هدایت شده از به هوای سیل
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت یازدهم
راه می افتیم. من، وحید ، حُرمزه. مجتبی را گذاشته ایم کار کند. مجتبی مثل لودر هنوز انرژی دارد. پاره های آهن این چنین اند دیگر. من هیدوژنم نهایتاً، عدد اتمی ام یک. البته بمب هیدروژنی به وقتش می سوزاند عالم و مافیهایش را. می افتیم توی راهی که لودر وسط گل و لای باز کرده. بقیه خیابان قابل رفت و آمد نیست. توی رد چرخ های لودر می رویم. گِل تا سی سانت بعضی جاها کمتر بعضی جاها بیشتر بالا آمده. از کنار لودر و کمپرسی خودمان را می اندازیم توی جدول و دوباره توی خیابان و سیل جمعیت احیاگر که جایگزین سیل سه متری ویرانگر شده در حال پاکسازی شهر از گل و لای و آت و آشغال است. به امید روزی که همین بچه ها مملکت را از آت و آشغال های منافق لایروبی کنند. آی کیف میده اون روز. همین جوانان تازه موی بر صورت رسته بشوند کاره مکاره مملکت. بشوند عمار و مالک بشوند سلمان و مقداد بشوند ابوذر و حبیب بشوند بهشتی و صدوقی بشوند مطهری و اندرزگو و محلاتی و دباغ ... آی کیف میده. اصلاً همه موهای تنم سیخ شده. آی کیف میده. کیف میده ها! فکر کن. و کسی گفت کربلا را بگذارید که حج در پیش است.... دل نبدید که صد فتنه در این پنهان است ...این همان قصه اسلام ابوسفیان است. آی کیف میده ابوسفیانی ها را سیلی بزنند این سیل جمعیت احیاگر. سیلی بزنند به نفاق سفیانی ها... همین بچه ها همین طلبه های میبدی همین مدرسه عشقی ها همین انصاریها همین انجمن اسلامی ها همین پویندگان وصالی ها همین موسسه احمد کاظمی ها...سیلی بزنند ها سیلی! تو گوشی بزنند. تو گوشی. یعنی جوری بزنند هرچی ژن خوب وجود داره رخت بربندد از این مملکت بروند بیرون. بیرون یعنی مردم بشناسند نفاق این ها را. مثل موش هایی که از سوراخ هاشون بیرون کشیده می شوند. مردم بشناسند این ها را. مسلمانی به سبک ابوسفیانی را بشناسند مردم. البته من خودم به جذب حداکثری اعتقاد دارم. ولی واقعا یه عده دیگه خودشون دارن خود دفعی می کنند. به سختی پایمان را از توی گل می کشیم بیرون تا می رسیم سر میدان. وسط میدان یک چادر علم کرده اند. می پرسم:
- آقا ناهار دارین
- عدسی داریم گرمه و ناهار هم ده دوازده تایی داریم نیم گرمه یعنی سرد شده.
- آقا دمت گرم سه تا عدسی بده. ناهارم هرچی داری بده.
سه چهار نفر بودند توی چادر. از اسم و رسممان پرسیدند و گفتیم از یزد آمده ایم و به بابازید بر می گردیم. البته این را باید از قول ایزدی می گفتم. ایزدی شرمنده... دشمنت شرمنده آقای راوی اول شخص.... دشمن من کیست آقای ایزدی؟ بله درست حدس زدید نفس من. نفس دشمن ترین دشمنان من است... اعوذ بالله من شرّ نفسی... أین لجن کش....سیل هوی...یا ارض ابلعی...
همانجا کاسه عدسی را هورت زدیم بالا... البته با دست و بال گلی نمی شدبهتر خورد. ولی در کمال ناباوری حُرمُزه قاشق برداشته بود و داشت با قاشق گاماس گاماس عدسی اش را می خورد کأنه هیچ کاری ندارد و آمده کافه پناهنده و دل بالا نشسته و صبحانه می خورد. هرچه من و وحید صدایش زدیم نیووووووووووووووومد. حُرمُزه نیووووووووووووووومد!
رفتیم جلو چادر یک سینی گذاشته بودند پر از شکلات گفتند:
- بیا برادر شکلات بخور برای رفقاتونم ببرید.
وحید که لباس کار پوشیده بود تمام جیب هاش را پر کرد. من هم کمکش کردم چون خودم جیب نداشتم متاسفانه. کلاً بچه ی نجیبی هستم. راه افتادیم توی راه یکی از جهادگران بیل به دوش پرسید:
- از کجا ناهار گرفتید؟
من و وحید هم به هم نگاه کردیم و گفتیم:
- سرتیم داداش. باید از سرتیمتون بگیری. سرتیم میاره براتون...
هدایت شده از به هوای سیل
سلام . کیا منتظر قسمت بعدی هستند؟ یه پیام بدید ببینم.
