ظرف آب بیاورد برایمان. کجا سرش گرم شده اللهُ اعلم. حرمزه را می بینیم. کنار یک لودر غول پیکر با چند نفر دیگر ایستاده. یک لودر پنجاه تنی گردن کلفت معدنی توی باتلاق گیر افتاده. با آن وزن زیادش. حالا پنجاه تن هم نباشد بیست تن هست. راننده پیاده شده. یک نفر داد می زد:
- آقا ده پونزده نفر می خوایم. هلش بدن از توی باتلاقی در بیاید.
یک خنده کردیم. شاید هم نیشخند. شاید هم پوزخند. که بابا این غول بی شاخ و دم را مگر می شود با هل دادن بیرون کشید. باید یکی هم هیکل خودش بوکسلش کند. غول بیست تنی را. ارتفاع لاستیکش به اندازه قد من بود. چطور باید هلش می دادیم آخر... راه افتادیم. خودمان توی این شُل و گِل گیر می کنیم. حالا بیاییم این زردنبو را هل بدهیم. وحید گفت:
- بریم رودخونه فصلی این ماهی ها رو ول کنیم توی آب شفاف.
با اینکه می دانستیم آخرش می ریزند به کشکان و آب ارده ای رنگ و گل آلود ولی همگی موافق بودیم. سه تایی رفتیم سمت رودخانه. با چکمه و دستکش و لباس های گِلی. یک ساعتی تا اذان ظهر مانده بود. رودخانه از سمت کوه می آمد و از زیر جاده می گذشت و می ریخت به کشکان. یک رودخانه فصلی.
به هوای سیل
سلام بر دوستان. اینم طراحی کردم به عنوان طرح جلد... نظرتون رو بگید. عکس پایین رو یکی از دوستان زحمت کشیده از همون منطقه بابا زید گرفته آبشار رودخونه فصلی.
تو فصل آخر با این دوستمون آشنا میشیم..
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت بیست و پنجم
viii) با طعم ماهی کبابی
کنار روخانه فصلی شروع کردیم به راه رفتن رودخانه را نصف کرده بودند تا آب جمع و جورتر بشود. یک مسیر فرعی که قبلا آب از آن عبور میکرده را گرفتیم و توی راه دیدیم که چقدر ماهی بی زبان توی حوضچه های کوچک اسیر شده. وحید دانه دانه شان را میگرفت و بازی میکرد باهاشان. زیر سنگ های بزرگ و شفاف پر از ماهی های کوچک و بزرگ بود. چیزی در شکل و شمایل کپور ولی خیلی کوچک. یکی از اهالی آنجا را دیدیم که لباس جنگلبانی داشت یا چیزی شبیه جنگلبانی. او هم ماهیها را از زیر سنگها و حوضچه های بسته نجات میداد و میانداخت توی رودخانه. البته آب رودخانه روز به روز کمتر میشد و جایی که ما راه میرفتیم روزی بستر رودخانه بود. شاید همین چند روز پیش. اسم ماهیها را ازش پرسیدیم و اینکه آیا خوراکی هستند یا نه. گفت: لجن خوارها مزه خاک میدهند چون خاک میخوردند. بد مزه اند. ولی آن یکی که گفت نامش پهنَک است خیلی خوشمزه است. آب از دهانمان راه افتاد. وحید چشمانش برق زد. من هم. حرمزه آن طرف رودخانه داشت چکمه هایش را میشست. چشمانش را ندیدم. چکمه هایش را دیدم فقط.
