eitaa logo
هوای حوا
221 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
253 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_نوزدهم 📍 @bahejab_com 🌹
📍🌺📍🌺📍 📚 2⃣ 📍 حالا تمام دلواپسی من و میثم شده بود آگاه کردن عزیز و شریفه. میثم پیشنهاد داده بود که تا روز برگشتن بابا صبر کنیم‌ و بعد با آمدنش عزیز در شرایط انجام شده قرار بگیرد و با دیدن پسرش آرام بشود. اما من با این کار شدیدا مخالفت کردم و گفتم: _عجب حرفی می زنیا! از تو توقع نداشتم عمو. گشتی و گشتی بدترین راه کار رو انتخاب کردی؟ آخه قلب عزیز به یه تار مو بنده. ضعیف شده، من میگم یه کاری کنیم و یه جوری آروم آروم بهش بگیم که هل نکنه و آماده بشه اون وقت تو میگی ناغافل با بابا رو در رو بشه؟ خب این جوری که دور از جونش سکته می کنه. _لا اله الا الله... زبونت رو گاز بگیر. اما حق با توعه. درست میگی، اصلا حواسم نبود. از طرفی اگر مردم محله و همسایه و قوم و خویش بفهمن هم از همه جا میان اینجا برای مراسم استقبال. اصلا نمیشه پنهون کاری کرد. باید همین‌ امشب هرجوری هست بگیم و تمومش کنیم. خوبه؟ _توکل به خدا. و بالاخره بعد از کلی فکر و مشورت کردن، تصمیم گرفتیم که همان شب واقعیت را بگوییم. کلاس های مدرسه به خاطر برگزاری امتحانات ثلث سوم تعطیل شده بود و من خیالم راحت بود که همه ی روزهای پر اتفاق آینده را تمام وقت در کنار خانواده هستم. آن شب ظرف های شام را تازه شسته بودم. دست هایم را کشیدم به دامنم و خشک کردم. تکیه دادم به چهارچوب در آشپزخانه و به میثم که با پیچ گوشتی افتاده بود به جان رادیو، اشاره کردم که یعنی حالا سر حرف را باز کن. عزیز نشسته بود و قند می شکست. این از آن کارهای تخصصی اش بود. شریفه هم بساط چرخ خیاطی اش را پهن کرده بود تا با پارچه ی جدید گلداری که مادرش داده بود برای خودش یک پیراهن بلند و گشاد حاملگی بدوزد. هرچند معمولا اینجور وقت ها هرجوری که می شد از سر و ته پارچه می زد و یک لباس دخترانه ی قشنگ هم برای محدثه می دوخت. دلش می خواست مادر و دختری لباس بپوشند. میثم گفت: _عزیز جون شما دستت و قلبت درد می‌گیره، بذاریدش کنار من خودم سر فرصت همه‌ی کله قندها رو خورد می کنم. _نه مادر. من از کار هیچ طوریم نمیشه. اما اگه یه روز بیکار باشم تموم جونم درد می گیره. درست نشد اون‌ ماس ماسک؟ _از بس محدثه بهش ور رفته دیگه درست شدنی نیست. احتمالا باید یه جدیدش رو بخریم _می‌دونی این رادیو همدم چند سال من بوده؟ نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد و گفت: _اسم بیشتر آزاده ها رو از همین بود که شنیدم... هعی. الهی که خدا هیچ مادری رو چشم انتظار نذاره. شریفه سر نخ را با زبان تر کرد و گفت: _الهی آمین. ایشالا شما هم به زودی از چشم انتظاری دربیاین میثم از فرصت استفاده کرد، خودش را کشید پیش عزیز و گفت: _اگه دعای شریفه بگیره و از داداش محمدعلی خبری برسه شما چیکار می‌کنی عزیز؟ دست عزیز از حرکت ایستاد و نگاهش قفل شد توی چشمان میثم. کمی سکوت کرد و بعد گفت: _من همه‌ی آرزوم اینه که اون روزُ به چشمم ببینم اما اگه اجل یاری نکرد و مثل آقاجونت... میثم پرید وسط حرفش و گفت: _خدا رحمت کنه آقاجون رو. عزیز، میگم اگه من همین الان به شما بگم که حاج محمدعلی رو پیدا کردن، باور می‌کنی؟ شریفه جیغ خفیفی کشید... ... @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_بیستم 📍 @bahejab_com 🌹
📍🌺📍🌺📍 📚 2⃣ 📍 شریفه جیغ خفیفی کشید. با اضطراب پرسیدم: _چی شد؟ شریفه همانطور که انگشتش را محکم چسبیده بود گفت: _اوخ اوخ... هیچی سوزن رفت تو دستم. _سکته کردم شریفه! _ببخشید سرمه جان... میگم آقا میثم، حالا مگه چیزی شده؟ هان؟ قبل از آن که میثم لب وا کند، عزیز گفت: _تو بیخودی حرفی نمی زنی پسرم. به ارواح خاک آقات چند روزه که دلم گواهی میده از محمدعلی خبری می رسه. از همون شب که خواب دیدم. که مزارش بود و خودش نه... من مادرم؛ بیخود که چیزی به دلم نمیفته. میثم نمی توانست. دست دست می کرد و مِن و مِن. حالا که عزیز منتظر خبری بود نباید ناامیدش می کردیم. رفتم و کنارش نشستم. دست های چروک خورده‌اش را که قندی بود گرفتم. نگاهم کرد و گفت: _خوش خبر باشی دخترِ حاج محمدعلی. بگو دخترم... بگو و دل یه مادر رو که دیگه یه پاش لب گوره خوشحال کن... باورم نمی شد. انگار علم غیب داشت! اخم ظریفی کردم و گفتم: _دور از جونتون عزیز. شریفه سریع چرخ خیاطی را رها کرد و خودش را به ما رساند. دست روی شانه ام گذاشت و گفت: _پیدا شده بابات؟ آره سرمه؟ میثم؟ نگفتم یه چیزی هست و به من نمیگی؟ عزیز به خدا اینا یه چیزی می دونن و به ما نمیگن _تو هل نکن مادر، برای اون طفل معصوم خوب نیست. چرا نگن؟ نشستیم که بشنویم. یه عمر شده انگار، که گوش من منتظر شنیدن اسم پسرمه و چشمم منتظر دیدنش. حالا تو بگو دیدن یه تیکه از پیرهنش! همونم آب یخیه روی آتیش جیگر من. با سوزی که صدای عزیز داشت، همه زده بودیم زیر گریه و اشک هایمان جاری شده بود. دستش را بوسیدم و گفتم: _بابا رو پیدا کردن عزیز. می‌خوان برش گردونن ایران... پیش ما... چند لحظه ای فقط نگاهم کرد و بعد دستان لرزانش را آرام بلند کرد و زیرلب شروع کرد به شکر کردن. دوباره رو کرد به من. چشمانش غرق آب بود که گفت: _چشمت روشن چقدر صبور بود. مبهوت این همه صبوری اش بودم هنوز، که میثم گفت: _باید خودمون رو آماده کنیم برای مراسم... شریفه که گویی از همه بیشتر تحت تاثیر قرار گرفته و گریه کرده بود با بغض گفت: _اول می برنش معراج؟ نه؟ تنم لرزید. میثم طبق عادت دستی به محاسنش کشید و گفت: _نه، میاریمش خونه _برای خداحافظی؟ _نه شریفه جان. برای استقبال... _یعنی چی؟ یاعلی گفت و بلند شد. عزیز به طرز عجیبی سکوت کرده بود. ضربان قلبم بالا رفته بود و می ترسیدم خدایی نکرده اتفاق بدی بیفتد. میثم کتش را از روی چوب لباسی برداشت. پاکتی را بیرون کشید و گفت: _چند روز قبل این نامه رو فرستاده بودن برای ما. منتها نه اینجا. به آدرس خونه‌ی آقاجون. نامه‌ی صلیب سرخه. راستش... خب... عزیز؛ الحمدالله حاج محمدعلی شهید نشده. داداش اسیر بوده. بعثی های از خدا بی خبر، اسمش رو به صلیب سرخ نداده بودن. رنگ از رخ عزیز پرید. حالا لب‌هایش هم به لرزه افتاده بود. گوشه‌ی سفره‌ی پر از قند را پس زد. بلند که شد دلم ریخت. همیشه وقتی که خیلی خوب نبود با خودش خلوت می کرد. گره‌ی چادرش را از دور کمرش باز کرد و چادر گلدارش را انداخت روی سرش. رفتارش طبیعی نبود! چند قدمی رفت و دوباره برگشت. ... @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_بیست_یکم📍 @bahejab_com 🌹
📍🌺📍🌺📍 📚 2⃣ 📍 عزیز سر شریفه را بوسید و گفت: _تو هل نکنی‌ها مادر. زن آبستن که نباید تا دری به تخته می خوره رنگش عین گچ بشه و دلش به تار مو بند باشه. میثم که چیزی نگفت. میگه برادرشوهرت داره میاد. بعد از چندین و چند سال. میگه با پای خودش میاد. میگه معراج نه! میاد قدم بذاره روی جفت چشمای من. خوب حرفی می زنه بچه‌م، که میگه مراسم استقبال داریم. همه‌ی قوم و خویش و در و همسایه هم میان! بایدم بیان... انگار کن که یه رزمنده تازه از میدون رزم برگشته باشه. خب بایدم بیان سر سلامتی. من چند ساله که این چادرُ انداختم روی سرم و هر پیر و جوانی که از جنگ برگشت به محله، هر آزاده ای که رسید، رفتم خوش‌آمد گفتم. همشون بوی محمدعلی‌م رو می دادن. هر وقت که پیکر شهیدی اومد، رفتم تشییعش، که بگم سلام منو به بچه‌م برسونن. که به دل مادراشون تسلا بدم. خب معلومه که همه‌ی مادراشون حالا میان که پسر منو ببینن. کلی کار داریم حالا... چراغ خونه نباید خاموش بمونه. کلی کار داریم... الهی به عظمتت شکر. نشست و جوراب مشکی کلفتش را پا کرد و رو به میثم گفت: _الهی تصدقت برم، کلید خونه رو بیار. باید با سرمه بریم آب و جارو کنیم. باید بریم چراغونی کنیم. باید کل شهرو شیرینی بدیم... آخه عزیزدلم داره برمی گرده... آخ حاجی، کجایی تو؟ چرا نموندی که این روزو ببینی؟ مگه آرزو نداشتی؟ آخ حاجی... به اسم آقاجان که رسید دیگر نتوانست تاب بیاورد. تکیه داد به پشتی و های های گریه کرد... *** آن روز چشم که باز کردم، انگار وسط یک رویای بزرگ و دور از دسترس بودم. هزار بار سجده ی شکر رفتم و هر قدمی که برمی داشتم ذکر می گفتم تا این همه خوشی ناغافل تلخ نشود. همه چیز همانطور شده بود که عزیز خواسته بود. برگشته بودیم به خانه‌ی خودمان تا تدارک آمدن بابا را ببینیم. خبر توی کوچه و محله پیچیده بود. هنوز نرسیده، مرد و زن و پیر و جوان می آمدند و می رفتند. خیلی ها مثل خودمان از شنیدن خبر زنده بودن و اسارت بابا غافلگیر شده بودند. حتی احترام خانم هم که هنوز داغدار بود، با شنیدن ماجرا خودش را برای دیدنمان رسانده بود. خنده از لب هایمان دور نمی شد اما من ته دلم حس دلواپسی داشتم هنوز‌. دست خودم نبود، تا بابا را به چشم نمی دیدم و لمسش نمی کردم، تصور می کردم که همه ی این اتفاق های خوب، خواب و خیال است. کل حیاط و کوچه را ریسه بسته بودند. عزیز مثل اسفندهای توی سینی که زودتر از موعد آماده کرده بود، آرام و قرار نداشت. محدثه که از گوسفند می ترسید شریفه را کلافه کرده بود. اما شریفه هم انقدر شاد بود که خم به ابرو نمی آورد... میثم گفته بود اسرا بعد از آمدن به تهران اول به دیدار امام و شهدا می روند و بعد با رهبر انقلاب دیدار می کنند. خودش به همراه چند نفری رفته بودند حرم امام خمینی. جلوی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم. روسری آبی‌ بلندم به چادر گل‌دار آبی و سفیدم می آمد. دوست داشتم مرتب و خانوم به چشمش بیایم. راستی، از آن وقت ها که بابا دیده بودم بزرگتر شده بودم نه؟ یعنی چهره ی مهربان بابا هم تغییر کرده بود؟ قاب عکسش را از روی دیوار برداشتم و به صورتش دست کشیدم. این آخرین دقایق همیشه کند می گذشت. صدای یکی از بچه ها بلند شد: _اومدن... اومدن... ... @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_بیست_دوم📍 @bahejab_com 🌹