@evaghefi
هدایت شده از به هوای سیل
سلام بچه ها خوبین. امیدوارم لذت وافر و حظ عظیم برده باشید با مطالعه سفرنامه وزین بنده. قسمت دوازدهم تقدیم میشود به همه برو بچه های باحال انقلابی...😘😎🌏🌺❤️
هدایت شده از به هوای سیل
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت دوازدهم
البته خب سرتیم ما برامون آورده بود دیگه...راه دیگه ای وجود نداره. اینجا به خیالت اینقدر هورتی پورتی است برادر من خواهر من. تو فکر کردی یک لیسانس یا مثلا یک فوقش یا مثلا یک دکترا داری چقدر از حساب کتاب این عالم سر در میاری. به خیالت همه کائنات خودشان را با تو ست می کنند یا با من ست می کنند، زکّی! نه برادر من نه خواهر من. نه داداش. اینجا حساب دارد، کتاب دارد. شهید محمد خانی ناهار ما را آورده. ترک موتورش گذاشته و آورده و با صدای اگزوزی فریاد زده وسط میدان. صدایش به دلهای ما خورده. نشان به آن نشان که ناهارمان سرد شده بود. بله ترک موتور که باشد سرد می شود دیگر. محمد حسین مرسی هستی! عدسی هم خوراک محمد حسین بود دیگر. عمار حلب را نخوانده ای. ای وای من. برو بخوان. اقرأ. اقرأ و ربک الأکرم. ویژه مهمانمان کرده بود. قدح باده عدسی را سرکشیدیم و نفهمیدیم چه می کند این جوان با ما. ما کجاییم و تو کجا داداش. فکر کردی ما بی صاحبیم. با توام که داری این سطور مرقوم شده را می خوانی. ما یقین داریم آن سوی افق مردی هست. مرد اگر هست نامردی هست. حق اگر هست نا حقی هست. حالا احمق های داخلی اعتقادشان بر این است که ما دشمن نداریم و توهم توطئه می کنیم. ای احمق هایِ تهی مغزِ ایکبیری. می رویم. ایمان و عمل صالح و حق و صبر. حرمزه هم همراهمان میآید. حق حرمزه این نیست بی امام زمانش زندگی کند. تنها مجرد گروه چهار نفره مان.
بچه ها توی مبل فروشی را تمیز کرده بودند. با طی برق انداخته بودند. اذان ظهر شده بود. یکی از بچه ها ظرف غذایش را ایستاده می خورد. با یک دست ظرف را گرفته بود. دستانش می لرزید. از خستگی از ضعف از مردانگی اش بود. تا نا داشت بیل زده بود و طی زده بود. مجتبی هم بود. وحید و بقیه طلبه ها... همه مردانگی کرده بودند. ناهار را خوردیم و خاور آمد دنبالمان... صاحب مغازه همان جاها بود... خداحافظی کرده نکرده پریدیم بالا. دور میدان که رسیدیم به چادر دارها گفتیم شکلات بریزید بالا. اون هم نامردی نکرد و مشت مشت شکلات ریخت روی سرمان. جوانمرد بود. دور میدان دور زدیم و رفتیم به سمت پل قوسی پل دختر. خانم عکاسی ما را دید و شروع کرد عکس انداختن. زلفهای پریشانش در باد طره انداخته بود. بچه ها اولش ساکت شدند بعد باهم گفتند:
- خواهرم حجابت را... خواهرم حجابت را
با خنده گفتند. قشنگ گفتند. بلند گفتند. بدون بغض و کینه گفتند. لاجرم بر دل نشیند. نوجوانان تازه موی بر صورت رسته از دل بر می آید کارهایشان. خانم عکاس دوربین را انداخت دور گردنش و دو دستش را برد کنار روسری اش. روسری را داد جلو موهای طره شده را انداخت توی روسری. بچه ها از سنگری که فتح کرده بودند شادمان شدند. تمام کارهایی که صبح تا ظهر انجام داده بودند یک طرف این سنگر هم همان طرف. دست برایش تکان دادند. خانم عکاس از ما دور شد. خاور تند می رفت. رفتیم روی پل قوسی خانم عکاس دیگر پیدا نبود.
- تققققققققق
میله بالای خاور گیر کرد به بالای نبشی پل. نتوانستیم از پل رد بشویم تمام عرض کشکان را که رفته بودیم برگشتیم .آب های ارده ای رنگ زیر پایمان موج می زد. برگشتیم. این بار خانم عکاس برایمان دست تکان نداد. موهایش را دوباره داخل تر داد. از آن طرف زد بیرون. از پشت زد بیرون. دوباره خندیدیم. دست برایش تکان دادیم تا عکسی ازمان بردارد و برداشت. خندید. خندیدیم. اردوی جهادی بهانه است، ما آمده ایم تا خودمان را بسازیم تا همدیگر را بسازیم.
رسیدیم مسجد ولی عصر بابازید. نماز را خواندیم و ناهار را از سیدی که ما را فرستاده بود گرفتیم. کلی غر زدیم سرش که پدرمان درآمد. کلی نازمان را خرید و خوابیدیم. مهربانی کرد با ما. سید خوش اخلاقی بود. مثل جدش. انک لعلی خُلُق عظیم.