چکمه را کندم و پاهایم را گذاشتم توی رودخانه. آب تا بالای زانو هایم میرسید. شروع کردم راه رفتن توی رودخانه. آب به قدری شفاف بود که تمام ماهی هایی که زیر پایم با سرعت شنا میکردند دیده میشدند. تجربه توی رودخانه رفتن زیاد داشتم. ولی اینجا فرق می کرد. نمی دانم چرا؟
آفتاب میتابید و پرتوهایش کمی تیز بود. آب خنک بوی تازگی و خنکی داشت. بوی طبیعت پاک. لذتی ژرف تمام چهار ستون بدنم را بلعید. نور آب به قلبم خورد. پاکی آب روح مرا با خودش برد. میخواستم آرام آرام بروم و توی بستر پاک و شفاف و نقره ای رودخانه دراز بکشم. هزار حباب از سطح پوست پایم بلند میشد و به سمت سطح آب میآمد. پوستم داشت تنفس میکرد. مثل خودم. مثل ماهی ها. مثل درختان. مثل جنگل ها. مثل بعبعی هایی که روی کوه مقابلمان داشتند زنگوله هاشان را تکان تکان میدادند و عبور میکردند. به هزار رنگ طیفی بین قهوه ای تا سفید. بعبعی هایی که ترکیبشان با کوه با درخت های روی کوه یک قاب مینیاتور و به عبارت درست نگارگری را میساخت. رودخانه داشت میرفت و من مانده بودم میان آبها تنهای تنها... میان ماهی ها. میان حباب ها. میان خودم. میان عالم. بِلانسبت مثل قزل آلایی آماده در جهت خلاف آب بالا میروم. وحید مانده تا قورباغهها را نگاه کند. فصل جفت گیری شان است. لا حیا فی الطبیعت و الحیوانات و بعض الانسان های بی ادب. وحید نگاه میکند، فیلمشان را میگیرد، میخندد، جملاتی در نکوهش عمل قبیحشان میگوید... ماهی های توی بطری را رها میکنم میان آب ها. میرَهَند. مصدرش می شود رَهِش. یادِ مدیریت شهری می افتم. ایلیا، لیا، عَلا.
با سرعت شنا میکنند. مثل همان رفیق تپلمان که از مرگ رهیده بود. اینان هم رهیده اند. بروید به سلامت. یا علی مدد. دعایمان کنید ای ماهی های کوچک. به امید روزی که در عصر ظهور شما را هم خندان ببینیم.
سمت چپمان یک ایستگاه بین المللی گاز اتیلن است. یک سگ جلو اش بسته شده. البته بعدا میفهمیم که باز است. سگ مسخره ایست. اصلاً با وظایفش آشنا نیست. اگر کارش را درست انجام میداد الان باید از توی شکمش داستان می نوشتم.
یک آنتن بزرگ وسط محوطه اش است. یک کانکسِ سفید همه ی بخش اداری اش است و یک کانکس کوچکِ دستشویی برای بخش غیر اداری اش. برای بخش ادراری اش. بزرگه برای اداری و کوچکه برای ادراری.
می روم و لباسهایم و چکمه و دستکشم را توی آب شفاف رودخانه میشویم. میروم کنار حرمزه. روی سنگی بزرگ وسط رودخانه مینشینیم به صحبت کردن. وحید هم اضافه میشود بهمان. میگوید:
- میخواید ماهی بگیریم؟
می گویم:
- آره من موافقم.
می گوید:
- من فندک هم دارم همینجا کبابشون میکنیم و میخوریم.
سه تایی راه میافتیم وسط رودخانه بالا و پایین رفتن. میان آبها پر از وسایل مردم است که سیل با خودش آورده. از لباس و پارچه تا لوازم الکترونیکی مثل تلوزیون. پر از انواع سبد های پلاستیکی. یک سبد را بر میدارم جان میدهد برای ماهی گیری. یک سبد میوه هم هست آن را میدهم به وحید. وحید یک پلاستیک بزرگ خودش پیدا کرده. خودش میرود برای ماهی گیری.
به هوای سیل
این آبشار جاییه که رودخانه فصلی ازش می یاد. همین جایی که امشب خاطره شو گذاشتم...