📍🌺📍🌺📍 📚 2⃣ 📍 تمام طول خونه و حیاط را دویدم. نفس نفس زنان خودم را رساندم به کوچه. روی پنجه‌ی پا قد کشیدم تا ببینمش از دور. ماشین سر کوچه ایستاده بود‌ و آنقدر جمعیت برای استقبال آمده بودند که خیلی خوب نمی توانستم با چشم بابا را به راحتی پیدا کنم. ضربان قلبم بالا رفته و هیجان دیدن صورت ماه بابا محمدعلی بند بند وجودم را فرا گرفته بود. میثم را دیدم که از ماشین پیاده شد. چند قدم پیش‌تر رفتم. چشمانم پر از اشک شده بود. صدای سلام و صلوات بلند شده بود... "همسنگر شهیدان، خوش آمدی به ایران... همسنگر شهیدان، خوش آمدی به ایران..." گل هایی که روی هوا می پاشیدند و نقل و دود اسفند، و چشمانی که تار شده بود، همگی دست به دست داده بود تا نتوانم بابا را ببینم. زن ها یکی یکی از کنارم عبور می کردند و شانه به شانه‌ام می زدند تا زودتر به خوش آمد گویی آزاده‌ی تازه از راه رسیده بروند. من اما انگار فلج شده بودم. عجیب بود که هرچه تقلا می کردم هیبت بابا را نمی دیدم‌‌! "صل علی محمد، سرباز مهدی آمد... صل علی محمد، سرباز مهدی آمد" شریفه دستم را گرفت و با ذوق گفت: _چشمت روشن سرمه، دیدی بالاخره حاج محمدعلی اومد؟ دیدیش سرمه؟ بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن. خودم را عقب کشیدم و گفتم: _من ندیدمش شریفه... _بسم الله! گیج شدی دختر. اوناهاش. کنار میثم... همون که حلقه‌ی گل انداختن گردنش... پیراهن خاکی رنگ تنشه. خب چرا وایسادی دختر؟ من جای تو بودم پر می کشیدم تا برسم پیشش. بخدا که اون بنده خدا الان فقط چشم انتظار دیدن تو و عزیزه... برو جلو دیگه _عزیز، عزیز کجاست شریفه؟ به جایی که اشاره کرد نگاه کردم. عزیز با سینی اسفند و گلاب و گل ایستاده بود میان کوچه. جلوتر از من! مردها صلواتی فرستادند و انگار به حرمت عزیز کمی خودشان را کنارتر کشیدند. چشم دوختم به مردی که حلقه ی گل دور گردنش خودنمایی می کرد. بابا محمدعلی بود یعنی؟! آخرین باری که پشت رفتنش توی همین کوچه آب ریختم چهارشانه بود و سرحال. لبخند روی لب‌هایش بود. ریش و موهایش کمی جو گندمی شده بود فقط. امروز اما از آن هیبت مردانه چیزی شبیه پوست و استخوان مانده بود. لاغر و کمی خمیده. پوست صورتش سبزه‌تر شده بود، انگار که آفتاب سوزانده باشدش. موهای جلوی سرش ریخته بود و تمام ریش و موی باقی مانده‌اش یکدست سفید بود. اما چشمانش... حتی از همین فاصله هم چشمانش حرف می زد. به عزیز که رسید، بغض مردانه‌اش ترک خورد و شانه های افتاده‌اش تکان خوردند از گریه. دو زانو نشست روی زمین و سر گذاشت روی پای عزیز. میثم سینی را از دستان لرزان عزیز گرفت و بعد، مادر و فرزند همدیگر را چنان در آغوش کشیدند که انگار صدسال از ندیدنشان گذشته‌. چقدر صدای عزیز پر سوز بود: _خوش آمدی مادر... قدم به چشم من گذاشتی، خوش آمدی... خوشابحال عزیز... برای آقاجان دلم کباب شد. جای خالیش عجیب توی ذوق می زد. کاش بود و مثل ما لذت می برد. طاقتم طاق شده بود. دو پر چادرم را چسبیدم و پر کشیدم و رسیدم کنار بابا. عزیز میان گریه لبخند زد؛ دستم را گرفت و گفت: _اومدی سرمه جان؟... محمدعلی جان، امانتیت رو تحویل بگیر. دخترتُ تحویل بگیر مادر... نگاهمان که تلاقی کرد، می خواستم از خوشی بمیرم. بابا برگشته بود. چه رویای شیرینی. انگار تشنه ای به دریا رسیده باشد، خودم را جا دادم در پناه آغوش پر مهرش. ... @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_بیست_سوم📍 @bahejab_com 🌹
🌺🍃🌺🍃🌺 📚 2⃣ 📍 از دیدنش که سیر نمی شدم اما خانه‌ هم لحظه ای از جمعیت خالی نمی شد. دلم می خواست مثل میثم و عزیز بنشینم ور دل بابا محمدعلی و تا چندین و چند روز فقط نگاهش کنم و حرف هایی که سر دلم تلنبار شده را برایش بزنم و او با حوصله گوش بدهد. سینی شربت را دادم به یکی از پسرها و برگشتم توی آشپزخانه. شریفه از توی جعبه، شیرینی زبانی برداشت و گاز زد. بعد با همان دهن پر رو به من گفت: _چرا تو همش تو لکی؟ کار دنیا برعکس شده عوض این که امروز کبکت خروس بخونه، مدام گره‌ی ابروهات رو ما باید ببینیم! چادرم را پیچیدم دور کمرم و گفتم: _خواهر جان اولا شما یه قلپ آب بخور که زبونم لال خفه نشی؛ دوما مگه نمی بینی که چند ساعته از اومدن بابا گذشته ولی من هنوز نتونستم بشینم کنارش و دو کلوم باهاش حرف بزنم؟ نمی دونی توی دلم چه خبره. _حق داری. حق داری، اما یکم دیگه صبوری کن و دندون به جیگر بذار؛ آخر شب که بشه همه‌ی این بندگان خدا میرن سر زندگی‌هاشون و فقط ما می مونیم و حاج محمدعلی. _چی بگم! _وای سرمه بخدا با این که دارم با چشم خودم می بینم‌ ها، اما بازم باورم نمیشه. _منم همینطور _بابات وقتی رفت ما تازه دیپلم گرفته بودیم، یادته؟ امروز که دم در بهش سلام کردم و گفتم شریفه‌ام، وقتی دست محدثه رو توی دستم دید خجالت کشیدم و شرمم اومد بگم که دختر خودمه... حالا می دونی از چی بیشتر خجالت کشیدم؟ به صورت تپل و گونه‌های گل انداخته‌اش نگاه کردم‌‌. همان پیراهنی را پوشیده بود که چند شب پیش داشت می دوخت. زیبا و خانوم شده بود. سکوت کردم و او خودش ادامه داد: _از اینکه عزیز به حاجی گفت:" شریفه رو که یادت هست مادر؟ همدم و همکلاسی سرمه... حالا دیگه چند سالی هست که شده همدم و مونس من و آقا میثم. شده زن برادرت. این گل‌ دخترم که دستش به دست مادرشه محدثه خانومه، برادرزادته عزیز" باور کن سرمه، همونقدری خجالت کشیدم که محدثه اون لحظه خجالت کشید و خودش رو توی چادرم قایم کرد. دلم می خواست زمین دهن وا کنه و برم تو... _حق داری. منم بودم مثل تو می شدم سبدی که پُر بود از استکان و نعلبکی های شسته شده برداشت و گفت: _آره والا. حالا باز خوبه تو هنوز شوهر نکردی! فکر کن بابات می اومد و تو رو کنار یه پسر غریبه می دید، بعد عزیز با خنده می گفت ایشونم داماد شما هستن پسرم... هرچند شریفه به حرف مثلا بامزه‌اش نخودی و ریز خندید ولی من ناگهان طوری حالم بهم ریخت که انگار از روی کوهی پرت شده باشم پایین. یعنی اگر امروز من و سید دوشادوش هم به استقبال بابا رفته بودیم، او از دیدنمان در کنار هم ناراحت می شد؟ یعنی بابا قرار نبود بفهمد که من یکبار نامزد کرده ام و بعد همه چیز بهم خورده؟ که نامزدم همه چیز را بهم زده؟ که سید، رفیق و دوست و هم سنگرش خواستگار و نامزدم بوده؟ اصلا مگر می شد بابا بیاید و سراغی از هم سنگرانش نگیرد؟ چطور خودم به این چیزها فکر نکرده بودم؟ البته شاید خیلی هم عجیب نبود این ماجرا اما من به ناگهان دلم آشوب شد. اصلا اگر همه می رفتند و دورهم خلوت می کردیم و بابا می پرسید که چرا سرمه را شوهر ندادید، چه جوابی باید می دادیم؟ از طرفی هم نمی شد خودمان بنشینیم روبه رویش و بگوییم راستی، شما که نبودی دوستت آقا سید ضیاالدین توی همین خانه سرمه را خواستگاری کرد. انگشتر آوردند و کله قند و پارچه‌ی چادری... شیرینی خوردیم و برای چند وقتی صیغه شدند و بعد، سید که مرد جنگ بود، مجروح جنگی شد. چشمش... نه... هردوتا چشمش آسیب دید و روی جای جای تنش ردی از ترکش و جراحت باقی ماند. سید مجروح شد و ترکشش اول از همه قلبِ عاشق سرمه را پاره پاره کرد و بعد... ... @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_بیست_چهارم📍 @bahejab_com 🌹
🎈🎈🎈 📚 2⃣ 📍 شریفه دست روی شانه ام گذاشت و رشته ی افکار درهم و برهمم را پاره کرد و گفت: _تو رو خدا ببخش سرمه جان. لعنت به زبونی که بی موقع به کار بیفته _دور از جونت! _اصلا نمی خواستم ناراحتت کنم. انگار دوباره رفتی تو فکر قدیما و آقا سید و... _مهم نیست شریفه جان. خودتو اذیت نکن. اتفاقا برام عجیب بود که چطور این چند روزه حواسم به این موضوع نبود. می دونی داشتم به چی فکر می کردم؟ به این که اگه بابا بفهمه بین من و آقا سید چه اتفاقاتی افتاده، چقدر می شکنه. می ترسم شریفه. _از چی؟ _از این که سوالی بپرسه و توی جواب دادنش عاجز بمونم. _توکل بر خدا. ان‌شاالله که چیزی نمیشه. من جای تو باشم همه چیز رو می سپارم به عزیز. اون خودش استاده. می دونه باید چیکار کنه. تازه تا جایی ‌که من یادمه حاج محمدعلی آدمی نیست که ترسناک باشه. همیشه اهل مدارا و تفکر بوده. با بلند شدن صدای گریه، گفتم: _چی شده؟ _حتما چند نفر جدید اومدن دیدن. بریم ببینیم چه خبره چادرم را روی سرم کشیدم و با کنجکاوی رفتیم سمت اتاق پذیرایی. آقا سینا بود که داشت توی بغل بابا گریه می کرد و احترام خانم هم چادرش را پرده کرده بود و تمام پهنای صورتش اشک بود. شریفه گفت: _ای بابا... حتما به یاد حاج رسول دارن گریه می کنن بندگان خدا. داغشون تازه‌ست. خدا صبرشون بده. حاجی خیلی زجر کشید این آخری‌ها. کاش حداقل ده روز بیشتر عمر می کرد تا بابای تو رو می دید. نه؟ _چی بگم والا آن روز چنین صحنه ای را چند بار دیدیم‌. هربار که خانواده ی یکی از همرزمان یا رفقای جبهه ی بابا که شهید شده بودند می آمدند و دیدارها تازه می شد یا وقتی یکی دوتا خانواده آمده بودند که عکس فرزند یا همسر مفقودالاثرشان را به هزار امید به بابا نشان می دادند تا بلکه خبری و اثری از گمشده هایشان بشنوند و پیدا کنند. اما گویی بابا توی سال های اسارت هیچ کدام را ندیده بود و طوری با شرمندگی و سر به زیری جوابشان را می داد که انگار عذاب وجدان یا بار گناهی را از شاد نکردن خانواده های چشم انتظار به دوش می کشید. آن موقع بود که حال ما هم بهم می ریخت و پا به پایشان چشمانمان تر می شد. باورم نمی شد اما آن روز چندتایی از معلمین مدرسه هم دسته جمعی آمده بودند برای خوش آمد گویی بابا و مرا غافلگیر کرده بودند. بابا محمدعلی که هنوز نمی دانست من در سال های نبود او چه کارهایی کرده ام و به تحصیلاتم ادامه داده ام و به کجا رسیده ام، وقتی خانم امینیان مدیر مدرسه خودش را معرفی کرد با شوق به من خیره شد و پلک های خسته اش را به نشانه ی خوشحالی و شاید هم تایید دخترش باز و بسته کرد و بعد وقتی کنارش نشستم آرام گفت: _خدا ازت راضی باشه باشه دخترم. سربلندم کردی بابا و من شبیه بچگی هایم چقدر ذوق زده شدم از تحسین و تایید پدرانه اش‌. چقدر خوب بود که دوباره مثل قبل ترها سایه ی بلندش روی سرم آمده بود. توی آن شرایط چیزی که برایم عجیب بود آمدن خانم مومن و پسرش، آقا سجاد بود! ... @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_بیست_پنجم📍 @bahejab_com 🌹