هدایت شده از به هوای سیل
سلام امروز قراره قسمت سیزدهم رو تقدیم کنم. تقدیم کنم؟؟؟؟😎😍 باشه تقدیم میشود.🌹
هدایت شده از به هوای سیل
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت سیزدهم
v)گروه شستشو با فشار
تا عصر خواب بودیم. خستگی پلدختر بچه ها را انداخته بود. کم کم گروه های مختلف از خواب بیدار شده بودند و داشتند برای بعد از ظهر تقسیم می شدند. بچه ها ی پلدختر دیرتر بیدار شدند. گروه چهار نفره ما هم خواب بود. من و وحید بیدار شدیم و کم کم و لنگان لنگان رفتیم بیرون. بعضی ها دنبال چکمه هاشان می گشتند. بعضی دنبال دستکش هاشان بعضی دنبال بیل هاشان بعضی دنبال فرغون بعضی دنبال چفیه شان بعضی وضو می گرفتند بعضی آفتابه به دست به سمت دستشویی هجوم می بردند. گروهی داشتند آتش علم می کردند برای چایی. گروهی داشتند سوار نیسان می شدند. گروهی داشتند از خاور پیاده می شدند. گروهی از تویوتای هلال احمر پیاده می شدند. گروهی از لندکروز سپاه گروهی از تیبای شخصی گروهی از .... دنبال گروهی می گشتم که از خر شیطان پیاده شود. برجام و اف ای تی اف را حمایل کرده بودند با سرعت بر خر شیطان هی می زدند هر چه بیشتر می رفتند دورتر می شدند. نه شیطان را دیدم نه خرش را... این همان قصهی اسلام ابوسفیان است... محمد حسین محمد خانی موتورش را روشن کرد. صدای اگزوز موتورش لرزه انداخت بر خران و خرسواران. صدای اگزوزی اش را بلند کرد بر خران و خر سواران. همه سپاه دشمن ترسیدند. نگذاشت به تصویب برسانندش. متوسلیان از آن بالا لبخند زد به ما و مکه را نشان داد. کعبه را نشان داد. رکن یمانی را نشان داد. آوینی گفت نَفَس تازه کنید که اصحاب عشق را رنجی عظیم در پیش است... تمام وعده انبیا به زودی در پیش است... یکهو وحید زد روی شانه ام. یک چایی آتیشی توی دستش بود. به سمتم گرفت. بوی چایی داغ سرحالم آورد. رفتیم به سمت همان لوله ی بزرگ سیمانی. حرمزه هم آمد. بهش گفتیم بیا چایی بخور. نیوووووووووومد. مثل دفعه قبلی. گفتیم لا اقل برو برامون چایی بیار. گفت به من چه، من خودم نمی خورم. گفتیم خودت نخور برای ما بیار. رفت. دق داد تا اومد... فکر کنم رفت چایی کاشت برداشت کرد خشک کرد دم کرد و آورد. دیگه اذان مغرب داشت می شد. از خستگی همراه گروه های دیگه کار درست و درمانی نرفتیم بکنیم. همین جور رفتیم لب ساحل کشکان نشستیم. آب بود و ما ادراک الآب. خروشان. وحشی. طغیانگر. زیبا. روان. بخشنده. گذرنده. لطیف. طولانی. پر سرعت. کنار آب ارده ای رنگ یک قسمتی بود که آب ازش می جوشید. یک مشت ازش را آوردم بالا بو کردم. چشیدم. شیرین بود. خیلی شیرین بود. خوشمزه ترین آبی بود که خورده بودم. مزه آب می کرد. بدون هیچ مزه قابل تعریفی. وحید یک سنگ گذاشت روی سنگ دیگر. توی رودخانه. نیم ساعتی نشانه گیری کردیم. بعد رفتیم آن طرف روستا سمت کوه.سمت زمین های کشاورزی. اذان شد. برگشتیم سمت مسجد. نماز که خواندیم عذاب وجدان گرفتیم که چرا کار نکردیم. یکهو رجلٌ یسعی.... مردی دوید وسط مسجد...یک صدای اگزوزی به سرعت آمد داخل مسجد:
- پنج نفر نیروی تازه نفس میخوایم...
خدایا... یعنی واقعاً باور کنم. فرصت ندادم. پریدم و گفتم آقا گروه ما میاد. من، وحید، حرمزه، مجتبی.
- یکی دیگه میخوایم.
هدایت شده از به هوای سیل
یکی از دوستان گفتن از قسمت هفتم یکهو رفتم دوازدهم. شما هم همچین مشکلی پیش اومده براتون؟
من به ترتیب همه رو گذاشتم....اگه مشکلی هست خبر بدید یه فکری براش بکنم.