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت بیست و ششم
اذان گفته اند. همانجا از آب رودخانه وضو میگیریم. روی ریگ های کف رودخانه جایی صاف پیدا میکنیم و نماز میخوانیم. نماز جماعت بر بستر پاک رودخانه. باد خنکی هم میآید. مردمی در بالا دست رودخانه فرشهاشان را از گل و لای پاک میکنند و وسایلشان را میشویند. نمازمان که تمام میشود وحید میرود دنبال ماهی گیری اش. من هم به حرمزه میگویم بیا برویم دنبال هیزم. یک درختی هست به غایت خشک ولی در حریم یک دیوار است نمیدانیم صاحب دارد یا نه؟ بی خیالش میشویم. برای یک آتش چند ساعته یک عمر آتش برای خودمان نمیخریم. هیزم خشک به سختی پیدا میشود. وحید یک ماهی گرفته. یک تشت شکسته از میان آبها پیدا کرده ماهی بی زبان را توی آن میاندازد. نیم ساعتی است فقط یک دانه گرفته. یک چَکَر میزنم آن اطراف یک بغل هیزم نیمه خشک کاسب میشوم. وحید جایی را یافته که ماهیها مثل حوضچه تویش گیر افتاده اند. شش هفت تایی صید میکند. حرمزه نمیدانم چکار میکند. میگویم فندک را از وحید بگیرد و بیاد. کنار یک تخته سنگ بزرگ هیزمها را روی هم میریزم. حُرمُزه به وحید یاد میدهد چطور سر و ته ماهی را بزند و توی شکمشان را خالی کند. توی منطقه موردان یک رودخانه است شبیه همینجا. حرمزه دستی بر آتش دارد در آماده کردن ماهی برای پخت. حداقل بیشتر از من و وحید. من توی ذهنم بود که یک شاخه خشک را از دهان ماهیها وارد کنیم و بگذاریم روی آتش مثل توی فیلم ها. ولی هیچ تضمینی برای پخته شدن توی شکمش نمیشد داد.
حرمزه فندک را میآورد. آتش میزند و خاموش میکند. من رفتم تا ماهیها را ببینم. حرمزه میگوید: فندک خراب است. چند بار باید بزنی تا روشن شود. یکی دوبار آتش را میگیرانم. باد خاموشش میکند یا هیزمها خشک نیستند نمیدانم. ولی روشن نمیشود. وحید ماهیها را پاک کرده و میآید. فندک دیگر روشن نمیشود. هیزمها و ماهیها مانده روی دستمان. هرچه تقلا میکنیم مرغ یک پا دارد و فندک روشن نمیشود. فندکش از این اتمی هاست میگویم:
- فکر کنم اتم اش تمام شده. از یزد یک مشت اتمِ اضافه بر میداشتی.
قرار میگذاریم برویم کنار اجاقی که روبروی مسجد چایی درست میکنند کبابشان کنیم. قدری دیگر توی آب دست وپاهامان را میگذاریم تا حال بیایند و راه میافتیم سمت مسجد. توی راه سه چهار تا از بچه های میبد را میبینیم که آمده اند آب تنی. لباس هایشان را میکنند و میپرند توی آب. وحید که در این سه روز حتی موقع خواب هم لباس کار پوشیده بود وسوسه میشود و با توجه به امکاناتی که همراهش دارد که خلاصه میشود در یک روم به دیوار، «مایو» میرود و همراهشان شروع میکند به شنا کردن. من هم وسوسه میشوم ولی امکانات همراهم نیاورده ام. آنها شامپو هم آورده اند که نصفش را ما مصرف میکنیم. حُرمُزه برای اینکه بیکار نباشد ما را نگاه میکند. لباس های وحید را گرفته. پیراهن مرا هم گرفته. چکمه های ما را هم گرفته. عینک من و گوشی وحید را هم گرفته. هرچه داریم بهش میدهیم او هم میگیرد. جوان گیرایی است. گیرایی اش بالاست. جوان باید شانه زیر بار مسئولیت بدهد مثل حُرمُزه. قرارمان یادتان رفته...همین امروز صبح بود دیگه...مربع راهبردی...جنگ اقتصادی...حُرمُزه یک جوان موفق خواهد شد انشاالله.
در راه به یک گروه دیگر هم بر میخوریم. شمس الهدی هم بینشان است. بچه های مدرسه خان هستند. تا برسیم به اجاق روبروی مسجد ساعت شده پانزده. تا میرسیم اول بررسی میکنیم ببینیم اجاق داغ است یا نه که میبینیم هنوز هم دود از کنده بلند میشود. یک آبکش ظرفشویی سیل آورده است که به عنوان توری کباب ازش استفاده میکنیم. تا توری را روی زغالها بزاریم ناهارمان را حرمزه میگیرد و میآورد. تا در ظرفهامان را باز میکنیم سه تایی میخندیم. دیشب عدس پلو را خودمان گرفتیم ماهی را اینجا بهمان دادند. امروز ماهی را خودمان گرفتیم و عدس پلو را اینجا بهمان دادند. شده ایم اصحاب السمک. اصحاب ماهی. به وحید میگویم:
- شانس آوردی مسلمانی و گرنه امروز شنبه نمیتونستی ماهی بگیری ها. برو خدا را هزار مرتبه شکر کن اصحاب السبت نیستی. اصحاب شنبه.
