eitaa logo
هوای حوا
218 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
253 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍀🌹🍀🌹 #چآدرانه ❤ یادگارت بر سرم تا روز محشر ماندنی ست... @bshejab_com 🌹
🔴💠🔴💠🔴💠🔴 #کلیک_کن📍 #خبر 🌀 🔴انتقاد دادستان از عدم رعایت حجاب در یک تئاتر 📍اخیرا در یکی از هتل‌های تهران تئاتری اجرا می‌شود که موجب تعجب شده است؛ چرا وزارت ارشاد این قبیل موضوعات را مدیریت نمی‌کند. گزارش قاضی دادسرا حاکی از آن است که در این تئاتر، عدم رعایت حجاب، اختلاط زن و مرد، استفاده از پرچم کشور فرانسه به نشانه حمایت و نقض برخی از ارزش‌ها دیده می‌شود...👇 https://b2n.ir/76422 @bahejab_com 🌹
#ساعت_هشت_عاشقی ✨🌷 دور و بر خود می‌كشی مأنوس‌ها را إذن پریدن می‌دهی طاووس‌ها را «امید» دارویی‌ست در دارالشفایت كه با سخاوت می‌دهی مأیوس‌ها ای آبروی آب‌های این حوالی سمت شمابازاست این دستان خالی... @bahejab_com 🌹
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_سی_هشتم...👇 @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_سی_هشتم...👇 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚 📚 📍 عزیز غوغایی به راه انداخته بود دیدنی! پسر کوچک یکی از همسایه ها را فرستاده بودم پی آقاجان تا حداقل او بیایدُ کاری بکند و عزیز را با حرف و پند و سخنی کمی تسکین دهد یا آرام کند! سید نشسته بود گوشه ی پذیرایی و به بی تابی های عزیز نگاه می کرد. من هم یک چشمم اشک بود و آن یکی خون... همین که صدای یاالله آقاجان را شنیدم مثل ترقه از جا پریدم... پایم خورد به دسته ای از بشقاب های ملامین و همه شان گروپی پخش فرش شدند. عزیز لحظه ای ساکت شد و بعد دوباره شروع کرد به گریه کردن... آقاجان با دیدن وضعیت خانه و ما اول شوکه شد و رنگ از چهره ی مهربانش پرید؛ اما همین که سید ضیا کنار کشیدش و با آرامش شروع کرد به توضیح دادن موضوع، مثل همیشه اول صلواتی فرستاد و بعد رو به ما گفت: _چرا شلوغش کردی حاج خانوم؟ حرف سید برای من سندِ! وقتی خودش اومده که بگه میثم مجروح شده، یعنی میثم مجروح شده! عزیز لیوان آب قند توی دستم را از لب دهانش پس زد و گفت: _قربون جدش برم... این بچه مراعات دل منو می کنه که نمی گه! وگرنه چرا پاشده خودشو از هزار کیلومتر اونورتر رسونده؟ که بگه میثمم زخمی شده؟ مگه ندیدی اوندفعه هم حاج رسول رو آورده بود که بگه... بعدم حاج آقا من کی شلوغش کردم؟ من که نشستم گوشه ی خونه ی خودم و بی صدا اشک می ریزم! دلم تاب دوتا غم به این سنگینی رو نداره... آخ بمیرم براتون مادر... پسرای رشیدم... _لا اله الا الله... میذاری ببینیم میثم کجاست و اصلا چی به سرش اومده؟... ضیاالدین خان بگو باباجان _والا حاج آقا؛ اول که تو بیمارستان صحرایی بود ولی وقتی دیدن اوضاعش خیلی روبه راه نیست و نمیشه سرپا مداواش کرد فرستادنش با هلی کوپتر به یکی از بیمارستان های شهر... _مگه چش شده؟ خدایی نکرده... _ترکش خورده و یکمم زخم و زیری شده! ولی به جدم قسم زندست! نه شهید شده و نه اسیر و نه زبونم لال مفقود الاثر... _قسم نخور پسر جان؛ گفتم که حرف تو برام سنده! الهی شکر... حاج خانوم شنیدی؟ اون پدر صلواتی دوتا ترکش ناقابل خورده که فردا پس فردا یه یادگاری واسه زن و بچش داشته باشه بگه از زمان جنگ و جبهه ست! بلند شدم و گفتم: _الان باید چیکار کنیم آقا سید؟ _شما هیچی! من میرم پیشش نگاه کردم به آقاجان و با تعجب گفتم: _یعنی چی؟ آقاجون؟ _جانم _یعنی شما هیچ کاری نمی خواین بکنید؟ نشست روی زمین و تکیه داد به پشتی؛ کلاهش را برداشت و گذاشت روی زانوی چپش... و بعد با لحنی ناراحت جواب داد: _من تو تهرانمُ میثم جنوب! از دست من پیرمرد چه کاری برمیاد برای اون بچه؟ هان؟ _حداقلش اینه که بریم کنارش... من می دونم، حتما عملم داره! باید کنارش باشیم... تازه! از کجا معلوم که بلای بدتری سرش نیومده باشه؟ برای بابا که نذاشتین قدم از قدم بردارم و هنوز یه چیزی قدر تموم غم های عالم سر دلم سنگینی می کنه! برای میثم نمی تونم تحمل کنم! _خب؟ می خوای چیکار کنی؟! _میرم جنوب! یا با شما... یا تنها! می دانستم سید حتما متعجب شده اما هنوز شرم داشتم نگاهش کنم! در کمال تعجبم عزیز گفت: _بی راه نمی گه سرمه! نمیشه دست رو دست گذاشت... اگه پسرم غریب و تنها و بدحال توی بیمارستان باشه چی حاجی؟ می تونیم سر راحت زمین بذاریم شب؟ یه لیوان آب خوش از گلومون پایین میره؟ باید بریم پیشش آقاجان از سید پرسید: _هرچه تو حکم کنی سید جان... تکلیف کن تا من انجام بدم _اختیار دارین... یه چند لحظه تشریف بیارید تا عرض کنم خدمتتون رفتند توی اتاق کناری؛ بی قرار بودم. تصویر میثمِ مجروح شده اصلا رهایم نمی کرد. صدای آشنای شریفه قلبم را لرزاند... حالا به دل عاشق او چه جوابی می دادم؟ کاش نمی آمد و نمی دید... _صابخونه... مهمون نمی خواین؟ در باز بودا... اوووه چه خبره اینجا... کمد ریختین بیرون... رفتین به استقبال خونه تکونی؟ وا! عزیزجون خدا بد نده... چرا چشماتون شده مثل انارِ دونه یاقوتی؟ سرمه؟ تو چته چرا بُغ کردی؟! چیزی شده؟ هنوز داشتم دو دوتا چهارتا و به این فکر می کردم که چطور بگویم تا هل نکند که عزیزِ بی خبر از دلداریِ شریفه، گفت: _اِی شریفه جان... میثمم... میثمم _میثم؟ چی شده آ... آقا میثم _تیر خورده... ترکش خورده... نمی دونم چه به روزش اومده... نمی دونم دستان شریفه شل شد و چادرش سر خورد روی شانه اش... ... @bahejab_com 🌹
🌹☘🌹☘🌹 خدا بزرگتر از دردهای ماست...🌺 #خدا #خداگرافی #توکلت_علی_الله @bahejab_com 🌹
🌷🌿🌷🌿🌷 #نکته_های_ناب ⚜ #رهبرانه 🌺 📝 رهبر انقلاب بارها به مناسبت‌های مختلف، موضع جمهوری اسلامی در قبال موضوع زن را نه یک موضع دفاعی، بلکه یک رویکرد تهاجمی دانسته‌اند: 🌸 «از من سؤال کردند که شما در مقابل آنچه که غربی‌ها درباره‌ی مسئله‌ی زن در کشور میگویند، چه دفاعی دارید؟ من گفتم: ما دفاع نداریم، ما هجوم داریم! ما در مسئله‌ی زن، از غرب طلبکاریم؛ آنها هستند که زن را تحقیر میکنند. ۱۳۹۰/۳/۱» @bahejab_com 🌹
#چآدرانه ❣ بدون عطر بدون برق بدون زر با عشق به یاد بانوی دمشق در امن و امان سر میکنم چادر" مادرم" را و قدرش را میدانم. @bahejab_com 🌹
#ساعت_هشت_عاشقی ✨🌷 گویند جواز کربلا دست رضاست شاهی که تجلی گه الطاف خداست جایی که برات کربلا می گیرند آنجا به یقین پنجره فولاد رضاست ─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─     @bahejab_com 🌹
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_سی_نهم...👇 @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_سی_نهم...👇 @bahejab_com 🌹