@evaghefi
هدایت شده از به هوای سیل
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت دوازدهم
البته خب سرتیم ما برامون آورده بود دیگه...راه دیگه ای وجود نداره. اینجا به خیالت اینقدر هورتی پورتی است برادر من خواهر من. تو فکر کردی یک لیسانس یا مثلا یک فوقش یا مثلا یک دکترا داری چقدر از حساب کتاب این عالم سر در میاری. به خیالت همه کائنات خودشان را با تو ست می کنند یا با من ست می کنند، زکّی! نه برادر من نه خواهر من. نه داداش. اینجا حساب دارد، کتاب دارد. شهید محمد خانی ناهار ما را آورده. ترک موتورش گذاشته و آورده و با صدای اگزوزی فریاد زده وسط میدان. صدایش به دلهای ما خورده. نشان به آن نشان که ناهارمان سرد شده بود. بله ترک موتور که باشد سرد می شود دیگر. محمد حسین مرسی هستی! عدسی هم خوراک محمد حسین بود دیگر. عمار حلب را نخوانده ای. ای وای من. برو بخوان. اقرأ. اقرأ و ربک الأکرم. ویژه مهمانمان کرده بود. قدح باده عدسی را سرکشیدیم و نفهمیدیم چه می کند این جوان با ما. ما کجاییم و تو کجا داداش. فکر کردی ما بی صاحبیم. با توام که داری این سطور مرقوم شده را می خوانی. ما یقین داریم آن سوی افق مردی هست. مرد اگر هست نامردی هست. حق اگر هست نا حقی هست. حالا احمق های داخلی اعتقادشان بر این است که ما دشمن نداریم و توهم توطئه می کنیم. ای احمق هایِ تهی مغزِ ایکبیری. می رویم. ایمان و عمل صالح و حق و صبر. حرمزه هم همراهمان میآید. حق حرمزه این نیست بی امام زمانش زندگی کند. تنها مجرد گروه چهار نفره مان.
بچه ها توی مبل فروشی را تمیز کرده بودند. با طی برق انداخته بودند. اذان ظهر شده بود. یکی از بچه ها ظرف غذایش را ایستاده می خورد. با یک دست ظرف را گرفته بود. دستانش می لرزید. از خستگی از ضعف از مردانگی اش بود. تا نا داشت بیل زده بود و طی زده بود. مجتبی هم بود. وحید و بقیه طلبه ها... همه مردانگی کرده بودند. ناهار را خوردیم و خاور آمد دنبالمان... صاحب مغازه همان جاها بود... خداحافظی کرده نکرده پریدیم بالا. دور میدان که رسیدیم به چادر دارها گفتیم شکلات بریزید بالا. اون هم نامردی نکرد و مشت مشت شکلات ریخت روی سرمان. جوانمرد بود. دور میدان دور زدیم و رفتیم به سمت پل قوسی پل دختر. خانم عکاسی ما را دید و شروع کرد عکس انداختن. زلفهای پریشانش در باد طره انداخته بود. بچه ها اولش ساکت شدند بعد باهم گفتند:
- خواهرم حجابت را... خواهرم حجابت را
با خنده گفتند. قشنگ گفتند. بلند گفتند. بدون بغض و کینه گفتند. لاجرم بر دل نشیند. نوجوانان تازه موی بر صورت رسته از دل بر می آید کارهایشان. خانم عکاس دوربین را انداخت دور گردنش و دو دستش را برد کنار روسری اش. روسری را داد جلو موهای طره شده را انداخت توی روسری. بچه ها از سنگری که فتح کرده بودند شادمان شدند. تمام کارهایی که صبح تا ظهر انجام داده بودند یک طرف این سنگر هم همان طرف. دست برایش تکان دادند. خانم عکاس از ما دور شد. خاور تند می رفت. رفتیم روی پل قوسی خانم عکاس دیگر پیدا نبود.
- تققققققققق
میله بالای خاور گیر کرد به بالای نبشی پل. نتوانستیم از پل رد بشویم تمام عرض کشکان را که رفته بودیم برگشتیم .آب های ارده ای رنگ زیر پایمان موج می زد. برگشتیم. این بار خانم عکاس برایمان دست تکان نداد. موهایش را دوباره داخل تر داد. از آن طرف زد بیرون. از پشت زد بیرون. دوباره خندیدیم. دست برایش تکان دادیم تا عکسی ازمان بردارد و برداشت. خندید. خندیدیم. اردوی جهادی بهانه است، ما آمده ایم تا خودمان را بسازیم تا همدیگر را بسازیم.
رسیدیم مسجد ولی عصر بابازید. نماز را خواندیم و ناهار را از سیدی که ما را فرستاده بود گرفتیم. کلی غر زدیم سرش که پدرمان درآمد. کلی نازمان را خرید و خوابیدیم. مهربانی کرد با ما. سید خوش اخلاقی بود. مثل جدش. انک لعلی خُلُق عظیم.