بوی حَرَم میآید. بوی دمشق. بوی فرشتگان محافظ. رقیبٌ و عتید. عطر فاطمیون در هواست. گردان فاطمیون افغانی از راه رسیده اند. اصحاب عشق اند. با لباس های سبز دیجیتالی و سربندهای زرد و پرچم های زرد فاطمیون. چهره های آشنا. افغانی های غیور. شیعه های فاطمه زهرا سلام الله علیها. شیعه های کافرکش. ذوالفقارهای حیدری. با چهره های مینیاتوری و به عبارت اصلی نگارگری شده. همچون تصاویر نقاشی شده استادان چیره دست ایرانی. ایرانی و افغان و عراقی و سوری و یمنی ندارد. همه قطعات یک پازل هستند در ظهور. همه دانه های یک تسبیح اند. تسبیح تربت. السلام علیک یا سید الشهداء.
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت بیست و هفت
بودنشان بین ما انرژی بخش است. برای ما. برای مردم. برای همه. حضور طلبه ها، حضور بسیجی ها، حضور سپاهی ها، حضور فاطمیون، حضور جهادیها برای مردم دلگرم کننده است اگر یاوه گویان دهان گشادشان را ببندند البته.
ماهی های کبابی بویی راه انداخته اند بیا و ببین. دو سه بار زیر و رویشان میکنیم. ترد شده اند. هرکس رد میشود میپرسد بوی چیست به ماهیها نگاه میکند بعدش به ما بعدش به ماهیها بعدش یک تعجب نثارمان میکند و میگوید آفرین ما که خواب بوده ایم شما خوب فعالیت داشته اید ها!
سید ابرقویی یک آب معدنی با چند لیوان یک بار مصرف توی دستش است برایمان میآورد. میگوید: چرا یادت رفت آب رو ببری. آب و لیوانها را به من میدهد و میرود. ازآن آدم های کاری است.
مجتبی هم میآید بیرون. میگوییم بیا ماهی بخور. نمیخورد. تا تهش را میخوریم. استخوانش راحت بیرون کشیده میشود. بقیه استخوان هایش هم آنقدر ریز است که راحت جویده میشود و فرو میدهیم. ناهار را خورده نخورده میرویم برای خواب. کوفتگی داریم هنوز. تا ساعت شش میخوابیم. دو ساعت.
ix) دامادِ خودمونه
از خواب بیدار میشویم. همه گروهها راه افتاده اند برای کار. با وحید میرویم بیرون کنار اجاق پر از آتش مینشینیم و چایی میخوریم. حرمزه نمیآید چایی بخورد. مجتبی هم جایی رفته کمک کند. عذاب وجدان میآید سراغم که چرا خوب کار نکرده ایم امروز. یکهو عباس شفیعی صدای اگزوزی اش را بلند میکند. میآید سمت ما و میگوید:
- پنج نفر میخواهیم.
به وحید میگویم:
- منظورش ما چهار نفر است ولی برای رد گم کردن میگوید پنج نفر.
دوتایی میخندیم و به چشم های عباس خیره میشویم و میگوییم:
- آقا بریم، حله. گروه ما میاد به شرطی که سجاد و زمانی هم پیداشون کنی.
همگی سوار نیسان میشویم و میرویم خانه ای را میبینیم. خانه همان اول های روستا است لب جاده. بزرگ است و زیبا و جادار ولی نامطمئن. وحید میگوید دیوارش را ببین کاغذ دیواری نیستها رنگش اینطوری است. میگویم: برو بابا قشنگ معلومه کاغذ دیواریه. به حرمزه هم همینها را میگوید. حرمزه سرش جای دیگر گرم است. دوباره دست میکشم به دیوار. رنگ نیست. تقریبا یقین دارم که رنگ نیست.
