وضو می گیرم و چادرم را سرم می کنم. از چهره ی متفکرش می فهمم که انگار خودش را می خواهد از همین حالا محک بزند. دلم نمی آید از نصیحت مادرنه ام محرومش کنم و می گویم:
_اگه واقعا دلت با محمدرضاست، باید به شرایطش هم فکر کنی و اونا رو هم قبولشون کنی. ببین می تونی با سوریه رفتن گاه و بی گاهش کنار بیای و این کارش برات ارزش محسوب میشه یا نه؟ عاشقی کردن فقط بودن و موندن توی لحظات شیرین نیست مادر. هزار جور سختی و غمم داره اما اگر عاشق باشی همون ها هم برات قشنگ میشه.
گونه هایش گل می اندازد و سر به زیر می گوید:
_مامان. من آدمی مثل محمدرضا که با اعتقاد و باور قلبی و ایمانش زندگی می کنه رو یه مرد خوب و واقعی می دونم...
جواب مثبت غیرمستقیمش را دوست دارم. دلایلش شبیه دلایل زمان قدیم خودم است. خیالم راحت می شود که دخترم خانوم و فهمیده شده. صدای زنگ تلفن که بلند می شود، دستپاچه حمله می کند سمت گوشی. با آرامش می گویم:
_اگه شریفه بود چیزی از محمدرضا نپرسی ها!
با گلایه و خجول می گوید:
_ماماااان!
_همین که گفتم. فکر نکن چون خالته و دوبار اومده خواستگاری، می تونی باهاش راحت باشی! بالاخره قراره مادرشوهر آیندت بشه، باید پاشنه ی در این خونه رو از جا دربیاره تا من بهش دختر بدم. الکی که نیست...
اول مردد می شود و بعد بدون این که به تلفن پاسخ بدهد، خودش را توی اتاقش پنهان می کند از خجالت. زنگ تلفن بعد از چند لحظه، قطع می شود.
یاد روزهای دختر بودن خودم و اتاق یخچالی می افتم. توی دلم برای سلامتی تمام مدافعان حرم و همینطور محمدرضا دعا می کنم.
انگار همین دیروز بود که به دنیا آمد. شریفهی بیچاره ما را پاگشا کرده بود که دردش گرفت... هربار که نگاهم به قد و قامت محمدرضا می افتاد به این فکر می کردم که او دقیقا هم سن و سالِ، سال های با هم بودن من و سید است. چون فقط چند روز بعد از عروسی ما متولد شده بود.
نماز مغربم را که سلام می دهم صدای بسته شدن در حیاط را می شنوم و بعد صدای قدم های همچنان محکم و مردانه اش را...
هنوز هم هربار که می بینمش دلم می لرزد. با خوشحالی سجده ی شکر می روم برای به سلامت رسیدنش.
سر که بلند می کنم می بینمش. موهای جوگندمی بالا زده اش را و صورتی که تازگی ها و در مرز شصت سالگی چند چین و شکن جدید پیدا کرده. دست راستش را به عادت و به نشانهی سلام روی سینه گذاشته. انگشتر دُر نجفش هنوز هم همانجاست. مثل انگشتر بابامحمدعلی عزیزم.
مردِ من با ساک کوچکی توی دستش ایستاده رو به رویم و با تمام خستگی هایش، به صورتم لبخند می پاشد. چشمانم همیشه شبیه چشمان او، این لحظه ها را تار می بیند...
#پایان 🌺
#چهاردهم_مرداد_ماه_نودهشت
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