هدایت شده از به هوای سیل
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت سیزدهم
v)گروه شستشو با فشار
تا عصر خواب بودیم. خستگی پلدختر بچه ها را انداخته بود. کم کم گروه های مختلف از خواب بیدار شده بودند و داشتند برای بعد از ظهر تقسیم می شدند. بچه ها ی پلدختر دیرتر بیدار شدند. گروه چهار نفره ما هم خواب بود. من و وحید بیدار شدیم و کم کم و لنگان لنگان رفتیم بیرون. بعضی ها دنبال چکمه هاشان می گشتند. بعضی دنبال دستکش هاشان بعضی دنبال بیل هاشان بعضی دنبال فرغون بعضی دنبال چفیه شان بعضی وضو می گرفتند بعضی آفتابه به دست به سمت دستشویی هجوم می بردند. گروهی داشتند آتش علم می کردند برای چایی. گروهی داشتند سوار نیسان می شدند. گروهی داشتند از خاور پیاده می شدند. گروهی از تویوتای هلال احمر پیاده می شدند. گروهی از لندکروز سپاه گروهی از تیبای شخصی گروهی از .... دنبال گروهی می گشتم که از خر شیطان پیاده شود. برجام و اف ای تی اف را حمایل کرده بودند با سرعت بر خر شیطان هی می زدند هر چه بیشتر می رفتند دورتر می شدند. نه شیطان را دیدم نه خرش را... این همان قصهی اسلام ابوسفیان است... محمد حسین محمد خانی موتورش را روشن کرد. صدای اگزوز موتورش لرزه انداخت بر خران و خرسواران. صدای اگزوزی اش را بلند کرد بر خران و خر سواران. همه سپاه دشمن ترسیدند. نگذاشت به تصویب برسانندش. متوسلیان از آن بالا لبخند زد به ما و مکه را نشان داد. کعبه را نشان داد. رکن یمانی را نشان داد. آوینی گفت نَفَس تازه کنید که اصحاب عشق را رنجی عظیم در پیش است... تمام وعده انبیا به زودی در پیش است... یکهو وحید زد روی شانه ام. یک چایی آتیشی توی دستش بود. به سمتم گرفت. بوی چایی داغ سرحالم آورد. رفتیم به سمت همان لوله ی بزرگ سیمانی. حرمزه هم آمد. بهش گفتیم بیا چایی بخور. نیوووووووووومد. مثل دفعه قبلی. گفتیم لا اقل برو برامون چایی بیار. گفت به من چه، من خودم نمی خورم. گفتیم خودت نخور برای ما بیار. رفت. دق داد تا اومد... فکر کنم رفت چایی کاشت برداشت کرد خشک کرد دم کرد و آورد. دیگه اذان مغرب داشت می شد. از خستگی همراه گروه های دیگه کار درست و درمانی نرفتیم بکنیم. همین جور رفتیم لب ساحل کشکان نشستیم. آب بود و ما ادراک الآب. خروشان. وحشی. طغیانگر. زیبا. روان. بخشنده. گذرنده. لطیف. طولانی. پر سرعت. کنار آب ارده ای رنگ یک قسمتی بود که آب ازش می جوشید. یک مشت ازش را آوردم بالا بو کردم. چشیدم. شیرین بود. خیلی شیرین بود. خوشمزه ترین آبی بود که خورده بودم. مزه آب می کرد. بدون هیچ مزه قابل تعریفی. وحید یک سنگ گذاشت روی سنگ دیگر. توی رودخانه. نیم ساعتی نشانه گیری کردیم. بعد رفتیم آن طرف روستا سمت کوه.سمت زمین های کشاورزی. اذان شد. برگشتیم سمت مسجد. نماز که خواندیم عذاب وجدان گرفتیم که چرا کار نکردیم. یکهو رجلٌ یسعی.... مردی دوید وسط مسجد...یک صدای اگزوزی به سرعت آمد داخل مسجد:
- پنج نفر نیروی تازه نفس میخوایم...
خدایا... یعنی واقعاً باور کنم. فرصت ندادم. پریدم و گفتم آقا گروه ما میاد. من، وحید، حرمزه، مجتبی.
- یکی دیگه میخوایم.