🌸🍃 📚 2⃣ 📍 نمی‌دانم چرا اما از این که همراه پسر عذب و جوانش آمده بود برای دیدن بابا، حس خوبی نداشتم. حالا باید اول از همه به هزارتا سوال زیر و درشت شریفه جواب پس می دادم‌. دقیقا حدسم درست بود و وقتی مهمان ها عزم رفتن کردند شریفه بیخ گوشم شروع کرد به پچ پچ کردن و گفت: _الحمدالله که حاجی از اسارت آزاد شد و همکارات تونستن به یه بهانه ای بیان اینجا _چطور مگه؟ _اون خانوم که نسبت به بقیه مسن‌تر بود و روسری طرح‌دار سرش بود اسمش چیه؟ _خانم مومن _آره... از وقتی که با آقازادش اومدن تو، سرش مثل پنکه سقفی می چرخید. تمام خونه رو دید زد. حتی فکر کنم به خوش رنگ بودن شربتم نمره داد. نیست معلمم هستین _دقت نکردم _تو هیچ وقت دقت نمی کنی. پسرش به چشم برادری بد آدمی نبود. بنظر چشم پاک و متین و موقر می اومد. برعکس مادرش مدام چشمش به گل های فرش بود و عرق از سر و صورتش داشت شُره می کرد... گمون کنم نیتی دارن سرمه _چرا حرف در میاری شریفه جان؟ خب حتما خانم مومن کنجکاو بوده که بدونه خونه و زندگی همکارش چجوریه که خیلی نگاهش چرخ می خورده. پسرشم لابد به احترام مادرش و برای دیدن بابا اومده. اونا هم شبیه همه ی آدمایی ‌که امروز اومدن و رفتن. چه آشنا و چه غریبه. دیگه اینا چه ربطی به نیت خیر داره؟ _آخه از وقتی عزیز و میثم تا دم در رفتن برای بدرقشون تا وقتی که برگشتن هم حداقل پنج دقیقه طول کشید _خب؟ که چی؟ _غلط نکنم یه کاسه ای زیر نیم کاسه‌ست. ببین کی گفتم. نگاه خانم مومن به تو، اصلا شبیه یه همکار نبود. حالا الله اعلم... از همان وقت احساس می کردم خوشحالی عزیز دوبرابر شده. شاید هم تصور اشتباهی بود که بر اساس حرف‌های شریفه افتاده بود توی خیالم، اما هرچه که بود از شرایط به وجود آمده ناراضی بودم. بعد از شام و تقریبا آخر شب بود که خانه دیگر خلوت شد و جز خودمان و مادر و پدر شریفه کسی نبود. پدر شریفه هم استکان چای‌اش را سر کشید و یاالله گویان بلند شد و گفت: _بریم حاج خانوم. خدا رو خوش نمیاد که این بندگان خدا بعد از مدت ها بهم رسیدن و نتونن دو کلوم درددل کنن. و با رفتن آن‌ها، فقط خودمان بودیم و بس‌. جای بابا را توی پذیرایی پهن کردم و گفتم: _بابا جاتون رو انداختم صدایم را نشنید. نشسته بود و زل زده بود به قاب عکس آقاجان که هنوز نوار مشکی کنارش خودنمایی می کرد. دوست نداشتم غم و غصه بخورد، گفتم: _بابا... جاتون رو انداختم که بخوابین مثل کسی که از خواب می‌پرد؛ حواسش ناگهان جمع شد و گفت: _دستت درد نکنه دخترم. حالا چه وقت خوابه؟ _گفتم شاید خسته باشین... میثم گفت: _داداش، نمی خوای تعریف کنی ببینیم چی شده بود که اینجوری شد؟ بابا لبخندی زد و گفت: _شما که خودت مرد جنگ بودی اخوی! عملیات بود، تیر خوردیم... افتادیم دست دشمن و اسیر شدیم. _برای ما خبر شهادتت رو آوردن! گفتن مفقودالاثر شدین. هرچند، من همون وقتا بازم پیگیری کرده بودم و با رفقا دنبال اسمت توی لیست اسرا گشته بودیم، اما هیچ رد و نشونی از شما نبود که نبود. بابا دستی به سرش کشید و با لحنی آرام گفت: _حکمتی داشته حتما. رفتار بابا طوری بود که انگار خیلی علاقه نداشت هرچه را که به چشم خودش دیده به ما بگوید. در واقع تمایلی برای حرف زدن در مورد نحوه‌ی اسارت و آزادی اش نداشت... ... @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_بیست_ششم📍 @bahejab_com 🌹
📍📚📍📚📍 📚 2⃣ 📍 چند دقیقه ای بود که بابا و میثم در مورد جنگ و اسارت و بعثی ها و رژیم عراق و صدام و آزادسازی اسرا و صلیب سرخ و خلاصه این جور چیزها حرف می زدند و من و عزیز و شریفه و محدثه هم نشسته بودیم و گوش می دادیم. بحث خیلی مردانه شده بود ولی من دوست داشتم از روزهای نبودن بابا بگوییم و بشنود، یا او چیزی بگوید و ما بشنویم. این حرف ها را که از رادیو و تلویزیون هم می شنیدیم و جدید نبودند. نشستم کنار بابا و دست بردم به سمت گردنم. قفل گردنبندم را باز کردم و زنجیرش را بلند کردم. انگشتر بابا را در آوردم و گرفتم سمتش. با ذوق گفتم: _بابا جون، این انگشتر رو یادتونه؟ کمی فکر کرد و بعد همانطور که نگاهش به دست من بود سری تکان داد و با لبخند گفت: _مگه میشه یادم بره سرمه جان؟ _این یه یادگاری خوب و ارزشمند بود که بهم داده بودین. این سال ها هم همیشه مثل مهر خودتون به گردنم بوده اما حالا که برگشتین اگه اجازه بدین دوست دارم دیگه خودتون دستتون کنید. پیشانی ام را بوسید و دستش را دراز کرد. چقدر خوشحال بودم که بالاخره سرنوشت انگشتر دوست داشتنی ام ختم به خیر شد و به صاحب اصلی اش برگشت. همین که بسم الله گفتم و انگشتر را دستش کردم گفت: _راستی میثم، از سید خبر داری؟ دستم لرزید، قلبم ریخت... ترسیدم دوباره. احتمالا با دیدن انگشتر یاد او افتاده بود‌. نمی توانستم سرم را بلند کنم و به دیگران نگاه کنم. نگران بودم که چه بحثی پیش می آید. میثم نفس عمیقی‌ کشید و گفت: _کدوم سید داداش؟ _سیدضیا... سید موسوی _آهان. والا... چند وقتی هست که ازش بی خبرم. اما یادمه آخرای جنگ مجروح شده بود. _شهید شده؟ به آرزوش رسیده حتما. اگه بدونی چه سر پر شوری داشت واسه شهادت. بچه ی مخلصی بود _آره بچه ی خوبی بود. شهید نشد، خیلی خوب که یادم نیست اما انگاری تو میدون مین مجروح شده بود و چشم هاش آسییب دیده بود. نابینا شد داداش... چند لحظه ای سکوت شد و بعد بابا استغفراله‌ی زیر لب گفت و سکوت را شکست: _هنوز مشهده؟ میثم نگاه مرددی به ما کرد و جواب داد: _بله _حالا که برگشتم خیلی کارها هست که باید بسم الله بگم و انجام بدم. اما قبل از هر چیزی باید برم دیدن سید صدای تپش‌های قلبم داشت گوشم را کر می کرد! بیچاره میثم گفت: _خدا خیرت بده داداش. حالا شما بذار برسی و عرق تنت خشک بشه واسه رفتن پیش رفقا وقت زیاده. فعلا از همه بی قرار تر عزیزه که باید انقدر بشینی ور دلش تا بلکه جبران نبودن شما و غصه هایی که خورده بشه. قبل از اینکه بابا چیزی بگوید؛ عزیز تسبیحش را انداخت گردن محدثه و گفت: _اتفاقا منم نذر دارم مادر. نذر کرده بودم اگه محمدعلی‌م برگرده و دوباره این خونه رو چراغون و چشم منو روشن کنه، برم پابوس آقا امام رضا. هم زیارته و هم یه استخون سبک کردن. حالا چی بهتر از این که با خودش برم و نذرم رو ادا کنم. نمی فهمیدم چه اتفاقی قرار است بیفتد. با تعجب به عزیز خیره شدم. انگار اصلا متوجه نبود چه می گوید! ... @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_بیست_هفتم📍 @bahejab_com 🌹
🌺🌿🌺🌿🌺 📚 2⃣ ⚜ با نگرانی به میثم خیره شدم. انگار دلواپسی ام را فهمید که گفت: _چشم عزیز جون. ان شاالله من تو اولین فرصت که مرخصی بهم بدن میرم یه کوپه دربست می گیرم تا همگی باهم بریم مشهد زیارت. _ان شاالله. خدا از دهنت بشنوه... عزیز آن شب افتاده بود روی یک دور عجیب و غریب. لبخند زد و گفت: _گمونم سرمه تا نره حرم آقا، کور گره ی بختش وا نمیشه. خواب دیده بودم. یادته که؟ دلم می خواست گریه کنم و بلند بلند بگویم:"عزیز جان اصلا حواست هست که بابا محمدعلی از هیچ چیزی خبر ندارد؟" مطمئن بودم نباید همان شب ورودش همه‌ی ماجراها را بفهمد. شریفه گفت: _آره من که خوب یادمه. گفتین سرمه گندم می پاشید برای کبوترا و... چشم غره‌ی من را که دید بقیه ی حرف در دهانش ماسید. بابا رو به عزیز گفت: _حالا که سرمه خانوم برای خودش معلم شده، حتما قسمت نبوده تا الان. خیر پیش بیاد ان شاالله _قربونت برم مادر. از بس که تو خوش قدمی همین امشبم یه بنده خدایی از من اجازه گرفت تا هر موقع بهشون وقت بدیم پا پیش بذارن. از این بدتر هم می شد؟ حتما خانم مومن را می گفت. حدس خودم و شریفه درست از آب درآمده بود. چهره‌ی بابا کمی باز شد. نتوانستم تاب بیاورم، از خجالت و شرم، از ترس فهمیدن بابا و از شدت غصه و دردِ حرف های تلنبار شده. بلند شدم و مستقیم و بعد از مدت ها رفتم‌ توی اتاق یخچالی. یک هفته از آمدن بابا گذشته و زندگی ما رنگ و بوی جدیدی گرفته بود. حالا دوباره سایه ی بالا سر داشتیم و برگشته بودیم به خانه ی خودمان. جمعمان جمع شده بود و فقط جای خالی آقاجان عجیب به چشم می آمد. دوستان قدیمی بابا یکی یکی از زنده بودن و آمدنش باخبر می شدند و برای دیدنش می آمدند. این وسط خانم مومن هر دوتا پایش را در یک کفش کرده بود و می خواست هرچه زودتر برای امر خیر به خانه‌ی ما بیاید. هرچقدر بهانه داشتم آورده بودم اما در نهایت خوبیت نداشت اگر تسلیم خواست عزیز و بقیه نمی شدم! از طرفی همگی آقا سجاد را دیده و از اخلاق و ایمانی که در رفتارش مشهود بود خوششان آمده و نظرشان هم پیش‌پیش مثبت بود. انگار دیگر جایی برای بهانه نبود. متاسفانه باید عقب نشینی می کردم. خانم مومن بالاخره از عزیز قول آخر هفته را گرفته و تب و تابش کمی خوابیده بود. اصلا توقع نداشتم که دقیقا توی بهترین روزهای زندگی‌ام سر و کله ی یک خواستگار سمج پیدا بشود. با سارا صحبت کرده و راز سر به مهرم را برایش برملا کرده بودم. دیگر نمی توانستم یک تنه با این همه بغض کنار بیایم. شاید درددل کردن حالم را بهتر می کرد. نشسته بودیم روی پله‌ی صحن شاه عبدالعظیم و من گریه می کردم. سارا دستم را گرفت و گفت: _سرمه جان بالاخره که چی؟ سال ها از اون ماجرا گذشته و خیلی چیزها عوض شده‌. حتی تو و شرایط خانوادت. اون موقع تو یه دختر دیپلمه و پشت کنکوری بودی ولی الان یه خانم معلم هستی. نمیشه که دختری به خوبی تو خواستگار نداشته باشه. تازه، من یه چیزی رو نفهمیدم. این که دقیقا مشکل اصلی تو با خواستگار اومدن چیه؟! ببینم... تو هنوزم که هنوزه داری به آقا سید فکر می کنی؟! ... @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_بیست_هشتم📍 @bahejab_com 🌹
🌺🌿🌺🌿🌺 📚 2⃣ ⚜ شوکه شدم. توی تمام این سال ها هرچند خودم بارها این سوال را از خودم پرسیده بودم اما هرگز کسی دیگر حسم را نپرسیده بود. هیچ وقت هم نتوانسته بودم به جواب درست و حسابی برسم. آن روز هم توی جواب دادن وا ماندم‌. نفس عمیقی کشیدم و به آدم های روبه رو خیره شدم. حرفی برای زدن نداشتم. خجالت می کشیدم! سارا دست بر شانه ام گذاشت و با مهربانی و ملایمت گفت: _سرمه خانوم، هر آدمی باید تکلیفش حداقل با خودش روشن و معلوم باشه. ناراحت نشو اما از دیگران توقع نداشته باش که درکت کنن وقتی تو هنوز با درونت کشمکش داری و سردرگمی. بهتره این رو قبول کنی که اون روزهای دوست داشتنی الان برات فقط شده خاطره های خوب. فراموشش کن. هم حس و حالت رو و هم... سید رو! چیزی توی قلبم کنده شد. مگر سید فراموش شدنی بود؟! سارا بی توجه به حال من ادامه داد: _این کار رو خیلی قبل‌تر باید می کردی اما ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه‌ هست‌. از همین امروز بسم الله بگو و به خدا توکل کن تا کمکت کنه. به اینم فکر کن که کم کم داری به بیست و چند سال می رسی. شرایط ازدواجت رو سخت تر نکن سرمه. تو اگه همون موقع ها ازدواج کرده بودی، الان می تونستی مثل دوستت شریفه یکی دوتا وروجک هم داشته باشی. نباید بیشتر از این از زندگی عقب بیفتی. می دونی چیه؟ اصلا با تعریف هایی که ازت شنیدم مطمئنم این آقا سجاد که میگی هیچ آدم بدی نیست و اتفاقا مرد زندگیه. تازه مادرش هم که همکارته و همه جوره هواتو داره. حالا هم پاشو بریم کنار ضریح من می‌خوام پول بندازم. تو هم یه زیارت کن حالت بهتر بشه. صحبت های سارا رویم اثر گذاشته بود. پر بیراه نمی گفت. من نسبت به هم سن و سالانم از زندگی عقب افتاده بودم. آن روز بین اشک هایم از شاه عبدالعظیم خواستم تا خودش راهی پیش پایم بگذارد و دلم را آرام کند. نزدیک اذان ظهر بود که رسیدم خانه. با یک نان سنگک دو آتشه‌ی بزرگ! می خواستم به قول سارا از همان روز با دلم بجنگم. باید به عزیز می گفتم که با آمدن خواستگارها مخالف نیستم. البته این بیشتر شبیه یک امتحان بود و نه ببشتر! سبک‌تر شده بودم. هر روز با شوق دیدن بابا کوچه را طی می کردم. قدم هایم را بلندتر برداشتم و با لبخند از ته کیفم کلید خانه را پیدا کردم. در را باز کردم و رفتم تو. کسی کنار حوض نشسته بود و انگار داشت وضو می گرفت. حتما باز هم یکی از دوستان و آشنایان بابا آمده بود برای ملاقاتش. کناره های چادرم را جمع کردم. در را بستم و برگشتم. از دیدن صحنه‌ی پیش رویم نزدیک بود قالب تهی کنم. خواب بود یا رویا؟! نفس هایم به شماره افتاد و حس کردم دارم غش می کنم. دستم را گرفتم به دیوار و تکیه دادم به در. بدون حتی لحظه ای پلک زدن! ... @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_بیست_نهم📍 @bahejab_com 🌹
