eitaa logo
به هوای سیل
82 دنبال‌کننده
1هزار عکس
203 ویدیو
41 فایل
سفر به پلدختر و چیزهای دیگر
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته اسماعیل واقفی قسمت بیست و هشتم سجاد به عباس می‌گوید خیلی طول می‌کشه بردنش و آوردنش عباس بلافاصله می‌گوید وسایل همینجا باشه. درِگوشی به عباس می‌گویم این خونه دیوار نداره امنیت نداره ها. عباس می‌گوید نه وسایلو می‌بریم. وحید می‌گوید من می‌مونم نگهبانی میدهم. عباس می‌گوید وسایل همینجا باشه! وسایل باشه ما بر می‌گردیم. به وحید می‌گویم من هم هستم بقیه بروید نماز بخوانید و شام بخورید و برگردید. بعد ما می‌رویم. زمانی می‌گوید نه! نه! شما برید من هستم. به وحید می‌گویم برو من و زمانی هستیم. زمانی می‌گوید نه من خودم هستم شما برید. می‌گویم: نمی‌ترسی تنهایی اینجا ظلمات می‌شودها. می‌گوید نه من از تنهایی نمی‌ترسم از بچگی تنها بودم بابا مامانم کارمند بودند همیشه تنها بودم. فکر کنم تک فرزند هم باشد زمانی. می‌گویم بزار من هم باشم بچه! می‌گوید اصلاً می‌خواهم تنها باشم. وحید کم می‌آورد از این همه سماجت. دوباره که اصرار می‌کنم می‌گوید اصلاً من کار دارم اینجا. باز که اصرار می‌کنم زن و مرد و دختر صاحب خانه می‌گویند حواسمان هست. زمانی را به خدا بعد هم به این خانواده محترم می‌سپاریم. ما که راه می‌افتیم زمانی می‌آید دم در روی زمین تک و تنها کنار دیوار می‌نشیند و سرش را می‌چسباند به دیوار و به رشته کوهی که همراه جاده از پلدختر تا اینجا آمده خیره می‌شود. توی یک فاز خاصی است تا همین الان هم نفهمیده ام چه فازی. همه مردم از خانه هاشان بیرون می‌آیند و بیرون خانه هاشان شروع می‌کنند به روشن کردن آتش. هیچ کسی خانه و کاشانه اش را رها نکرده. همه با همین وضعیت دارند زندگی می‌کنند. اکثر خانه‌ها به درد زندگی کردن نمی‌خورد. بعضی سقفش نا متعادل است به خاطر ضربه شدید سیل. بعضی کف اش فرو نشسته و معلوم نیست دیوارهاش محکم هستند یا نه. بعضی ظاهرا سالم هستند و سخت بی تمکین. اجاره‌ها بالاست و رهن‌ها بالاتر. مردم پول ندارند رهن و اجاره کنند. پول ندارند خانه بسازند. این خانه‌ها را مجبورند تعمیر کنند بروند داخلش. البته این جا بیشترین آسیب را دیده جاهای دیگر وضعش بهتر است. خانه های داخل شهر پلدختر وضعش بهتر است. می رویم و دوباره بر می‌گردیم. اینبار چند نفر جدید به گروه اضافه شده اند. نیم ساعت که می‌شود همه شان می‌روند. دوباره می‌شویم همان گروه چهار نفره به اضافه سجاد، زمانی، عباس شفیعی. موقع خالی کردن وسایل از عقب نیسان عباس به وحید می‌گوید از بچه‌ها فیلم بگیر دارند کار می‌کنند. بعد از چند لحظه به وحید می گوید: - داری چی کار میکنی؟ - خودت گفتی فیلم بگیرم. - نمخواد بیا نور بگیر عقب نیسان ظلماته می‌خوام طی بردارم.