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت چهاردهم
گفت برید بیرون. با هم می ریم نزدیکه. سید ابرقویی هم گفت دم شما گرم. از صبح تا حالا کار و تلاش، آفرین. خدا خیرتون بده. فکر کنم اشک تو چشماش جمع شد از این همه اخلاص و پر کاری ما. خواهش می کنم. سفیران پرچمش بالاست. گفت که گروه قبلی از سه چهار ساعت پیش دارند خونه رو می شویند با کارواش و طی. خدا خیرتون بده. نیم ساعت بیشتر کار نداره. ما که آمدیم بیرون دو نفر دیگه هم اضافه شدند به ما. همگی راه افتادیم. حالا بعدا میگم این دو نفر کی بودند. این دو نفر و اون کسی که نیرو می خواست بی نظیرند. حالا کم کم آشنا میشین باهاشون. سجاد، محمد رسول، عباس شفیعی. رفتیم داخل خانه ای که قرار بود جایگزین بشیم. یک نیسان سفید رنگ بیرون بود که کمپرسی بود متعلق به فرمانداری میبد که عقبش یک تانکر دویست لیتری بود. داخل خانه بوی دود موتور برق پیچیده بود. اولین قدم مساوی بود با سرفه های پشت هم. موتور برق به شدت داشت کار می کرد. یک رشته لامپ بسته شده بود به موتور برق و آویزان شده بود از قلاب توی سقف هال. آشپزخانه ابتدای ورود به خانه سمت راست بود. پنج شش نفر داخل آشپزخانه بودند. ما که آمدیم طی ها را گرفتیم. گروه چهار نفره ما همه طی گرفتیم. سجاد کارواش را گرفت. زمانی هم طی. زمانی و سجاد به گروه ما اضافه شدند. سجاد شروع کرد به گرفتن تفنگ کارواش به سمت دیوار و ذرات گِل های چسبنده را کندن. سجاد موهای لختی داشت و ریش تازه رسته. با صورتی گشاده از اهالی طزرجانِ یزد. سه چهار دور کف آشپز خانه را طی زدیم باز هم گل پایین می آمد و کف را کثیف می کرد. محمد رسول زمانی خیلی خوب طی می زدو وقتی طی می زد یک لکه هم باقی نمی ماند به وحید گفتم ما بریم بیرون. سجاد کارواش بزند و محمد رسول زمانی و مجتبی هم طی. عباس شفیعی با صدای اگزوزی آمد و گفت آقا سریع کف آشپزخونه رو بشورید و بریم. موتور برق سه ساعته روشنه کارواش هم همینجور. بهشون فشار بیاد می سوزن. امانته. سجاد گفت که بزارید کابینت هاشونم بشوریم پر از گل شده. من که باورم نشد آب تا کابینتهای بالای آشپزخانه هم آمده باشد گفتم نمی خواد بابا. سجاد با فشار کارواش یک سوسه آمد که گل پاشید وسط زمین. تمام کابینت تا طبقات بالایی شان پر از گل بود. باور کردنی نیست مگر نه. خودم هم باور نکردم آن شب. حق می دهم بهت داداش. نکردی از این کارها. خوردی و خوابیدی. همین است دیگر. ندیدی. تقصیر خودت نیست. نهایت حمله ای که دیده ای توی کلش آو کلنز بوده.
عباس شفیعی مسئول گروه گفت نمی خواد. زود باید بریم. دیروقته. از بالا گفتن زود باید بریم. گفتیم باشه. زن صاحب خانه آمد و گفت داخل کابینت ها رو میشه تمیز کنیم. من و وحید داشتیم دنبال واژه می گشتیم که برای صاحب خانه و همسرش توضیح دهیم که موتور برق و کارواش امانته و چهار ساعت روشنه الاناس دیگه گیریپاژ کنه. تا همین الان نمی دونم فارسی گیریپاژ چی میشه. به همین برکت نمی دونم.
سجاد هم داشت مثل آهوی بریده ز مادر به ما نگاه می کرد که برادر عباس شفیعی در یک حرکت انتحاری گفت:
- می شوریم. بله بله حتماً.
و ما فهمیدیم با گونه ای جدید از اقشار بشر بُرخورده ایم به نام عباسیان از رسته بی تصمیمیان و این اتفاق تا دو سه روز آینده نزدیک به چهار صد بار بی اغراق در موقعیت های مختلف تکرار شد و از بس با وحید خندیده بودیم که روده پاره شدیم. روده پاره به معنای واقعی که خود عباس هم با ما میخندید. یعنی الان من و وحید وعباس با روده حرمزه زنده هستیم.
کلاً بچهی روی گشاده ای بود عباس. آدم چقدر خوب است رویش گشاده باشد. این با بحث دهان گشادی تومنی سه ریال توفیر دارد. همان اینستایی ها و توئیتری های دهان گشاده را می گویم. هیچی دیگه سجاد تا شروع کرد به کارواش گرفتن کابینتها کارواش قاط زد و خاموش شد. ای داد بی داد.
عباس گفت موتور برقم خاموش کنین. ترکید. هیچی دیگه... نیم ساعتی چراغ های گوشی را روشن کردیم و کف هال را طی زدیم و شستیم.
زمانی چه طی ای میزد خدای من. بهش گفتم زمانی دمت گرم. البته اون موقع اسمشو نپرسیده بودم. گفتم نکنه مستخدم بودی قبل از اینجا گفت نه من خیلی به مامانم کمک می کنم. گفتم ای ول. گفت ای ول به وَلِت.
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت پانزدهم
نیم ساعت گذشت موتور برق را آوردیم دم در تا دود نگیرد خانه را. روشنش کردیم. چراغ را آوردیم و آویزان کردیم در مکانی جدید. مثل دولتی که آثار دولت قبل را پاک می کند. سجاد کارواش را گرفت و رفت روی چهار پایه شروع کرد کابینت ها را شستن. وسایل داخلش را هم تمیز می کرد و می داد به بچه ها تا بگذارند دم در صاحب خانه و همسرش هم تند تند می آمدند همه سرمایه باقی مانده شان برای ادامه حیات را می بردند بیرون.