🌸🍃🌸🍃🌸 📚 2⃣ ✨ با شنیدن صدای در برگشت و صاف ایستاد. نگاهم کرد. نگاهم کرد؟! نه... شاید خواب بود. خواب بود و من نباید انقدر زود بیدار می شدم. اشک های مزاحمم را پس زدم و نگاهش کردم. با خیال راحت! او که من را نمی دید... دلم‌ کباب شد. چهره اش هیچ فرقی نکرده بود. فقط مردانه تر و پخته تر شده بود. موهای کنار شقیقه اش هم کمی سفید شده بود. آستین های پیراهن سفیدش را بالا زده بود و دستانش خیس بود. توی این پیراهن، شبیه روز بله برانمان شده بود. برعکس روزهای آخر که توی بیمارستان بود و به خاطر حال ناخوش و جراحت هایش لاغر و رنگ پریده بود، حالا چاق تر و حتی به چشمم چهار شانه تر شده بود. همان بود؛ همان سید ضیاالدین موسوی. توی حیاط خانه ی عزیز ایستاده بود و من داشتم تماشایش می کردم. اما چطور چنین چیزی ممکن بود؟ آن هم بعد از سال ها! آن هم همین امروزی که توکل کرده بودم به خدا تا کمکم کند برای فراموش‌کردنش. ناگهان ترسیدم. گوشه ی لبم را گاز گرفتم و بسم الله گفتم. سرش را پایین انداخت، به محاسنش دستی کشید و به آرامی شیر آب را بست. صدای عزیز که بلند شد خوف کردم. _آقا سید، بفرما تو... شربت خنک درست کردم اگر عزیز توی آن وضع و حال می دیدم پاک آبرویم می رفت. بلند شدم و در را باز کردم. باید می رفتم. طاقت ماندن نداشتم اصلا. یک پایم را که گذاشتم توی کوچه دلم ریخت. اگر دوباره نمی دیدمش... دوباره نگاهش کردم. نشست لب حوض. چه رویای شیرینی. در را که بستم انگار جانم تمام شد. تمام کوچه را دویدم و استغفار کردم. حتما حالا زن و بچه داشت. ازدواج کرده بود و... گناه کرده بودم. تمام این سال ها که توی فکرش بودم گناه کرده بودم. مخصوصا امروز که حتی چین های روی پیشانی اش هم از زیر دستم در نرفته بود‌. از خودم، از خدا، از همه خجالت می کشیدم. باید می رفتم پیش شریفه. تنها کسی که می شد همه چیز را برایش تعریف کنم. کسی حتما از علت آمدن سید هم باخبر بود. البته اگر واقعی بود! اگر خیالات من نبود سیدِ وسط حیاط... شریفه که در را باز کرد خودم را پرت کردم توی بغلش و های های زدم زیر گریه. دوتا لیوان آب قند را سر کشیدم تا توانستم بالاخره ماجرا را برایش تعریف کنم: _شریفه... به خداوندی خدا که خودش بود. همون سید بود اما یکم شکسته تر شده بود. _عجیبه، آخه منم خبر ندارم. خدا بگم چیکارم نکنه که بعد چند روز بلند شدم اومدم سر زندگیم. کاش امروزم اونجا بودم و می فهمیدم چی به چیه. _ای وای... زدم روی پیشانی‌ام. شریفه با نگرانی پرسید: _چی شد سرمه؟ _نون...‌نون سنگک رو جا گذاشتم _کجا؟ _روی پله ورودی خونه. _خدا خیرت بده. حالا تو این وضعیت باید غصه ی نون رو بخوری؟ _باهوش! خب الان عزیز می فهمه من رفتم خونه. ... @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_ام ✨ @bahejab_com 🌹
🌸🍃🌸🍃🌸 📚 2⃣ ⚜ شریفه تکیه زد به پشتی و با گوشه ی چادر رنگی اش شروع کرد به باد زدن خودش و گفت: _ایشالا که نمی فهمه، ولی خب چرا نرفتی تو سرمه؟ _نتونستم. ترسیدم... _ببینم سرمه، یعنی تو واقعا بعد از چند سال هنوز تو فکر سید بودی که ازدواج نکردی و امروز ترسیدی بری تو که نکنه چیزهایی بفهمی که برات سنگین تموم بشه؟ استغفرالله... تو چیکار کردی با خودت دختر؟ می خواست بلند شود که چنگ زدم به چادرش و گفتم: _شریفه تو رو خدا، تو رو به جان محدثه قسمِت می دم که از ماجرای امروز با احدی حرف نزنی. نگاه ملامتگرش را نتوانستم‌ تاب بیاورم. سرم را پایین انداختم و با گریه گفتم: _امروز شاه عبدالعظیم بودم؛ با سارا... با خودم و خدا عهد بستم که فراموشش کنم. که دیگه یادش نیفتم و همه چیز رو بسپارم به خود خدا. من توکل کردم شریفه. شک ندارم که خدا بهترین جواب رو بهم میده، مگه نه؟ _ان شاالله. حالا پاک کن این اشک ها رو. قربونت برم تو خانم ترین دختر این محله ای. باید خوشبخت بشی. منم هر کاری از دستم بربیاد کوتاهی نمی کنم. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. مدام به این فکر می کردم که کاش بر احساساتم غلبه کرده و توی خانه مانده بودم تا حداقل از این بلاتکلیفی و بی خبری در می آمدم. غروب بود که میثم آمد دل نگرانی ام دو چندان شد. بیخودی فکر می کردم که از هر چه که نباید، خبر دارد! چایی اش را که خورد بلند شد و به شریفه گفت: _من میرم منزل عزیز. گویا مهمون دارن، یکی از رفقای قدیمی. شاید شام هم بمونم... _باشه میثم جان. سلام برسون بهشون _شما و محدثه نمیای؟ _نه نه... دستت درد نکنه. چیزه، من آخه یکم دوخت و دوز دارم باید اونا رو جمع کنم. بعدم مربا دارم می پزم. دستم بنده... _چه عجب خانم! شما از خیر مهمونی گذشتی _عوضش فردا ناهار میرم غصه نخور _باشه خیره ان شاالله. ناغافل از من پرسید: _سرمه، عموجان تو می خوای اینجا بمونی یا میای باهم بریم؟ نگاهی بین من و شریفه رد و بدل شد. امیدوار بودم میثم بو نبرد. داشتم موهای محدثه را دم اسبی می بستم. می خواستم بگویم میثم جان، کاش دلیلی برای آمدن داشتم... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _من امشب پیش شریفه و محدثه می مونم که هم تنها نباشن هم کمک به حالشون باشم. به عزیز جون بگو دل نگرانم نباشه _چشم! با اجازه. یاعلی یا الله گفت و از جا بلند شد. کش سر را با حرص یک دور دیگر پیچاندم و جیغ محدثه ی بیچاره در آمد. همین که میثم پایش را از درگاه در بیرون گذاشت، پشیمان شدم از نرفتنم اما به قول شریفه کار درست را کرده بودم... شب را همانجا ماندم و وقتی میثم برگشت حتی توی اتاق پذیرایی ننشستم تا چیزی بشنوم. دست محدثه را گرفتم و توی اتاق خوابیدیم. برای نشنیدن پچ پچ های میثم و شریفه هم پتو را توی آن گرما تا روی پیشانی ام بالا کشیدم. ... @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_یکم ✨ @bahejab_com 🌹
🌺🌿🌺🌿🌺 📚 2⃣ ⭕️ آفتاب اول صبح پهن شده بود توی اتاق که تازه چشمانم گرم خواب شد و خوابیدم ولی هنوز چند ساعتی نگذشته و سیر خواب نشده بودم که با سر و صدای شریفه بیدار شدم. نگاهم را دوختم به پرده‌ی حریر اتاق... برای یک لحظه فکر کردم همه ی آنچه که دیروز اتفاق افتاده را توی خواب و رویا دیده ام‌. غلتی زدم و به شریفه نگاه کردم که با جارو دستی داشت فرش ها را جارو می کرد. حتما خیلی خبرها از دیشب داشت؛ اما تازگی ها وقتی سکوت می کرد یعنی خوش خبر نبود! نشستم و سلام کردم. از گوشه ی چشم‌ نگاهم کرد و جواب سلامم را داد. گفتم: _بذار من خونه رو جارو می کنم. دوباره کمر درد می گیری... _نه الحمدالله خوبم. تو تا بیدار بشی و از رختخواب دل بکنی لنگ ظهر شده! _ساعت هنوز ۹ نشده _اوووه. والا محدثه و دوستاش از ۷ بیدارن و باهم دیگه دارن خاله بازی می کنن لبخند زدم و جایم را جمع کردم. چند باری با دست کوبیدم سر بالش ها و بعد گذاشتمشان روی رختخواب های چیده شده ی کنار اتاق‌. شریفه عجیب توی فکر بود و همین هم من را می ترساند. رو رختخوابی را با سلیقه تنظیم کردم و رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم. کتری را انقدر زیاد کرده بود که رو به منفجر شدن بود. حتی کره‌ی توی بشقاب هم وا رفته بود. صورتم را خشک کردم و حوله به دست ایستادم کنار چهارچوب در. داشت گردگیری می کرد. پرسیدم: _زنعمو، میگم چی شده صبحانه نخورده افتادی به جون زندگیت و داری تمییز کاری می کنی؟ _وا! مگه دفعه ی اولمه که اینجوری می گی؟ _آخه تو هیچ وقت از خیر شکمت نمی گذری _دم اذان صبح معده‌م ضعف می زد یه لیوان شیر خوردم دیگه میلم نکشید ناشتایی بخورم. راستی سرمه، یه سوال... _جانم _تو نمیری خونتون؟ چشمانم گرد شد و گفتم: _می خوای بیرونم کنی؟ _حرفا می زنیا... میگم یعنی یه وقت عزیز شک نکنه به چیزی دستمال را از دستش گرفتم و گفتم: _میثم وقتی اومد، حرفی نزد؟ شانه بالا انداخت و جواب داد: _نه. فقط گفت داداش محمدعلی یه جور دیگه ای حالش‌ خوب بوده چون رفیق شفیق و یار غارش کنارش بوده. _خب؟ _خب به جمالت. انگار قرار بوده سر صبح آقا سید بره ولی شب اونجا مونده. خوب شد تو نرفتی _دیگه چیزی نگفت؟ _نه آهی کشیدم و به هوای تمییز کاری کردن، ایستادم جلوی آینه. به صورتم نگاه کردم. تمام اجزای چهره ام غمگین بود. لب هایم شبیه خط فاصله به هم دوخته شده بودند و پشت چشمانم دریایی از ناگفته ها بود. نمی دانم آینه کدر بود یا من طور دیگری شده بودم اما قطعا دیگر هیچ چیزی به شفافیت قبل نبود... ... @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_دوم ✨ @bahejab_com 🌹
🌸🍃🌸🍃🌸 📚 2⃣ 🌀 نزدیک اذان ظهر بود که برگشتم خانه. دوباره باید نقش بازی می کردم! به خاطر اشتباهی که دیروز کرده بودم و نان سنگک را جا گذاشته بودم حالا باید زنگ می زدم تا در را برایم باز کنند و خیال کنند که کلید نداشته ام! هرچند؛ مگر می شد کسی عزیز را گول بزند؟! اما راهکار بهتری هم به ذهنم نمی رسید. زنگ را زدم و منتظر ایستادم. بابا محمدعلی در را باز کرد. لبخند زدم و سلام کردم. احساس کردم به اندازه ی چند لحظه جور دیگری نگاهم کرد، طوری که انگار رنگ نگاهش با همیشه فرق داشت. شاید هم خیالاتی شده بودم! چون دستی روی سرم کشید و دعوتم کرد تو. مطمئن بودم که سید رفته ولی هنوز هم چشمانم گوشه و کنار خانه را دید می زد. نمی خواستم ببینمش! بابا رفت روی پله های نردبان و سرگرم چیدن چند خوشه انگور خلیلی شد. چادرم را برداشتم و گفتم: _کمک نمی خواین بابا؟ _دستت درد نکنه. اون سبد رو که گذاشتم لب باغچه بیار تا این انگورها رو بذارم توش. هرچند هنوز اونجوری که باید نرسیده... بیشتر شبیه غوره‌ست _چشم سبد را برداشتم و دستم را دراز کردم. از بالا نگاهم کرد و گفت: _چه خبر؟ چرا دیشب نیومدی خونه؟ ترسیدم، ناراحت شده بود از این که دخترش بی اجازه شب به خانه برنگشته؟! خب حق هم داشت... دستم را پایین آوردم و با استرس گفتم: _به عمو میثم گفتم که به شما و عزیزجون خبر بده، آخه شریفه و محدثه تنها بودن. شریفه منو به زور نگه می داره این جور وقتا. دلهره داشتم که چه بگوید. اخم های مردانه اش همیشه نگرانم می کرد. از نردبان پایین آمد و گفت: _عزیز برای ناهار، کشک و بادمجان گذاشته. گفتم چندتا از این خوشه انگورهای درخت حیاط بچینم بد نیست. بشور بابا و بذار وسط سفره. چشمی گفتم و رفتم سمت آشپزخانه. نگاهی به اتاق پذیرایی کردم، انگار منتظر بودم یا توقع داشتم ردی و نشانی از حضور سید باشد، ولی هیچ چیز عجیب و جدیدی وجود نداشت. حتی موقع خوردن ناهار هم کلامی بین بابا و عزیز در مورد سید رد و بدل نشد. گویی همه چیز دست به دست هم داده بود تا من گذشته را تمام و کمال فراموش کنم! *** بالاخره آخر هفته هم رسید. روزی که قرار بود خانم مومن و آقا سجاد برای امر خیر به خانه ی ما بیایند. وقتی سنجاق زیر روسری ام را زدم و خوب کیپش کردم حس خفگی بهم دست داده بود اما مهم نبود. به عزیز کمک کرده بودم و بعد هم خیلی عادی یک دست از لباس های معمولی ام را برداشتم و تن کردم. چادر گلدارم را هم انداخته بودم روی تک صندلی اتاق تا آماده باشد. رفتار میثم و شریفه برایم عجیب شده بود. برعکس همیشه، یکی دو روزی بود که به ما سر نزده بودند و آن شب هم پیدایشان نشده بود! آن هم شریفه... که همه جا به خاطر آمار گرفتن، سرکی می کشید. این اولین خواستگاری نبود که برایم می آمد اما اولین باری بود که بابا محمدعلی در مراسم خواستگاری ام حضور داشت.‌ همانقدر که به خاطر بودن بابا خوشحال بودم، از آمدن خانم مومن و پسرش ناراضی بودم... حتی به نظرم آمد که عزیز هم برخلاف قبل ترها، آن چنان شاد نبود و بیشتر شبیه کسی بود که گیج شده باشد. قندان را گذاشته بود توی یخچال و به جای سه قاشق چای خشک، تقریبا نصف شیشه را ریخته بود توی قوری چینی! ... @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_سوم ✨ @bahejab_com 🌹