📍📚📍📚📍📚📍 📚 📍 دست سرد شریفه توی دستم بود و با هم آیه الکرسی می خواندیم. خیالش را راحت کرده بودم که هر بلایی هم سر میثم آمده باشد هنوز نفس می کشد و همین غنیمت است! اشک های یواشکی اش را که می دیدم دلم آتش می گرفت... به این فکر می کردم که اگر روزی سید در یکی از این عملیات ها و توی جبهه زخمی شود یا شهید تکلیف دل بی قرار من چه می شود؟! اصلا مگر می شد تصور چنین چیز وحشتناکی؟ لبم را گاز گرفتم و استغفرالهی گفتم... خوشبختانه آقاجان و سید تصمیم گرفته بودند تا در این شرایط خطیر میثم را تنها نگذارند و بعد از چند ساعت اصرار؛ در اوج ناباوری بلاخره رضایت به همراهی من هم داده شده بود! سید رفته بود تا به کارهایی که نمی دانستم چیست برسد و بعد برگردد دنبال من و آقاجان... قرار بود بعد از اذان مغرب حرکت کنیم و عزیز را هم که صلاح به آمدنش نبود به شریفه و مادرش بسپاریم تا در چند روز نبودنِ ما تنها نباشد... شریفه مدام قسمم می داد که هر خبری که شد تلفنی او را در جریان بگذارم و من هم قول خواهرانه داده بودم. نمی دانستم از اینکه ناغافل مسافر جنوب شده ام خوشحال باشم یا ناراحت... بترسم یا با همان شجاعت خواهرانِ هلال احمر و بهداری و... عزم رفتن کنم. دچار خوددرگیری شده بودم! البته جای مقایسه نبود... من فقط قرار بود خودم را به عموی زخم خورده ام برسانم! دلیل رفتن آن ها کجا و علت و معلول من کجا؟! با شریفه ساک کوچکی بستیم و عزیز هر چه را که فکر می کرد میثم دوست دارد و هوس می کند و حتی برای زخم هایی که هنوز از عمق و جایش بی اطلاع بودیم هم دوای خانگی گذاشته بود! سفارشاتش به من هم تمامی نداشت... چندتا لقمه هم با سیب زمینی آب پزِ نمک زده و گوجه درست کرده و توی ساک چپانده بود تا خدایی نکرده بین راه گرفتار دل ضعفه نشویم! هنوز سر سجاده بودم که زنگ زدند؛ سلام نمازم را دادم و تند و باعجله از شریفه و عزیز خداحافظی کردیم... از زیر قرآن رد شدم و عقب همان ماشینی نشستم که چند سال قبل برای پس دادن نوار امانتی سید که نباید به دست ساواکی ها می افتاد سوارش شده بودم. هنوز چندتا کوچه دور نشده بودیم که آقاجان روی صندلی جلو کمی جابجا شد و گفت: _شام خوردی سید جان؟ _هنوز که خیلی مونده تا وقت شام حاج آقا _آخه حاج خانوم برامون تا دلت بخواد خوراکی گذاشته... گفتم که مدیون شکمت نباشی! خندید و دست روی چشمش گذاشت _چشم... دست عزیز خانوم درد نکنه. حرف های بعدی که در مورد جنگ و جبهه بود و نیروهای خودی و سربازان دشمن خیلی به حال آن شبم سازگار نبود. من با سوار شدن دوباره ی توی این ماشین ذهنم پر کشیده بود به خاطرات نوجوانی و دفعه ی دومی که سید را دیدم. هنوز توی آشنا بودن یا نبودنش شک داشتم که دیدمش. با شریفه و مادرش و عزیز از حمام عمومی برمی گشتیم. ما دوتا جلوتر بودیم و مادرها چند قدمی عقب تر... بقچه ی لباس ها دست من بود و به هن هن افتاده بودم. توی کوچه که پیچیدیم از دور پسری را دیدم که کنار یکی از درختان تکیه داده و با میثم حرف می زنند. خودش بود! خودِ خودش... ناغافل سقلمه ی محکمی حواله ی پهلوی شریفه کردم، با اخم ایستاد و گفت: _چته تو؟ پهلوم در اومد! جنی شدی؟ _بسم الله! اونجا رو ببین... _کجا رو _پسره که دم در خونه ی ما وایستاده و با میثم داره حرف می زنه _خب؟ _همونه _کدومه؟ _اه! همونی که نوار داد بهم... _وای! جدی میگی؟؟ _آره بابا مطمئنم _خب یعنی آقا میثم رو می شناسه؟ _آره بابا مگه یادت نیست گفتم گمونم با میثم دیده بودمش _احسنت... تو همیشه باهوش بودی هنوز با هیجان پچ پچ می کردیم که سرش را برگرداند و نگاهش به من افتاد... ... @bahejab_com 🌹
🌱🌹🌱🌹🌱 #نکته_های_ناب 🌼 #رهبرانه 🌸 ❣حجاب متانت است، ارزش گذاری زن است ، سنگین شدن کفه ی آبرو و احترام اوست؛ این را باید خیلی قدر دانست. @bahejab_com 🌹