سجاد با دقتِ یک نانوسکوپ کابینت ها را شست. دمش گرم و سرش خوش باد. آب آشپزخانه آمد داخل هال. دوباره شروع کردیم هال را شستن و دیوارهایش را با جاروی خشک تمیز کردن. دو ساعتی آنجا بودیم. آمدیم بیرون. راننده نیسان هم آمد. وسایل را ریختیم داخل نیسان. موتور برق و کارواش و طی ها و شیلنگ آب و سیم برق روشنایی و.... گروهمان از چهار نفر به شش نفر رسیده بود. از زمانی خیلی خوشم آمد بهش گفتم:
- شما مفتخر به عضویت در گروه ما شدی...
ذوقی کرد که نگو. پایمان به جاده نرسیده بود که صاحبخانه سه چهار بار بهمان گفت بیایید برایتان شام گرفته ایم. قرمه سبزی است. خوشمزه است. گرم است. بیا داداش. دستتان درد نکنه. خدا خیرتان بده. همسرش دعایمان کرد. مادرش هم نشسته بود کنار آتش. غذا برایمان گرفته بودند. گفتیم:
- ممنون توی مسجد هم غذا برایمان گرفته اند.
تاکید کرد، برای شما گرفته ایم. ما هم تاکید کردیم که توی مسجد برایمان شام نگه داشته اند خودتان بخورید. مرد صاحبخانه کنار وسایلش لب جاده به فاصله چهار پنج متری آتش روشن کره بود. آتشی پر فروغ. کنارش کتری بود. دو تا کیسه ظرف یک بار مصرف شام. یکهو یک پراید مشکی باشیشه دودی ترمز زد.قییییییییییییژ...
- داداش شام خوردی
گفتیم نه. گفت بیا. رفتیم جلو یک کیسه چهارتایی گذاشت توی دستمان ورفت. صاحب خانه یک نگاه عاقل اندر سفیهی به ما انداخت. دست خودمان نبود آن پرایدی با شیشه ی دودی با یک کاریزمایی کیسه را به ما داد که مَفَّری نداشتیم.
القصه به امید قرمه سبزی در ظرف را گشودیم با صحنه مفرح و خال خالی عدس پلو مواجه شدیم. دم فرو بستیم و تا مسجد سکوت کردیم. البته سوالی توی ذهنمان بود که واژه کاییدی که روی در و دیوار نوشته شده به چه معناست که بعدها به مدد علامه گوگل حل شد.
به مسجد رسیدیم. شام تن ماهی علیه صلوه المصلین بود. عدس پلو ها را با تن ماهی خوردیم. هر تن برای دو نفر. ولی ما یک مقدار اشتباه محاسباتی کردیم. داخل مسجد تاریک بود و همه خوابیده بودند. نا گه سه تَن را دیدیم. اگر گفتی آن سه تن کیان بودند. آفرین. مهدی باقری شاعر اهل بیت، حیدری و دهقان. از گُلگُل آمده بودند بابا زید کار کرده بودند و آخر شب می خواستند برگردند گُلگُل. گفتم:
- از کجا آمدید و به کجا می روید؟
یکهو مهدی ایزدی درون مهدی باقری گفت:
- همگی از گُلگُل هستیم و به گُلگُل باز می گردیم.
مهدی ایزدی درون من هم گفت:
- صحیح است.
من و وحید با یک تن ماهی پروژه بتون ریزی شکم را شروع کردیم. حرمزه هم آمد با یک تن و مجتبی به او اضافه شد. دلم باز هم تن خواست. سجاد هم آمد و تن اش را گذاشت وسط و از آنجایی که ما جوانمرد تر از آنیم که به سهم رفیقمان حمله کنیم. به حرمزه گفتم برو یک تن دیگر بگیر... با یک دق دادن زیاد از سر جایش بلند نشد. آدم، اینقدرررر بلند نشوووو و زیر کار در رو! حالا خوبه امر ما ارشادی بود و مولوی نبود و گرنه که تجّری بر مولی حساب میشد و حسابش با کرام الکاتبین بود. بارقه ی امید از داخل مسجد آمد بیرون. اگر گفتید کی بود. آفرین محمد شمس الهدی بود.
- یا شَمس یک تن می گیری برایمان، کم بود سیر نشدیم. هفت سر عائله داریم...
- نه
نه را گفت و رفت. چند دقیقه بعد با سه تا تن برگشت. از خوشحالی چشمانمان مثل سوباسا در لحظه به ثمر رسیدن گل به واکی بایاشی شده بود. یک تن را به ما داد و دوتایش را برد داخل مسجد. حرمزه بهش برخورد رفت یک تن گرفت. سجاد که لحظاتی پیش غیب شده بود با دو تا تن برگشت. داری حساب کتاب می کنی دوباره که داداش من. یک لشکر آدم بودیم فکر کردی با یک مقدار تن اضافه این تشکلیلات حزب الله ورشکسته می شود. قضیه دلستر را بگویم چه خواهی گفت. یک لشکر آدم یعنی. من، وحید، حرمزه، مجتبی، سجاد، باقری، حیدری و دهقان البته اونها در حد همراهی بودند. الغرض تازه غذا را خورده بودیم که سید ابرقویی دوباره کلی ازمان تشکر کرد که تا این وقت شب داریم کار و تلاش و مجاهده می کنیم. واقعا چقدر کار برای خدا لذت دارد و دیدن ما برای او. آبرو را خدا می دهد بنده چه کاره است. خدایا شکرت. بچه های گل گل بلند شدند که بروند. گفتم چطور می روید؟ باقری گفت با خاور با نیسان با تراکتور با موتور با شتر با کفتر با قناری با هرچه ببردمان. اگرم هیچی نبود پیاده. وحید گفت:
- آمده ام جنگ با سنگ با چوب با هر چه دستم برسد آمده ام جنگ با سنگ...