🌿🌸🌿🌸🌿 📚 2⃣ 🌀 باورم نمی شد. ایستاده بودم پشت پنجره و به صحنه ی عجیبِ روبه رو نگاه می کردم. زنگ در را که زدند بابا بسم الله گفت و بلند شد‌. همین برایم یک دنیا می ارزید که توی مجلس خواستگاری ام بابا محمدعلی هم بود! چیزی که تا چند وقت قبل حتی توی خواب هم نمی دیدم. با این که آقا سجاد را پیش از این دیده بودم و تصویر چهره اش توی ذهنم مانده بود اما همانطور که با بغض چادرم را پهن می کردم روی سرم، رفتم پشت پرده ی پنجره ی اتاقم و به دری که باز شد نگاه کردم. لابد چقدر خانم مومن خوشحال بود از این که به هدفش رسیده... اول از همه میثم بود که وارد شد. محدثه را بغل کرده بود و با بابا روبوسی کرد! بعد هم شریفه آمد تو. حتما دلشان طاقت نیاورده بود که توی مراسم نباشند و بالاخره خودشان را رسانده بودند. حسابی از دست شریفه حرصی بودم و دلم‌ می خواست همین که پایش به خانه رسید گوشش را بپیچانم که چرا زودتر از این نیامده پهلویِ من. وقت نشناس شده بود جدیدا. اما وقتی پشت سر شریفه، کسی دیگر وارد شد از شدت تعجب وا رفتم تقریبا. باور کردنی نبود اما مطمئن بودم که در اوج حواس جمعی دارم سید ضیاالدین را می بینم. آن هم با پیراهن سفید و همراه با جعبه ای شیرینی و چند شاخه گل سرخ! دهانم باز مانده بود. مگر او چند روز پیش برنگشته بود مشهد؟ خود شریفه گفته بود... پس چرا دوباره آمده بود؟ منطقی نبود. آن هم حالا، درست شب خواستگاریِ من. با گل و شیرینی و پیراهن سفید و لبخند زنان؟! نمی فهمیدم چه اتفاقی دارد می افتد. دستانم به رعشه افتاده بود. پرده را رها کردم و نشستم روی زمین. همه چیز عجیب بود، نبود؟! دلم تاب نیاورد. دوباره بلند شدم و دزدکی بیرون را دید زدم. خودش بود. خواب نبودم که! ناگهان یاد سال های قبل و خاطرات دورم افتادم. همان شبی که با پریسا و موسی و بی‌بی آمده بودند برای صحبت کردن. یاد چشمان مهربانش که دریای عشق بود. اشکم را پاک کردم. چقدر حسم با حالا متفاوت بود. چقدر جوان تر بودم و پر شورتر... حتما به دلیلی که نمی دانستم چیست آمده بود. نباید می دیدمش. حتی اگر خانم مومن و پسرش می آمدند هم با این شرایط نمی رفتم بیرون. درست نبود اصلا. شرمم می آمد. بالاخره یک روزی که ما با هم محرم بودیم. لب گزیدم و پشت دستم را گاز گرفتم. صدای جرینگ جرینگ النگوهای شریفه که داشت به اتاق نزدیک می شد، به خود آوردم. به سرعت با گوشه ی روسری صورتم را تمییز کردم‌ و ایستادم. قلبم هزار و یکی می زد. در اتاق را باز کرد و دست به کمر آمد تو. پیراهن بلند و شیکی پوشیده بود و روسری اش را هم مشخص بود که اتو کرده، آن هم شریفه‌ی بی حوصله! امکان نداشت که از دیدن ریخت و قیافه ام به احوالات درونی ام پی نبرد. لبخندی زد و گفت: _سلام، عروس خانوم! جوابی ندادم. رو برگرداندم به قهر. نمی دانم دلخور بودم یا می خواستم چنین فکری کند؟ دست روی شانه ام گذاشت و بیخ گوشم گفت: _رنگ رخساره نشان می دهد از سر درون!... خانم معلم جان... ... @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_چهارم ✨ @bahejab_com 🌹
🍃🌸🍃🌸🍃 📚 2⃣ ♦️ گره‌ ای به ابروانم انداختم و گفتم: _پارسال دوست، امسال آشنا... _مهمون داشتم خواهر! نمی تونستم به آقا سید بگم برو جای دیگه اتراق کن که من باید برم پیش سرمه؛ آخه دلش نازکه و می شکنه. _آقا سید خونه‌ ی شما بوده؟! _بله. از همون روزی که تو رفتی. گیج شده بودم. پرسیدم: _نمی فهمم. تو که گفته بودی داره میره مشهد. ببینم شریفه، نکنه به خاطر همین که باهم تبانی کرده بودین منو از خونت بیرون کردی؟ _خدا مرگم بده. من کی از خونه بیرونت کردم؟ _خب چرا بهم نگفتی که سید داره میاد اونجا؟ مگه من می خواستم جلوش رو بگیرم؟ _ترسیدم ناراحت بشی. ولی سرمه جان، این حرف ها رو ولش کن. الان وقتش نیست... _شریفه تو چیزی می دونی که من نمی دونم؟ _والا من همینقدر می دونم که امشب، مجلس خواستگاری شماست. دندان هایم را روی هم فشار دادم و گفتم: _اگه می دونستی پس چرا مهمونت رو الان برداشتی آوردی اینجا؟ _چون باید میومد اینجا مهمونی کلافه نشستم روی زمین و گفتم: _مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی؟ چشمانش را ریز کرد و پرسید: _دلواپس نیستی که خواستگاریت بهم بخوره؟ _تو که از دلم خبر داری... فکر کردی خیلی ذوق دارم برای امشب؟ سوالی که توی ذهنم بود را پرسیدم: _میگم که، چرا آقا سید عینک نداشت؟ لبخند پت و پهنی زد و گفت: _آقا سید نه عینک داره... نه عصای سفید داره... نه زن و بچه داره! اینو گفتم چون مطمئن بودم سوالیه که چند روزه مثل موریانه افتاده تو سرت و داره مغزت رو می خوره. چقدر دستم برایش رو بود! ناخواسته من هم لبخند زدم. نمی دانم کدام یک از نداشتن های سید بیشتر به دلم نشسته بود! عینک و عصای نابینایی نداشتنش یا زن و بچه دار نبودنش؟ خواستم سوال بعدی را بپرسم که در باز شد و قامت خمیده ی عزیز توی چهارچوب در ظاهر شد. نگاهی به صورتم کرد و گفت: _قدیما رسم بود دختر یه سینی چایی خوش رنگ بریزه و بیاره. دخترم دخترای قدیم. پاشو مادر دست و پاتو جمع کن و چندتا استکان چای تازه دم بریز و بیار. خوبه که حالا از آب و گلم دراومدی و دختر چهارده سالی نیستی... هزار الله اکبر... عزیز که رفت با دهانی نیمه باز به شریفه گفتم: _مگه خواستگارا اومدن؟ _به! تازه میگی لیلی زن بود یا مرد؟ خواستگارت چند دقیقه ست که اومده و نشسته تو اتاق پذیرایی منتظر... سید را می گفت؟ او آمده بود خواستگاری؟! با گل و شیرینی... شریفه چادرش را انداخت روی سرش و گفت: _عزیز واسه خانم مومن پیغام فرستاده بوده که امشب نیان. مصلحت چیز دیگه ایِ. بهشون گفته شما عزیزدل هستین و محترم اما روزی پسرتون انگار توی خونه ما نیست و باید جای دیگه پیداش کنید. اما بهشون نگفته که برای دختر ما یه خواستگار دیگه پیدا شده. که هم اون دلش راضیه و هم حتما سرمه ی ما! پاشو که صبرت جواب داد. بالاخره همونی شد که می خواستی. همونی اومد که چندسال چشم به راهش بودی. بسم الله بگو و بیا. بیا که آخرشم گره ی کور کارت به دست بابا محمدعلی‌ت باز شد! ... @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_پنجم ♦️ @bahejab_com 🌹
🌺❣🌺❣🌺 📚 2⃣ 🌀 دستش را گرفتم و گفتم: _بابا محمدعلی؟ یعنی چی؟ منظورت چیه؟ _والا نمی دونم که چی بین بابات و آقا سید گذشته اما همینقدر از ماجرا بو بردم که این مشکل هجران چند ساله رو حاج محمدعلی بوده که با تدبیری خواسته برطرف کنه. حس کردم برای یک لحظه تمام تنم لرزید و عرق شرم به پیشانی ام نشست. گفتم: _ای وای شریفه... یعنی حالا بابا از همه چیز با خبره؟ _بله دیگه، حتما همینطوره _آبروم رفت. دیگه چجوری جلوی روش سر بلند کنم؟ _ای بابا... تو هم که منتظر بهانه ای تا آه و ناله کنیا! خدایی نکرده کار خلاف که نکرده بودی. بعدشم سرمه جان از من به تو نصیحت. یکم از گذشته و آینده و این که چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی قرار بیفته فاصله بگیر و توی زمان حال زندگی کن. بابا آخه تو از زمان دیپلم گرفتنت تا حالا فقط به جای این که مثل همه زندگی کنی؛ چپیدی تو اتاق یخچالی و رفتارها و کارهای خودت رو بردی به محکمه و ماشاالله همش هم رای رو به ضرر خودت صادر کردی. آخه تو هم آدمی... یکم به خودت نگاه کن. حداقل اندازه ی چهار سال از زندگی عقب افتادی، هرچند که خانم معلم شدی و کیا و بیا راه انداختی، ولی بخدا لذتی که توی مادر شدن هست یه چیز دیگه‌ست که تو نچشیدی هنوز. تو خودت رو از زندگی مشترک و همسرداری و بچه داری محروم کردی. حالا که چهارتا بزرگتر جمع شدن و راز مگوی شما دو تا رو فهمیدن و می خوان کار خیر بکنن و دستتون رو بذارن تو دست هم، باز داری از سر خجالت کشیدن و شرم و حیا داشتن، پس پس میری! نکن این کارو با خودت. من شک ندارم که اگه زبونم لال امشب سید رو دست خالی از این خونه بفرستی بیرون اولین کسی که ضربه می خوره خودتی، چون طاقت یه زجر و غم دوباره رو نداری. پس به هیچ چیزی فعلا فکر نکن جز این که الان روزگار خواسته روی خوشش رو نشونت بده و از این به بعد می خواد به دل شکسته ی تو راه بیاد. سرمه جانم می دونم که همیشه همه چیز رو به خدا واگذار کردی اما این بارم توکل کن و ازش بخواه که حتما و حتما خیر پیش بیاد برات. پاشو قربونت برم. پاشو اشکات رو پاک کن. از کجا معلوم که آقا سید به شوق دیدن همسر آینده اش عمل نکرده چشماشو؟ والا بخدا اون بیچاره هم گناه داره. دو روزه خونه ی ما بوده و دیدم که چقدر اضطراب داشته برای امشب. صدایش را آهسته کرد و با لبخند کوچکی گفت: _گمونم هول و ولا داره که تو دست رد به سینه‌ش بزنی! شایدم از بابات ترسیده... من هم لبخند زدم. تحت تاثیر حرف هایش قرار گرفته بودم. تک تک جملاتش را قبول داشتم. ناحق نمی گفت. شاید بهتر بود آخر و عاقبت این ماجرایِ دوست داشتنیِ تازه پیش آمده را به خدا می سپردم. به پنج دقیقه نکشید که از راهرو یواشکی رفتیم توی آشپزخانه. سالن پذیرایی به سمت اتاق و آشپزخانه دید نداشت. به صورتم آبی زدم و توی آینه ی آبی پلاستیکی کوچکی که کنار یخچال بود روسری ام را درست کردم. استکان ها را پر کردم از چای خوش رنگی که عزیز دم کرده بود. همه چیز شبیه یک خواب خوش بود! بودن بابا و آمدن سید. هر دو نفری که تا چند روز پیش از من دور افتاده بودند و حالا... می ترسیدم با یک صدای ناگهانی چرتم پاره شود و واقعیت چیزی جز این باشد که داشتم لمسش می کردم! چند نفس عمیق کشیدم و به شریفه نگاه کردم که با خوشحالی برایم ذکر می خواند و فوت می کرد به صورتم. پرسید: _قندون چرا نذاشتی؟ _عزیز گذاشته بود تو یخچال _این حواس پرتی هم توی خانواده ی شما ارثیه ها... هر دو خندیدیم. قندان گل سرخی که پر بود از نقل های تازه را گذاشت کنار استکان ها، بعد هم نقل بزرگی را برداشت و چپاند توی دهانم و گفت: _برو به سلامت. به حق حضرت زهرا که خوشبخت باشین... همین یک جمله اش دلم را آرام کرد. انگار کن که آبی روی آتش وجودم ریخته باشند. کامم شیرین شد و خندیدم. ... @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_ششم ♦️ @bahejab_com 🌹