نیسان توی حیاط است. شیلنگ را گذاشته اند توی تانکرش و کشیده اند تا توی آشپز خانه. باید یک تنفس مصنوعی به شیلنگ بدهند تا آب از تانکر کشیده شود پایین و بیاید توی کارواش. موتور برق روشن است. بیرون خانه. از وقتی ما شده ایم گروه شستشو اجازه ورود موتور برق را به خانه های مردم نمیدهیم. ریه مان را داغون میکند بعد از نیم ساعت.
کارواش روشن نمیشود. هرچه برقش و آبش را چک میکنند روشن نمیشود. همه طی به دست آماده ایم. صاحب خانه هم ایستاده است به تماشا مارا. زن و دخترش هم. خودش شصت را رد کرده. همه منتظریم. سجاد در حال وکیوم کردن یا همان مک زدن آب است. آب مشکلی ندارد.
عباس شفیعی میگوید زود باش. یک ثانیه نشده نظرش عوض میشود اصلاً بده من. خودش میمکد شیلنگ را. میدهد به سجاد چند ثانیه میگذرد دوباره نظرش عوض میشود میگوید ولش کن من رفتم کارواش توی مسجد را بردارم کار لنگ است.
توی مسجد دو تا کارواش دیگر داریم که چکمهها و بیلها و فرغونها را قبل از ورود به مسجد قشنگ تمیز میکنند و ذره ای گل توی مسجد نمیآید. عباس سریع میرود بیرون. کارواش جدید که میآید راه میافتیم تا اذان یکی ساعتی کار میکنیم.
آشپزخانه بزرگی دارد شاید بیست و چند متر مربع باشد. خوبی اش هم این است که همه جایش حتی ستون های اپن اش سنگی است. وبقیه خانه به ارتفاع یک متر از کف سنگی است که راحت تر با کارواش تمیز میشود. درز سنگها هم آینه است و ذره ای از اثر سیل و گل باقی نمیماند بعد از فشار آب.
عباس میگوید سریع بشورید برویم. یک اتاق دیگه رو میشوریم و میریم. و ما میدانیم که عباس وقتی میگوید یک اتاق را بشوییم و سریع برویم یعنی حالا حالاها ماندگاریم. نمیدانم نماز را باید کجا بخوانیم. تمام کف و دیوار و اپن را کارواش میگیریم و با طی آبش را خشک میکنیم. زمانی چه طی ای میزند، ماشا الله.
سجاد کارواش را به هیچ کس نمیدهد. پرچم طزرجان بالاست. اذان میشود و همه جا تاریک. چشم، چشم را نمیبیند. متی ترانا و نراک. مربع راهبردی.
عباس میگوید: کار تعطیل، میریم و بر میگردیم، باید چراغ بزنیم و کار طول میکشد. توی دلم میگویم خدا رحم کند. عباس میگوید همه وسیلهها را جمع کنیم و بریزیم عقب نیسان. کارواش و موتور برق و سیم هایش و شیلنگ و بیل و طیها را...کلی وقت میگیرد جمع کردنش و بردنش و دوباره آوردنش.
خیلی خسته شده ایم. به نظرم نمیخواهد شب کار کند. صاحبخانه میگوید لوازم باشد. ببرید و بیارید اذیت میشید. عباس میگوید نه! نه!جواب قاطعانه میدهد تعجب میکنم.