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت شانزدهم
حرمزه گفت ما هم میتونیم بیایم. اونها هم گفتند آره مدرسه جا داره. دست سر کاسه زانو گرفتیم و بلند شدیم. مجتبی گفت من نمی آم خسته ام می خوام بخوابم. یعنی به نظر شما چرا مجتبی خسته بود ما نبودیم. یک حالت بیشتر ندارد او از کار ندزدیده بود ولی ما روم به دیوار شاید اندکی از کار زده بودیم. به همین سوی چراغ خیلی نزده بودیم. ولی دیگه بلند شدیم. سه نفر آنها سه نفر ما. سه نفراز سفیرانی های متقدمین و سه نفر از سفیرانی های متأخرین. پیاده راهی گُلگُل شدیم. مجتبی و زمانی و سجاد هم رفتند داخل مسجد بخوابند.
*گُلگُل ما داریم میآییم*
در دل شب راه افتادیم. باد خنک از جانب خوارزم وزان بود. گهگهداری اتومبیلی از کنارمان می گذشت از روبرو می آمد. از پشت سر می آمد. تیر چراغ برق های روستا خاموش بودند الا قلیلا. جاده تا گُلگُل خاموش بود. باقری چراغ گوشی اش را روشن کرد تا شیرپاک خورده ای زیرمان نگیرد. تا حالا توی جاده زیر گرفته نشده ای وگرنه میدانستی که خیلی خطرناک است.
مردم با موکت ها و فرش هاشان وسط جاده دست انداز درست کرده بودند. فرش و موکتی که تا دیروز بهترین محافظت ها را ازش می کردند امروز شده بود بی استفاده ترین چیز هاشان و به درد نخورترین چیزهاشان. جاده زیبایی است. سمت راست کوه سر سبز. سمت چپ رودخانه خروشان. به وحید می گویم:
- این همه زیبایی به سالی یک سیل می ارزد
زیر لب چیزهایی می گوید. ولی خب هرچه گفت، خودش است. چند ماشین با سرعت می گذرند. یک مینی بوس سوارمان میکند. می گوییم مقصدمان گُلگُل است. اصرار می کند که جلوتر هم میرود. ما تاکید می کنیم که تا گُلگُل می رویم. او اصرار می کند که خجالت نکشیم ما هم دوباره تاکید می کنیم که تا گُلگُل بیشتر نمی خواهیم برویم.
سه چهار کیلومتر بیشتر راه نیست. ولی خب شب تار است و گردابی چنین هایل... پیاده ترس دارد. لب جاده از مینی بوس می پریم پایین. زن و مرد دعایمان می کنند. به سبک همه ی آزاد مردان و آزاد زنان ایران. میانه قرن ریا به یاد دهه شصت خودمان می افتم. همه چیز تعاملی شده. تو از خودت گذشته ای و همه از خودشان گذشته اند. و اینچنین بود که مملکت پیش می رفت که عده ای خواستند ایران را شبیه دُوَل مترقیه فرنگ کنند. زدند فاتحه محیط تعاملی را خواندند. برادری شد شهروندی.
گُلگُل لب جاده است. کانه سیل اینجا رودربایستی داشته. هیچ اثری از تخریب نیست. گفته شده که چون سطح گُلگُل بالا بوده آب رودخانه دست به دامنش نیازیده و از تهاجم رعد آسای سیل در امان بوده. گُلگُل ای مروارید سیاه...چاک جعده را می گیریم و هن هن کنان کوچه سراشیبی دار را می گیریم و بالا می رویم. خانه ها سالم، کوچه ها تمیز، چراغ ها روشن، مغازه ها پر رونق، مردم در سلامت، کودکان در آسایش، خودروهاشان آرام کنار خانه هاشان پارک شده. کانه چند کیلومتر پایین تر هیچ خبری از سیل و ویرانی نیست. خدایا حکمتت را شکر. باقری می رود داخل یک مغازه. طول می کشد بیرون آمدنش. بیرون می آید. می گوید:
- پول نقد همراهتان هست؟
- نه
به هوای سیل
#به_هوای_سیل #سفر_به_پلدختر نوشته اسماعیل واقفی قسمت شانزدهم حرمزه گفت ما هم میتونیم بیایم. اونها ه
👆👆👆👆
نمی خواین نظر بدین عزیزان من؟!
نظرات شما باعث شعف و فرح منه.
@evaghefi
https://eitaa.com/havaseil❤️