🍃🌹🍃🌹🍃 📚 2⃣ ♦️ لبه ی تخت گوشه ی حیاط نشسته بودیم و محدثه هم کنار حوض مشغول بازی کردن با ماهی گلی ها بود. چادر رنگی کوچکی را که مادرش تازگی ها دوخته بود سر کرده و کش سفیدش را انداخته بود زیر گلویش. توی دلم قربان صدقه اش رفتم. سید که انگار رد نگاهم را گرفته بود گفت: _چقدر زود می گذره. انگار همین دیروز بود که توی این حیاط مراسم عقد آقا میثم بود. حالا هزار ماشاالله دخترشون قد کشیده و برای ماهی گلی ها شعر می خونه... نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _خدا ان شاالله برای پدر و مادرش حفظش کنه _ان شاالله چند دقیقه ای بود که به پیشنهاد عزیز آمده بودیم توی حیاط تا چند کلامی حرف بزنیم. چه موقعی که با سینی چای وارد شده بودم و به احترامم بلند شده بود، و چه وقتی که توی اتاق سر به زیر نشسته بودم و چادرم را بیشتر از حد معمول و همیشگی جلوتر کشیده بودم، نگذاشته بودم دیگران بفهمند که خوشحالم یا گمان کنند که ناراحتم. حالا به خوبی احساس می کردم که سید به دلواپسی غریبی افتاده. اگر به دل خودم بود دوست داشتم از همان روز بیمارستان و دیدار آخر و پیغام آخر که فرستاده بود شروع به گلایه کنم تا خود حالا... اگر به دل خودم بود دوست داشتم از تک تک روزهای نبودن و فکر و خیال ندیدن چشمانش بگویم. حتی دوست داشتم بپرسم که چطور محدثه را مشغول بازی دیده؟ چطور با اینکه با احتیاط از پله ها پایین می آمد و نرده ها را گرفته بود اما باز هم می دید؟ مگر آن روزها نشنیده بودم از دهانش که نقل قول کرد از دکتری که گفته بود شاید دیگر هیچ وقت نبیند؟! ناگهان با یادآوری چند روز قبل که مشغول وضو گرفتن بود و وارد خانه شده بودم قلبم توی سینه فرو ریخت! یعنی حال و احوال خراب آن‌ روزم را هم دیده بود؟ اشک های بی امان و نان سنگکی که روی پله جا گذاشته بودم و بعد هم... بعد هم فرار را بر قرار ترجیح دادنم؟! با این چیزهایی که فهمیده بودم، حتما من را توی آن شرایط دیده بود اما حداقل اینطوری خوشحال تر بودم تا این که تصور می کردم مثل آدم های نابینا فقط و فقط سیاهی ها را دیده و چیزهای نامفهومی را شنیده. نفس بلندی کشیدم. چقدر دلم پر بود از حرف های نگفته و تلنبار شده... چقدر خودخوری می کردم و خوب سکوت کرده بودم. وقتی که سکوتم طولانی شد دوباره شروع به صحبت کرد: _شما خوب هستین؟ بادی وزید و بال چادرم را تکان داد. گفتم: _الحمدالله تک سرفه ای کرد و دست کرد توی جیبش. تسبیحش را درآورد و بعد انگار یاد چیزی افتاده باشد دوباره توی جیبش دنبال چیزی گشت. محدثه را صدا زد و شکلاتی را بیرون آورد. سر محدثه را از روی چادر نوازش کرد و با لبخند شکلات را به دستش داد. محدثه هم لبخند زد به این همه مهربانی... شبیه من! ناغافل پرسید: _حلالم کرده بودین؟ متعجب نگاهش کردم. کوتاه و گذرا. هنوز همان سید بود، فقط کمی جا افتاده تر شده بود. لبم را با زبان تر کردم و گفتم: _من کی باشم که بخوام دیگران رو حلال کنم... ... @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_هفتم ♦️ @bahejab_com 🌹
🌺🌿🌺🌿🌺 📚 2⃣ 🌀 دست خودم نبود اگر کلامم بوی طعنه و کنایه می داد. خب وقتی دلت زیادی پر باشد گاهی از زبانت و گاهی از چشمانت سر می روند کلمات. دوست نداشتم برنجانمش. گفت: _خدا خودش شاهده که اگه یه نفر تو دنیا باشه که حلالیتش برای منِ کمترین مهم بوده، شما هستین. دختر حاج محمدعلی. فرمانده ی زمان جنگ و همرزمی که از تک تک لحظات بودن در کنارش هزارتا درس گرفتم همیشه. روزی که برام خبر آوردن از باباتون، گفتن که برگشته؛ انگار دنیا رو دو دستی دادن بهم. رفتم حرم آقا و نماز شکرانه خوندم. دیر فهمیده بودم. یکی دوتا از بچه های قدیمی همینجوری چیزی به گوششون رسیده بود و به گوش منم همونجوری رسونده بودن. نتونستم طاقت بیارم و خودم نیام تهران. منتها نمی شد که بیام مستقیم اینجا و مزاحم بشم، یعنی... یعنی روی اومدن نداشتم. خلاصه استخاره کردم و بالاخره زنگ زدم به یکی از بچه های تهران. بهش گفتم آدرس قطعه ای که حاج محمدعلی رو بردن می خوام. خندید و گفت کجای کاری اخوی؟ مشتلق بده که حاجی‌تون با پای خودش برگشته. گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی حاج محمدعلی جزو اسرای اطلاعاتی بوده که اسیرش می کنن و دولت عراق اسمش رو تو لیست اسرا ننوشته بوده. تو یکی از اردوگاه های امنیتی هم نگهداری می شده، دور از چشم صلیب سرخ. به خاطر همین حتی خانواده‌ش هم بی اطلاع بودن و هم زمان با آزاد شدنش فهمیدن که زنده‌ست. اصلا متوجه نشدم که با این چشم های نصفه و نیمه تا کی نشستم و گریه کردم از شوق. دفعه اولی نبود که چنین چیزی اتفاق می افتاد، اما حاجی... توفیر داشت برای من با دیگران. نفس عمیقی کشید و دوباره زیرلب خدارا شکر کرد. گفتم: _یادتونه که اون روزا چقدر من مثل اسفند روی آتیش دور خودم می چرخیدم و می گفتم از کجا معلوم که بابا اسیر نشده باشه؟ یادتونه می خواستم برم جبهه ی جنوب و خودم دنبالش بگردم؟ انگار به دلم برات شده بود که هنوز بابا زنده‌ست و نفس می کشه. می دونستم که با دو تا تیر کوتاه نمیاد و از جنگ و مبارزه دست نمی کشه. _بله. خاطرم هست؛ اما توی هر کار خدا حکمتی هست. اون زمان شاید مصلحت بر این بود که چشم و گوش ما روی واقعیت بسته بشه و به هر دلیلی پی نبریم از جا و مکان حاجی. شاید... شاید حتی یک درصد برای رسیدن به چنین روزی مثلا. البته، الله اعلم! خدا بیامرزه آقاجون رو، چقدر جاشون خالیه. روحشون شاد باشه و سر سفره ی اباعبدالله باشن ان شاالله. وارد خونه که شدم و سراغشون رو از میثم گرفتم و گفت چند ماه قبل فوت شدن، خیلی ناراحت شدم. خدا سایه ی عزیز خانم رو بلند کنه. با همون مهر و عطوفت مادرانه ازم استقبال کردن. انگار نه انگار که دلخوری پیش اومده بوده و من خجالت زده ی این خانواده شده بودم. گفت و سکوت کرد‌. مدام به شرمندگی ‌اش اشاره می کرد. از دیدن بابا و عزیز و جای خالی آقاجان تعریف می کرد اما اشاره ای به من نمی کرد. پرسیدم: _چشماتون... خوب شدن؟ _چندباری عمل کردم. دید کامل ندارم، ولی به لطف خدا چند درصدی از بیناییم برگشته. ... @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_هشتم ♦️ @bahejab_com 🌹
🌺🌿🌺🌿🌺 📚 2⃣ ⭕️ با این که حدس زدنش حالا سخت نبود، اما باز هم از شنیدنش خوشحال شدم و گفتم: _خداروشکر. _شبیه به یه امتحان الهی بود. دوران سختی بود اما انگار توی بحران ها آدم به خدا نزدیک تره. _بله درسته _سرمه خانم، می دونم گلایه و شکایت بیشتر از حرف دارین برای زدن، اما اگر اجازه بدید الان برم سر اصل مطلب‌ چون فرصت زیاده و حالا وقت تنگه. من می دونم دیر اومدم و شرمنده ام از روی شما. اما این بار اومدم که اگر خواست خدا بود و شما رضایت دادین ان شاالله موندگار بشم. اون روز که لب حوض بودم و شما ناغافل اومدین تو، تازه فهمیدم چقدر راه رو اشتباه رفتم. شاید به نظر شما کار چند سال قبل من خودخواهی بود ولی خدای بالای سر شاهده اون زمان هر چقدر حساب و کتاب کردم دیدم ظلمه که بخوام شما رو پابند خودم کنم. شاید باورتون نشه اما اون جدایی برای من سخت تر از شما بود! اگر می دونستم و مطمئن بودم این چندبار عمل کردن خوبم می کنه و می تونم رو پای خودم زندگی کنم اصلا اون خطا رو نمی کردم. دوست نداشتم دوباره یاد گذشته بیفتم. برایم زجرآور بود. میان حرفش آمدم و گفتم: _گذشته با تمام خوبی و بدی ها گذشته. شاید بهتر باشه حداقل الان ازش بگذریم. _بله حق با شماست. من تا عمر دارم ممنون عزیز خانومم که اول با حاجی صحبت کردن و بعد با من. برام‌ مادری کردن و واسطه ی این امر خیر شدن. اگر نه... من همون روز دست از پا درازتر باید برمی گشتم مشهد. خدا به میثم و حاج خانومش هم عزت بده که پذیرای ما بودن. خانواده ی خوب داشتن رحمته. تازه فهمیدم که همه دست به دست هم داده بودند تا این خواستگاری سر بگیرد. پس خیلی هم بی خبر نبودند از راز دل هایمان. برای یک لحظه حواسم پرت شد و نمی دانم چه پرسید. خجالت زده گفتم: _متوجه نشدم سوالتون چی بود؟ لبخند کمرنگی زد و با حوصله و شمرده گفت: _گفتم من حالا از اون ضیاالدینی که شما قبلا می شناختین خیلی درب و داغون تر شدم. سوغاتی های جنگ و جبهه رو هنوز همراهم دارم‌. از چشمام که هنوز شبیه نور کم سوی چراغ لمپا می بینه گرفته تا دست و شونه و پایی که پر از ترکش و رد زخمه. از دار دنیا یه اتاق دارم توی خونه ی بی‌بی و یه پیکان مدل پنجاه و هفت که اونم با قسط خریدم. از سن و سالمم که با خبرین. اما شما الحمدالله الان شرایط خوبی دارین اینطور که شنیدم. بالاخره به آرزوتون رسیدین و خانم معلم موفقی شدین. با وجود تمام این نکته ها، شما... شما حاضرین با بنده ازدواج کنید؟ نفس عمیقی کشیدم و به محدثه نگاه کردم که از توی باغچه گل می چید. لبخند زدم. هنوز خیلی حرف ها توی دلم مانده بود که باید برایش می گفتم ولی آن روز فرصت خوبی نبود! شاید بهتر بود می گذاشتم برای بعد از محرم شدن. به قول خودش درست نبود طولانی صحبت کنیم‌. دیگر از خدا چه می خواستم؟ جز همین که به جای آقا سجاد، آقا سید خواستگارم باشد و بخواهد زنش بشوم؟ چشمانم را بستم و هزار بار خداراشکر کردم. چشم باز کردم و با لبخندی خجول و در حالیکه به گلبرگ های گلی که روی زمین و پیش پای محدثه پخش می شد نگاه می کردم گفتم "بله" ... @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_نهم ♦️ @bahejab_com 🌹