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت بیست و هشتم
سجاد به عباس میگوید خیلی طول میکشه بردنش و آوردنش عباس بلافاصله میگوید وسایل همینجا باشه. درِگوشی به عباس میگویم این خونه دیوار نداره امنیت نداره ها. عباس میگوید نه وسایلو میبریم. وحید میگوید من میمونم نگهبانی میدهم. عباس میگوید وسایل همینجا باشه! وسایل باشه ما بر میگردیم. به وحید میگویم من هم هستم بقیه بروید نماز بخوانید و شام بخورید و برگردید. بعد ما میرویم. زمانی میگوید نه! نه! شما برید من هستم. به وحید میگویم برو من و زمانی هستیم. زمانی میگوید نه من خودم هستم شما برید. میگویم: نمیترسی تنهایی اینجا ظلمات میشودها. میگوید نه من از تنهایی نمیترسم از بچگی تنها بودم بابا مامانم کارمند بودند همیشه تنها بودم. فکر کنم تک فرزند هم باشد زمانی. میگویم بزار من هم باشم بچه! میگوید اصلاً میخواهم تنها باشم. وحید کم میآورد از این همه سماجت. دوباره که اصرار میکنم میگوید اصلاً من کار دارم اینجا. باز که اصرار میکنم زن و مرد و دختر صاحب خانه میگویند حواسمان هست. زمانی را به خدا بعد هم به این خانواده محترم میسپاریم. ما که راه میافتیم زمانی میآید دم در روی زمین تک و تنها کنار دیوار مینشیند و سرش را میچسباند به دیوار و به رشته کوهی که همراه جاده از پلدختر تا اینجا آمده خیره میشود. توی یک فاز خاصی است تا همین الان هم نفهمیده ام چه فازی. همه مردم از خانه هاشان بیرون میآیند و بیرون خانه هاشان شروع میکنند به روشن کردن آتش. هیچ کسی خانه و کاشانه اش را رها نکرده. همه با همین وضعیت دارند زندگی میکنند. اکثر خانهها به درد زندگی کردن نمیخورد. بعضی سقفش نا متعادل است به خاطر ضربه شدید سیل. بعضی کف اش فرو نشسته و معلوم نیست دیوارهاش محکم هستند یا نه. بعضی ظاهرا سالم هستند و سخت بی تمکین. اجارهها بالاست و رهنها بالاتر. مردم پول ندارند رهن و اجاره کنند. پول ندارند خانه بسازند. این خانهها را مجبورند تعمیر کنند بروند داخلش. البته این جا بیشترین آسیب را دیده جاهای دیگر وضعش بهتر است. خانه های داخل شهر پلدختر وضعش بهتر است.
می رویم و دوباره بر میگردیم. اینبار چند نفر جدید به گروه اضافه شده اند. نیم ساعت که میشود همه شان میروند. دوباره میشویم همان گروه چهار نفره به اضافه سجاد، زمانی، عباس شفیعی. موقع خالی کردن وسایل از عقب نیسان عباس به وحید میگوید از بچهها فیلم بگیر دارند کار میکنند. بعد از چند لحظه به وحید می گوید:
- داری چی کار میکنی؟
- خودت گفتی فیلم بگیرم.
- نمخواد بیا نور بگیر عقب نیسان ظلماته میخوام طی بردارم.
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت بیست و نهم
وحید و من دوباره میخندیم. دوربینش را غلاف میکند و میرود نور میگیرد و بر میگردد. آب و برق که به کارواش وصل میشود کار سجاد شروع میشود. وحید به زمانی میگوید: ببین این کاغذ دیورای نیست رنگه. زمانی چیزی نمیگوید. عباس به صاحبخانه میگوید فقط آشپزخانه و اندکی از هال و یک اتاق. مرد هم از همان اول که گفته بود عباس قبول کرده بود و حالا دخترش میگوید این راهرو هم تمیز کنید. عباس میگوید نه همان که گفتیم. و ما میدانیم اندکی دیگر زور بزنند عباس میگوید....
هنوز این فکر از ذهن ما نگذشته بود عباس گفت باشه. من و وحید پغی زدیم زیر خنده. عباس گفت فقط آشپزخونه قسمتی از هال، راهرو و یک اتاق. مذاکره که میکند همه چیز را میدهد و هیچ نمیستاند، همچین موجودی است. البته از بعضی از مذاکره کنندهها بهتر است کارش. میفهمید که.... بی عرضه نیست حداقل.
کاری هست و جهادی. رفتیم برای شستن اتاق. ساعت به سرعت میگذشت. خسته شده بودیم. وحید شروع کردن به خواندن. مرتب کف را طی میزدیم و سجاد آب گرفته بود روی دیوار و با فشار رد گل و لای را میکند انصافاً تمیز شده بود. وحید پریز برق را نشانم داد و گفت ... به نظرتان چی گفت؟ آفرین. گفت: ببین کاغذ دیواری نیست رنگه. درست میگفت روی پریز هم رنگ شده بود. به زمانی هم گفت رنگه. زمانی داشت طی میزد. متوجه نشد.