نوشته اسماعیل واقفی قسمت بیست و نهم وحید و من دوباره می‌خندیم. دوربینش را غلاف می‌کند و می‌رود نور می‌گیرد و بر می‌گردد. آب و برق که به کارواش وصل می‌شود کار سجاد شروع می‌شود. وحید به زمانی می‌گوید: ببین این کاغذ دیورای نیست رنگه. زمانی چیزی نمی‌گوید. عباس به صاحبخانه می‌گوید فقط آشپزخانه و اندکی از هال و یک اتاق. مرد هم از همان اول که گفته بود عباس قبول کرده بود و حالا دخترش می‌گوید این راهرو هم تمیز کنید. عباس می‌گوید نه همان که گفتیم. و ما می‌دانیم اندکی دیگر زور بزنند عباس می‌گوید.... هنوز این فکر از ذهن ما نگذشته بود عباس گفت باشه. من و وحید پغی زدیم زیر خنده. عباس گفت فقط آشپزخونه قسمتی از هال، راهرو و یک اتاق. مذاکره که می‌کند همه چیز را می‌دهد و هیچ نمی‌ستاند، همچین موجودی است. البته از بعضی از مذاکره کننده‌ها بهتر است کارش. می‌فهمید که.... بی عرضه نیست حداقل. کاری هست و جهادی. رفتیم برای شستن اتاق. ساعت به سرعت می‌گذشت. خسته شده بودیم. وحید شروع کردن به خواندن. مرتب کف را طی می‌زدیم و سجاد آب گرفته بود روی دیوار و با فشار رد گل و لای را می‌کند انصافاً تمیز شده بود. وحید پریز برق را نشانم داد و گفت ... به نظرتان چی گفت؟ آفرین. گفت: ببین کاغذ دیواری نیست رنگه. درست می‌گفت روی پریز هم رنگ شده بود. به زمانی هم گفت رنگه. زمانی داشت طی می‌زد. متوجه نشد. مجتبی جاروی خشک برداشته بود و داشت گل های چسبیده به سقف را تمییز می‌کرد. عباس به سجاد گفت زود باش. اینهمه نمی‌خواد مته به خشخاش بزاری زود باید بریم. از بالا گفتن زیاد بیرون نباشین دیروقته. سجاد گفت باشه و تند تر کار کرد. عباس آمد بیرون. اتاق را دادیم دست مجتبی و زمانی تا تهش را در بیاورند انصافاً مثل آینه تمیزش کردند. آمدیم توی هال از در ورودی شروع کردیم به تمیز کردن و گفتیم کسی از در ورودی وارد و خارج نشود. از در راهرو خارج می‌شویم آخر کار. یکهو درِ ورودی باز شد و یک حاج آقای خوش برخوردِ هیکل داری به ما خسته نباشید گفت. آمدیم محترمانه تشرشان بزنیم که دیدیم ای دل غافل پشت سرشان چند فروند دوربین هلی کوپتری حرفه ای در حال فیلم گرفتن است. توی دلم گفتم: آی آی آی، حاج آقا می‌خوای ریا کاری کنیا. مشکل از خود ماست که نمی‌توانیم نفسمان را مدیریت کنیم و هرچه ضربه می‌خوریم از همین نفس است. نمی‌دانیم که چه بیچارگی هایی نصیبمان می‌کند. حاج آقا کفشش را درآورد و جورابش را کند و گوشه قبایش را کرد توی جیبهایش. به به چه خوارک رسانه ای است برای دهان منافقان داخلی و خارجی را بستن. کار رسانه ای یعنی این. ولی حاج آقا... من و وحید رفتیم توی راهرو و شروع کردیم هن و هن طی زدن. حاج آقا هم آمد طی را گرفت و یاعلی. بله... طی زد... بله فیلم بهتر تاثیر می‌گذارد.... آمدیم ببینیم دوربینی‌ها نیامده باشند داخل که دیدیم ای دل غافل دوربین کجا بود. در ورودی بسته است و هیچ دوربینی در کار نیست. حاجی هم مثل ما دارد طی می‌زند. ما چکمه داشتیم او پای برهنه. ایزدی درون من و ایزدی درون وحید یک نگاه عاقل اندر .... اندر.... آخه شما بودین چه فکر می‌کردین. ایزدی درون من به ایزدی درون وحید گفت: از نطفه آمده اید و به جیفه (جنازه بو گندو) می‌روید، پس کی می‌خواهید آدم شوید. آدم شوید. آدم شوید قبل از آنکه آدمتان کنند. حاجیِ قصه ما دست کرد توی جیبش و چیزی را داد به دست پیرمرد قصه ما. پیرمرد دست حاجی را پس زد. حاجی سر پیرمرد را بوسید و آن چیز را فرو کرد توی جیب پیرمرد و طی را به ما داد و با تُک پا رفت... و من و وحید ماندیم و ایزدی های درونمان که تشرمان می‌زدند. بله برادر جان زندگی پر است از همین قضاوت های بی خودیِ الکی از سر بیسوادی مثل همین سلبریتی‌های بی سواد که یکبار باعث کشتن طلبه های بی گناه می شود و هزار بار نمی شود. هزار هزار بار باید لجن پراکنی بشود تا نتیجه بگیرند... حالا آنها از رو نمی‌روند یک حرف دیگر است ولی واقعا این قضاوتها در مورد افراد و گروهها کار بس عجیبی است... تحلیلش شاید این باشد که ...شاید ما نمی‌توانیم خوبیِ خوب‌ها را تحمل کنیم. چون خودمان هنوز خوب نشدیم. چون فکر می‌کنیم باید متوسط بود. چون فکر می‌کنیم خوب بودن خیلی سخت شده. در حالی که خوب شدن و بهتر شدن خیلی راحت تر از متوسط بودنه دلیلش هم خیلی سادش چون خوب بودن با فطرت جوره ولی متوسط بودن جور نیست. بشر هرچه جلوتر می‌رود پرده های ریا را محکم تر می‌دوزد به دور خودش. الغرض خواستم بگم این حاجی واقعا کاردرست بود. همین الان هم دلم براش تنگ شد یهو.
به هوای سیل
همانطور که در فیلم می بینید همه چیز واقعا منطبق بر واقعیت است.😊. نیسان سفید و خانه و شب. کاغذیواری هم نیست رنگه😁