📚 2⃣ ⭕️ وارد سالن پذیرایی که شدیم، از شرم و خجالت نگاه کردن به صورت بابا محمدعلی، کنار عزیز سنگر گرفتم و هیچ حرفی نزدم و همین کارم لبخند به لب بابا و عزیز آورده بود. آن روز، بزرگترها که از نتیجه ی مثبت صحبت هایمان مطلع شدند، تقویم آوردند و تاریخ مراسم عقد را به خواست سید تعیین کردند و قرار شد در کمتر از دو سه هفته دیگر مجلس عقد و عروسی باهم برگزار شود. عزیز هم که خیالش راحت بود از بابت جهیزیه ی ساده ای که سال ها بود ریز و درشتش را به سختی تهیه کرده و توی زیرزمین جا داده بود، موافقت کرد که دوران نامزدی نداشته باشیم و بلاتکلیف نمانیم. انقدر خوشحال بودم که وصف ناشدنی بود. روی ابرها سیر می کردم. برعکس سال های پیش که در تمام مدت خرید عقد و مجلس خواستگاری نگرانی خاصی داشتم و دلم شور چیزی را می زد که نمی دانستم چیست؛ این بار انگار ته دلم قرص بود. سید ضیاالدین همین که بله را از من و خانواده ام گرفت، از بابا اجازه گرفته و رفته بود مشهد تا هم بی‌بی را با خبر کرده باشد و هم کار و بارهای مربوط به عروسی را راه بیندازد. هنوز نمی دانستم که قرار است برای زندگی در مشهد باشیم یا تهران؟ اما سید دو روز بعد از رفتنش تماس گرفت و از میثم خواهش کرد تا خانه ی نقلی و جمع و جوری را اطراف خودمان پیدا کند که اجاره کنیم. گویا درخواست انتقالی داده بود و چون برای تکمیل مراحل درمان چشمش باید هر چند وقت یکبار به تهران می آمد، و از طرفی دلش هم نمی آمد من را که تازه به بابا محمدعلی رسیده بودم بعد از چندین و چند سال، دوباره درگیر غم دوری کند، تصمیم گرفته بود برای زندگی تهران را انتخاب کند‌. و من چقدر از او ممنون بودم. خانه ای که میثم پیدا کرده بود چند کوچه آن طرف تر بود و صاحب‌خانه اش، مرضیه خانم، زن مسن و مهربانی بود که برای پول اجاره کمترین مقدار ممکن را در نظر گرفته بود‌. روزی که با شریفه و عزیز برای اندازه زدن پرده رفته بودیم، عاشق و شیفته‌ی حیاط کوچک پر از گل و گیاهش شده بودم. خانه ای شمالی که ساکنین طبقه ی اول و دومش، مرضیه خانم و دختر و دامادش بودند و ما قرار بود توی نیم طبقه ی بالایی زندگی مشترکمان را آغاز کنیم که آشپزخانه نداشت و این برای من سخت بود اما می توانستم با هر سختی ای که بود زندگی کنم. سید که آمده و خانه را دیده بود از مرضیه خانم اجازه گرفته و خودش آستین هایش را بالا زده بود و با کمک میثم گوشه ای از پشت بام با چند ایرانیت فضای کوچکی را درست کرده بودند‌ و یک ظرفشویی و یک کمد فلزی و گاز سه شعله ی رومیزی قرار داده بودند و به این ترتیب آشپزخانه دار هم شده بودیم! پرده هایم را شریفه دوخته بود و گلدوزی روی پارچه هایم را هم مادرش که چرخ خیاطی جدید داشت انجام داده بود. خنده دار و شاید هم عجیب بود که احساس می کردم همه دست به دست هم داده اند تا ما هرچه زودتر سر و سامان بگیریم. شبیه آن وقت ها که می خواستیم میثم و شریفه را به خانه ی بخت بفرستیم. حتی بی‌بی هم پیش پیش چند قواره پارچه و لباس برایم فرستاده بود. بنا به خواست من و آقا سید مهمان زیادی دعوت نکرده بودیم‌ و همه چیز را ساده و خودمانی گرفته بودیم. ... @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_چهلم ♦️ @bahejab_com 🌹
🌺🌿🌺🌿🌺 📚 2⃣ 📍 سارا لباس عروسی اش را که تقریبا هم سایز من بود برایم آورده بود. آستین های پفی و منجق دوزی های ریز و درشتش دلم‌ را عجیب برده بود. همین که تنم کرده بودم عزیز روی سرم نقل پاشیده بود و بعد هم تا قبل از رسیدن مهمان‌ها به نیت این که چشم نخورم یک خروار اسفند را دود کرده بود! همه چیز به خیر و خوشی پیش رفته بود و شاید برایم باور کردنی نبود ولی بالاخره روز عقدکنان رسیده بود. حالا جلوی آینه ی سفره عقد نشسته بودم کنار آقا سید و از زیر تور روی صورتم و از گوشه ی چادر، به چهره های خندان مهمان ها نگاه می کردم. به پریسا که با پسر تپل کوچکش آمده بود، به سارا که برخلاف همیشه شاد و با نشاط بود، به بی‌بی مهربان که نای ایستادن نداشت و گوشه ای نشسته و زیر لب برای خوشبختیمان دعا می کرد، به شریفه که هم استرس داشت و هم لپ هایش گل انداخته بود از بس که ریز ریز با خواهرهایش و سارا بیخ گوش هم حرف زده و می خندیدند. و به عزیز که انگار بیشتر از من منتظر رسیدن چنین روزی بوده! قرآن را باز کردم و چشمم خورد به آیه ای که از اجر و پاداش صابرین می گفت. چطور باید شکرانه ی این روز و این لحظه را به جا می آوردم؟ داشتم همسر سید می شدم. شرعی و دائمی! قرآن می خواندم و اشک هایم برای باریدن از هم سبقت می گرفتند. "خدایا شکرت که سید هم از دیدن این لحظه های قشنگ محروم نیست و می بینه... خدایا شکرت که دل عزیز و پدرم رو شاد کردی. خدایا همه ی دخترا و پسرای روی زمین رو خوشبخت و عاقبت بخیر کن. خدایا به اندازه ی بزرگی و خوبی تموم نشدنیت، شکرت" شریفه آرام گفت: _این دفعه سومه که داره خطبه می خونه ها، حواست هست یا هنوز داری گل و گلاب جمع می کنی خواهر؟! از من می شنوی ناز نکن و سر ضرب بله رو بده. آقا سید بنده خدا مرد از دل نگرونی! صدای عاقد را می شنیدم و نگاهم به مردی بود که قهرمان زندگی ام شده بود. مرد روزهای جنگ و مبارزه. مردی که هیچ اتفاقی توی جبهه و رزم خم به ابرویش نیاورده بود و حالا با دستمالی سفید عرق های روی پیشانی اش را می گرفت و شبیه مظلوم ترین آدم دنیا خیره شده بود به خنچه ها و آب و آیینه‌. "دوشیزه مکرمه سرکار خانم سرمه تقوی، آیا وکیلم با مهریه‌ی معلوم یک جلد کلام الله مجید، یک جام آیینه و شمعدان و یک شاخه نبات و..." حس می کردم شیرینی قندهایی که پریسا روی سرمان می‌سابد از همین لحظه کامم را شیرین می کند. نگاهم که به نگاه سید گره خورد، لبخند زدم. او که از زیر چادر و این همه حجاب، رد خنده ام‌ را نمی دید. شاید حتی از این فاصله و از توی آینه نمی توانست چیزی را به وضوح ببیند هنوز! "... شما را به عقد دائم جناب آقای سید ضیاالدین موسوی درآورم؟ وکیلم دخترم؟" با صدایی که از شوق می لرزید و آرام بود گفتم: _با توکل به خدا و با اجازه ی پدرم و عزیز و بزرگترها... بله صدای هلهله و دست زدن ها که بلند شد باورم شد خواب ندیده ام. همه چیز واقعی بود. قرآن را بستم و بوسیدم و دوباره بسم الله گفتم. این بار برای شروع یک زندگی جدید و عاشقانه. وقتی برای عکس گرفتن ایستادیم و سید برای اولین بار دستم را گرفت، تمام آرامش دنیا به قلب عاشقم هجوم آورد. من دختر نوجوانی نبودم که درگیر تب و تاب حس زود گذری شده باشم یا رسم عاشقی را بلد نباشم و فردا، دوست داشتنم را با مشکلات زندگی بسنجم. من شک نداشتم که قصه ی عشق من و سید ماندگارتر از این حرف هاست. ... @bahejab_com 🌹
وضو می گیرم و چادرم را سرم می کنم. از چهره ی متفکرش می فهمم که انگار خودش را می خواهد از همین حالا محک بزند. دلم نمی آید از نصیحت مادرنه ام محرومش کنم و می گویم: _اگه واقعا دلت با محمدرضاست، باید به شرایطش هم فکر کنی و اونا رو هم قبولشون کنی. ببین می تونی با سوریه رفتن گاه و بی گاهش کنار بیای و این کارش برات ارزش محسوب میشه یا نه؟ عاشقی کردن فقط بودن و موندن توی لحظات شیرین نیست مادر. هزار جور سختی و غمم داره اما اگر عاشق باشی همون ها هم برات قشنگ میشه. گونه هایش گل می اندازد و سر به زیر می گوید: _مامان. من آدمی مثل محمدرضا که با اعتقاد و باور قلبی و ایمانش زندگی می کنه رو یه مرد خوب و واقعی می دونم... جواب مثبت غیرمستقیمش را دوست دارم. دلایلش شبیه دلایل زمان قدیم خودم است. خیالم راحت می شود که دخترم خانوم و فهمیده شده. صدای زنگ تلفن که بلند می شود، دستپاچه حمله می کند سمت گوشی. با آرامش می گویم: _اگه شریفه بود چیزی از محمدرضا نپرسی ها! با گلایه و خجول می گوید: _ماماااان! _همین که گفتم. فکر نکن چون خالته و دوبار اومده خواستگاری، می تونی باهاش راحت باشی! بالاخره قراره مادرشوهر آیندت بشه، باید پاشنه ی در این خونه رو از جا دربیاره تا من بهش دختر بدم. الکی که نیست... اول مردد می شود و بعد بدون این که به تلفن پاسخ بدهد، خودش را توی اتاقش پنهان می کند از خجالت. زنگ تلفن بعد از چند لحظه، قطع می شود. یاد روزهای دختر بودن خودم و اتاق یخچالی می افتم. توی دلم برای سلامتی تمام مدافعان حرم و همینطور محمدرضا دعا می کنم. انگار همین دیروز بود که به دنیا آمد. شریفه‌ی بیچاره ما را پاگشا کرده بود که دردش گرفت... هربار که نگاهم به قد و قامت محمدرضا می افتاد به این فکر می کردم که او دقیقا هم سن و سالِ، سال های با هم بودن من و سید است. چون فقط چند روز بعد از عروسی ما متولد شده بود. نماز مغربم را که سلام می دهم صدای بسته شدن در حیاط را می شنوم و بعد صدای قدم های همچنان محکم و مردانه اش را... هنوز هم هربار که می بینمش دلم می لرزد. با خوشحالی سجده ی شکر می روم برای به سلامت رسیدنش. سر که بلند می کنم می بینمش. موهای جوگندمی بالا زده اش را و صورتی که تازگی ها و در مرز شصت سالگی چند چین و شکن جدید پیدا کرده. دست راستش را به عادت و به نشانه‌ی سلام روی سینه گذاشته. انگشتر دُر نجفش هنوز هم همانجاست. مثل انگشتر بابامحمدعلی عزیزم. مردِ من با ساک کوچکی توی دستش ایستاده رو به رویم و با تمام خستگی هایش، به صورتم لبخند می پاشد‌. چشمانم همیشه شبیه چشمان او، این لحظه ها را تار می بیند... 🌺 @bahejab_com 🌹
🍃 کاش حداقل نیمی از سال #محرم بود. مادرها دست دخترانشان با آن چادرهای مشکی که مثل ماه درونش می‌درخشند را می گرفتند و در کوچه های شهر قدم می زدند. انگار کن که ستارگان زمینی همه جا را پر کرده باشند... #الهه_تیموری ✍ #بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید @bahejab_com 🌹
هوای حوا
♦️🌹♦️🌹♦️ #داستان_گوهرشاد 💎🕌 #مرضیه 🍃 #به_مناسبت_هفته_عفاف_حجاب 💝 @bahejab_com 🌹
📚🕌📚🕌📚🕌 💎 🍃 1⃣ بی‌تاب بود. ناشتایی نخورده بود و از بعد نماز صبح تابحال ته دهانش مزه‌ء زهرمار می‌داد‌ و تلخ بود. خواب بدی که دیده بود، دلش را آشوب و اوقاتش را تلخ کرده بود. کنار حوض نقلی آبی رنگ، زیر تیغ آفتاب نشست و چند مشت آب به صورتش پاشید و به عمه نگاه کرد که ظرف‌های دیشب مانده را با آرامش می‌شست و یکی دوتایی هم از زیر دستش، چرب و چیلی در می‌رفت. زیرلب هم برای خودش شعری که همیشه دوست داشت را زمزمه می‌کرد. هنوز نفهمیده بود این را، عمه که چشم نداشت پس چطور همیشه در حال کار کردن بود؟ البته که چشم داشت، اما چشمانی که کور بودند و تاریک‌. یعنی او هم خواب می‌دید؟! آفتاب اول صبحِ چله ی تابستان، گرمش می‌کرد. به خواهرش نگاه کرد که دست به کمر از پله‌های پشت بام پایین می‌آمد. کاش عجالتا خبری از آقاجان و آقاسید می رسید تا حداقل خیال راضیه کمی راحت می شد. خوب می دانست بقیه هم دست کمی از او ندارند ولی لب بسته بودند. با صدای بی‌بی، به خود آمد: _چی شده مرضیه؟ چرا از خروس‌خون تا حالا مثل مرغ پر کنده شدی و بالا و پایین میری و میای؟ باز چه آتیشی به جونت افتاده دختر؟ فقط بی‌بی بود که حال و احوال او را همیشه زیر نظر داشت! گوشه‌ء چارقدش را چند دوری، دور انگشت پیچید و جواب داد: _نمی‌دونم بی‌بی... حال خوشی ندارم. راستش دیشب انقدر ستاره شمردم تا بلکم خواب به چشمم بیاد ولی همین که خوابم برد، یه خوابای آشفته‌ای دیدم که... _استغفراله! عمه گویی صلاح ندیده بود تا آخر حرفش را بزند‌. ظرف مسی را زیر بغلش زد و ایستاد. پایین پیراهن گلدارش خیس شده بود. صلواتی فرستاد و در ادامه‌ء "استغفراله" گفت: _اگه شب دو لقمه کمتر بخوری راحت‌تر سر زمین می‌ذاری. خوبیت نداره خواب بدُ تعریف کنی دختر. زن آبستن تو این خونه‌ست. هول میفته به جونش زبونم لال. اونوقت خر بیار و باقالی بار کن! مادر خدابیامرزم همیشه می‌گفت عقل، چیزه شیرینیه! چه‌می‌دونم والا... پاشو پاشو اگه دلت می خواد این لگنُ از من پیرزن بگیر و ببر گوشه مطبخ... مرضیه حرفش را قورت داد‌. آقاجان و آقا سید دیشب خانه نیامده بودند. شهر شلوغ بود. هرچند او بیشتر از همه نگران راضیه بود. اذان ظهر را که گفتند و خبری از مردها نشد، فکر و خیالات زیادتر از قبل افتاد به جانش. انگار شیطان بیخ گوشش خیمه زده بود و مدام آیه یأس و ناامیدی می‌خواند و صد البته، مشتاقش می‌کرد به این‌که چادر قجری‌اش را سر بیندازد و بی‌خبر، از در بیرون بزند تا پی مردانشان را بگیرد... ... ✍🏻 💝 @bahejab_com 🌹