مجتبی جاروی خشک برداشته بود و داشت گل های چسبیده به سقف را تمییز میکرد. عباس به سجاد گفت زود باش. اینهمه نمیخواد مته به خشخاش بزاری زود باید بریم. از بالا گفتن زیاد بیرون نباشین دیروقته. سجاد گفت باشه و تند تر کار کرد. عباس آمد بیرون. اتاق را دادیم دست مجتبی و زمانی تا تهش را در بیاورند انصافاً مثل آینه تمیزش کردند. آمدیم توی هال از در ورودی شروع کردیم به تمیز کردن و گفتیم کسی از در ورودی وارد و خارج نشود. از در راهرو خارج میشویم آخر کار. یکهو درِ ورودی باز شد و یک حاج آقای خوش برخوردِ هیکل داری به ما خسته نباشید گفت. آمدیم محترمانه تشرشان بزنیم که دیدیم ای دل غافل پشت سرشان چند فروند دوربین هلی کوپتری حرفه ای در حال فیلم گرفتن است.
توی دلم گفتم: آی آی آی، حاج آقا میخوای ریا کاری کنیا. مشکل از خود ماست که نمیتوانیم نفسمان را مدیریت کنیم و هرچه ضربه میخوریم از همین نفس است. نمیدانیم که چه بیچارگی هایی نصیبمان میکند. حاج آقا کفشش را درآورد و جورابش را کند و گوشه قبایش را کرد توی جیبهایش. به به چه خوارک رسانه ای است برای دهان منافقان داخلی و خارجی را بستن. کار رسانه ای یعنی این. ولی حاج آقا...
من و وحید رفتیم توی راهرو و شروع کردیم هن و هن طی زدن. حاج آقا هم آمد طی را گرفت و یاعلی. بله... طی زد... بله فیلم بهتر تاثیر میگذارد.... آمدیم ببینیم دوربینیها نیامده باشند داخل که دیدیم ای دل غافل دوربین کجا بود. در ورودی بسته است و هیچ دوربینی در کار نیست. حاجی هم مثل ما دارد طی میزند. ما چکمه داشتیم او پای برهنه. ایزدی درون من و ایزدی درون وحید یک نگاه عاقل اندر .... اندر.... آخه شما بودین چه فکر میکردین. ایزدی درون من به ایزدی درون وحید گفت: از نطفه آمده اید و به جیفه (جنازه بو گندو) میروید، پس کی میخواهید آدم شوید. آدم شوید. آدم شوید قبل از آنکه آدمتان کنند.
حاجیِ قصه ما دست کرد توی جیبش و چیزی را داد به دست پیرمرد قصه ما. پیرمرد دست حاجی را پس زد. حاجی سر پیرمرد را بوسید و آن چیز را فرو کرد توی جیب پیرمرد و طی را به ما داد و با تُک پا رفت... و من و وحید ماندیم و ایزدی های درونمان که تشرمان میزدند. بله برادر جان زندگی پر است از همین قضاوت های بی خودیِ الکی از سر بیسوادی مثل همین سلبریتیهای بی سواد که یکبار باعث کشتن طلبه های بی گناه می شود و هزار بار نمی شود.
هزار هزار بار باید لجن پراکنی بشود تا نتیجه بگیرند... حالا آنها از رو نمیروند یک حرف دیگر است ولی واقعا این قضاوتها در مورد افراد و گروهها کار بس عجیبی است... تحلیلش شاید این باشد که ...شاید ما نمیتوانیم خوبیِ خوبها را تحمل کنیم. چون خودمان هنوز خوب نشدیم. چون فکر میکنیم باید متوسط بود. چون فکر میکنیم خوب بودن خیلی سخت شده. در حالی که خوب شدن و بهتر شدن خیلی راحت تر از متوسط بودنه دلیلش هم خیلی سادش چون خوب بودن با فطرت جوره ولی متوسط بودن جور نیست.
بشر هرچه جلوتر میرود پرده های ریا را محکم تر میدوزد به دور خودش. الغرض خواستم بگم این حاجی واقعا کاردرست بود. همین الان هم دلم براش تنگ شد یهو.
به هوای سیل
همانطور که در فیلم می بینید همه چیز واقعا منطبق بر واقعیت است.😊.
نیسان سفید و خانه و شب.
کاغذیواری هم نیست رنگه😁