🕌📚🕌📚🕌📚 💎 🌿 6⃣ انقدر تن و جانش از ترس لرزیده بود که وقتی به اطراف نگاه کرد باورش نشد بالاخره با هر خفت و بدبختی که بوده به حرم رسیده. لبخندی از سر شوق زد، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: _خدایا شکرت که دوباره حرم آقامو دیدم. چقدر جای بی‌بی و عمه و راضیه خالیه! یا امام هشتم، بطلبشون... کمی خم شد و زیر لب و از همان راه دور، سلام داد و بعد خواست به قدر چند لحظه نفسی چاق کند. تکیه زد به دیوار سنگی پشتش و دست روی قلب بی قرارش گذاشت. صدای جیغ که به گوشش خورد سر برگرداند. چند قدمی پیش رفت تا ببیند‌ چه خبر شده. همه جا شلوغ بود. از پشت تورِ روبند دید که چندتایی آژان با عربده کشی جلوی یک درشکه را گرفتند. پشت دیوار پنهان شد و به تماشا ایستاد‌. یکی از آژان ها زنی که توی درشکه نشسته بود را پایین کشید. دل مرضیه هری ریخت. صدای جیغ زدن زن و شیهه‌ی اسب و داد و فریاد مردی که داشتند به زور از سر لابد عیالش، حجاب می کشیدند درهم پیچیده بود. مامور نامرد، یک پایش را بالا برد و به زن که برای نگه داشتن چادر روی سرش مقاومت می کرد، لگدی محکم زد. انگار به جان مرضیه نشست دردش. چشمش را بست و نالید:"آخ... ای بی مروت... خدا لعنتت کنه بی غیرت" شوهرِ بیچاره‌ی زن، حتی توانِ دست به یقه شدن با مامورین را نداشت. چند نفری با چوب و چماق رویش ریختند و حالا نزن کی بزن. مرضیه جگرش برای زن و مرد بی‌نوا آتش گرفت. اما کاری از دستش برنمی آمد. بغض کرد و ناگهان خیال کرد یکی از مامورها که سبیلش از بناگوش در رفته بود، بِرُّ بر به او زل زده.‌ پر چادر را گرفت و زیر گلویش را کیپ کرد. دوباره پشت دیوار چپید و بعد از چند صلوات و ذکر و توسل، چشم چرخاند و با ندیدن مرد سبیلو، خیالش جمع شد که چیزی نیست! شرش را کم کرده. راستِ دیوار را گرفت و بی آن که جایی را نگاه کند راهش را کشید و رفت طرف در حرم. ولی هنوز نرسیده، چندتایی مرد پیر و جوان و روحانی و زن های چادری، با مشت های گره کرده و چهره هایی که برافروخته بود، از دور و ور ریختند به نیت ورود به حرم. تا به خودش بجنبد لابه لای سیل جمعیتِ زن و مرد پیش رفت و پیش رفت. هنوز درست نمی دانست چه بلایی به سرشان نازل شده و چیزهایی که به چشم می دید را باور نمی کرد. گویی خوابِ دیشبش بود که کش می آمد و تمامی نداشت. کاش دست عمه باز روی صورتش می افتاد و بیدارش می کرد... ... ✍🏻 💖 @bahejab_com 🌹
🕌📚🕌📚🕌📚 💎 🍃 7⃣ گویی مردم بیل و چماق و کلنگ به دست آمده بودند تا بجنگند! مگر می شد بین آن جمعیتِ خروشان از پشت روبند، به همین راحتی ها آقاجان و آقاسید را پیدا کند؟ صدای تیر و تفنگ که بلند شد، درگیری ها بد و بدتر شد. دل مرضیه با بیشتر شدن صداها، گواهی بد می داد. کسی داد زد:"آی مردم... برادرا، خواهرا، مسجد گوهرشاد... ریختن این از خدا بی خبرای بی ناموس دارن مرد و زنُ به خون می‌کشن!... آی مسلمونا..." مرد به فاصله‌ی چند وجب از مرضیه ایستاده بود و هنوز دستان عدالت خواهش به سمت آسمان بلند بود که تیری قلبش را نشانه رفت. مرضیه به صورتش کوبید و جیغ کشید... قطره ای خون به روبند سفیدش پاشیده شد. زانوان مرد خم شد و با صورت به زمین افتاد. شهیدش کردند! مرضیه حالا تارتر از قبل می دید. اشک های روی صورت و خونِ روبند، همه جا را تار کرده بود. مثل خیلی ها دوید به طرف گوهرشاد‌. یک لنگه کفشش از پایش درآمده بود ولی او شبیه غزالِ رم کرده بی امان می دوید. خیال نمی کرد این لحظه ها را زندگی می کند. انگار یک عده اجنبی بی دین آمده بودند و داشتند حرمت حرم آقا را می شکستند اگرنه که مامور هرچقدر هم معذور بود، خدا و پیغمبرش را که به دنیا نمی فروخت! اما اجنبی ها که حرمت شکنی نمی فهمیدند. پس بعید نبود که خیلی غلط ها بکنند که نباید! به واقع داشت جنگ می دید. کف حیاط مسجد گوهرشاد، جنازه روی جنازه ریخته بود و از کاشی و نقش نگارهای روی دیوار، خون سرخ بود که چکه می کرد... وحشت زده بود. مردم به او می خورند و رد می شدند. تمام تنش درد بود. حوض فیروزه ای لب پر شده و در عوضه آب زلال، خونابه درونش جریان داشت. به مردان و زنانی که غرق خون، هر گوشه ای افتاده بودند نگاه می کرد. خدایا... "حسین... حسین جان... برادرم" دختر جوانی بالای سر برادرش که شهیدش کرده بودند، نشسته بود و با ناله، نامش را صدا می زد. ماموری حمله کرد و چادر دخترک را کشید و با قنداق تفنگ به سرش کوفت. مرضیه مرد و زنده شد. مقتل و قتلگاه به نظرش آمد و توی گوشش نوای نوحه و روضه های عاشورایی که کبلایی ممد می خواند تکرار می شد. "از حرم تا قتلگه زینب صدا می زد حسین... ناله ها می زد حسین... زینب صدا می زد حسین" ... ✍🏻 @bahejab_com 🌹
🌹🍃 🕌 🍃 8⃣ جانش داشت بالا می آمد. دخترک دستانش را روی گیسوان بلندش گذاشت و زار زد. چاره ای نبود. غیرت زنانه مرضیه به جوش آمد. جلیقه‌ی بته جقه اش را کند و خودش را به دخترک رساند. جلیقه را پهن کرد روی سر دختر. دست انداخت و خواست گوشه ی چارقدش را جر بدهد اما شدنی نبود. پارچه‌اش محکم تر از آن بود که با دستان بی جان مرضیه پاره شود. این بار، روبندش را کند و دور پیشانی شکسته دختر بست. چشمان معصوم و داغ‌دار دختر را به خاطر سپرد و از جا بلند شد. ناگهان چیزی مثل صاعقه خورد به شانه اش. نفسش توی سینه محبوس شد از درد باتونی که آژان چندبار پیاپی به شانه اش زد. میان آن همه آشوب و هیاهو، تق و تق صدای شکستن استخوانش را شنید. مرد شروع کرد به فحاشی و با پنجه ی وحشی مردانه اش چادر مرضیه را کشید. هر چه می کرد نمی توانست فرار کند تا بلکه اقلا اجازه ندهد این مرتبه، حجابش را بردارند. _ولش کن مزدوره بی همه چیز فکر و خیال نبود. آقاجانش بود! سر و کله‌اش پیدا شده بود به هواخواهی دختر کوچکش. با مامور دست به یقه شد. حاجت روا شده بود‌. معجزه بود دیدار پدر در آن وانفسا و صحرای محشر. مرضیه نفس نفس می زد. گرما و درد و غم و غصه داشت از پا درش می آورد. اگر می افتاد روی زمین، زیر دست و پای جمعیت له می شد. _برو مرضیه. برو آقاجون. حلالم کن بابا. اشهد ان لا اله الا الله... زبانش را گاز گرفت. چه می‌گفت آقاجان؟ حالا وقت رفتن بود؟ داشت اشهدش را می خواند؟ از کنار پیراهنش فهمید که زخمی شده. داشت قربان صدقه ی آقاجانش می رفت که دستی دور بازویش حلقه شد و کشیدش عقب. زنی میانسال بود که به لاغری اش نمی خورد آن همه بنیه و توان! مرضیه نالید: _چرا همچین می کنی خانوم؟ آقامه... زن داد می زد تا صدایش به گوش مرضیه برسد: _مگه نشنفتی آقات چی گفت؟ باید از این مهلکه فرار کنی دختر. نمی بینی خون جلو چشاشونو گرفته؟ می خوای پیش روی آقات... لا اله الا الله! بیا... بدو ننه... _میگم آقامه. تنها نیومدم که تنها هم برگردم! بذار دستم به دستش برسه. تو رو ابوالفضل ولم کن. زخمی شده. جوابه بی‌بی رو چی بدم بی آقام؟ ... ✍🏻 @bahejab_com 🌹
🌼🍃 💎 🍃 ✨ زن لنگ می زد. کنار ابروی چپش شکاف خورده بود ولی جانِ خوبی داشت! _بخدا که کسی ازینجا جون سالم به در نمی‌بره. تو بی مادری؟ می خوای به عزای چند نفر بشینه اون بدبخت؟ تا نعش تو هم نیفتاده رو نعش بقیه بیا... بجنب... حواسشون پرت شده به کتک زدن اون حاجی. حالا تا بی عمامه و عبا نکننش دلشون آروم نمی گیره. خدایا..‌. چه روزی به روزمون شد... خدایا این جوان‌ها ننه و آقا دارن و عیالوارن... آخ خدا. قربون بزرگیت برم. یا امام هشتم به دادمون برس... با همه ی جانی که نداشت، زن مجبورش می کرد مثل باد بدود. مرضیه برگشت تا آقاجانش را ببیند ولی نه خبری از او بود و نه از آژان. بین شلوغی ها گمشان کرده بود. از کنار دیوار بالاخره گذشتند و از گوشه‌ی در که باز مانده بود با چابکی زن توانستند فرار کنند. جیرینگ جیرینگ النگوهای زن و نفرین های پشت سرهمش به رضا میرپنج و مامورانش و شلیک تفنگ ها و ناله ی زخمی ها در هم پیچیده بود. زن با گریه گفت: _دلم خون شده ننه. پسر رشید منم کشتن. بی‌گناه کشتن. بچه‌م فدای سر امام حسین. بیا ننه. من خودم دیدم. تو که رو برگردوندی، آقاتُ زدن. با تیر... خدا صبرمون بده. هم سفره ی امام حسین باشن همشون. مرضیه خواست جیغ بزند که پس کو آقاجانم؟ سر آقا سید چه بلایی آوردند؟ ولی ته گلویش خفه شد همه چیز. یاد بی‌بی افتاد که آخرین بار، شال را خودش دور پهلوی شوهرش می بست و برایش "لا حول و لا قوه الا بالله" می‌خواند زیر لب. یاد راضیه افتاد و بچه‌ای که حکما یتیم شده بود در شکم مادر! یاد خواب دیشب و الرحمن و جنازه هایی که ندیده بودشان. بی مرد و بی سایه سر شده بودند همگی. حتی نتوانسته بود برای آخرین بار و به قدر چند دقیقه توی صورت پدرش نگاه کند‌ زن راست می گفت. باید می رفت. باید می رفت و هرچه با چشم دیده بود به گوش بقیه می رساند. باید از این جنایت عالم و آدم را با خبر می کرد تا کمر ببندند به انتقام. زن دستش را می کشید و فرار می کردند. آخ که چقدر آقاجان داغ زیارت حرم امام حسین داشت. آخ که چقدر می خواست کبلایی باشد و نشد. آخ که چقدر تمام عمر ته تعزیه ها خوانده بود آرزویش را. همه جای حرم صدای پر سوز آقاجان را می شنید: "بر مشامم می‌رسد هر لحظه بوی کربلا... بر دلم ترسد بماند آرزوی کربلا... تشنه ی آب فراتم ای اجل مهلت بده... تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا..." پایان تقدیم به روح مطهر شهدای گوهرشاد.🌹 ✍🏻 @bahejab_com 🌹
🍃🌼 ❣ ♦️هر چیزی یه سبکی داره 🍃چادر هم سبک خودش رو داره. 🔺قرار نیست هر وقت حوصله تیپ زدن نداشتیم، یه چادر بکشیم روی سرمون و بریم بیرون! 🔹قرار نیست اگه چادر می پوشیم، خروار خروار آرایش هم داشته باشیم! 🔸قرار نیست اگه چادر می پوشیم مانتوی آستین کوتاه و جلوباز هم تنمون باشه...! 🔺قرار نیست اگه چادر می پوشیم روسری های سُر بذاریم و موهامون بیشتر از قبل مشخص بشه...! نه عزیزم... 😊 می دونی⁉️ چادر یه اصله که هزارتا اصول داره☘ وقتی قشنگه❤️ که قشنگی هاش رو رعایت کنی... چادر سادگیه... پوشش واقعیه...🌸 🌺 @bahejab_com 🌹