هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_هشتم...👇 @bahejab_com 🌹
📍📚📍📚📍📚📍
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_هشتم 📍
همان پسر دیروزی بود، پشت فرمان ماشینش نشسته و دقیقا جلوی پاهای لرزانم ایستاده بود...
_بیاین بالا... تا سر نرسیده...
قلبم هری ریخت؛ دنبالم بودند؟
_کی؟!
_ برنگردین، از دیروز تا حالا این دور و اطراف بپا گذاشتن، بیاین بالا دیگه... الان شک می کنه
در عقب را باز کردم که گفت:
_بیاین جلو... اون عقب نه
چاره ای نبود... چپیدم توی ماشینی که با سرعت از جا کنده شد... از توی آینه مرد کت و شلواری پوشی را دیدم که سر کوچه ایستاده و رو به ما که مدام دورتر می شدیم انگار چیزهایی می گفت
_خداروشکر! بخیر گذشت
نگاهش کردم، هنوز نفهمیده بودم چه اتفاقی افتاده، انگار متوجه گنگ بودنم شد که خودش دوباره ادامه داد:
_از دیروز تا حالا چون نتونستن کسی رو دستگیر کنن، یکی دو نفر با لباس شخصی گذاشتن که کشیک بکشن، می خواستم پیغام بفرستم که فعلا نیاین چون خطرناکه، ترسیدم شمام توی دردسر بیفتین، اما هیچ نشونی نداشتم. خداروشکر بخیر گذشت...
نفسم را فرستادم بیرون و دستان عرق کرده ام را به گوشه ی چادرم کشیدم.
_نترسین، حالا دیگه خیلی دور شدیم... آوردین امانتی رو؟
_بله
نوار را درآوردم و گرفتم سمتش
_خدا خیرتون بده، لطف بزرگی در حق من کردین
_خیلی مهمه؟
نوار را گذاشت توی یکی از جیب های داخلی کاپشنش...
_کم نه! اصلا نباید دست اونا می افتاد... که الحمدلله به کمک شما این اتفاق نیفتاد
_خداروشکر... من همینجاها پیاده میشم
_چشم الان نگه می دارم
می دانستم دل توی دل شریفه نیست و تا به خانه نرسم هزار داستان می سازد... از طرفی توی ماشین یک پسر غریبه بودن خوبیت نداشت! اگر همسایه ها می دیدند هم روی خوشی نداشت...
حدسم درست بود چون شریفه چادر به سر؛ توی کوچه ایستاده بود و با دیدنم انگار پر درآورده باشد خودش را به من رساند...
با صدای عزیز به زمان حال برگشتم:
_چرا اینجا نشستی مادر؟
_همینجوری
_پاشو بیا اون اتاق؛ اینجا سرده می چایی
راست می گفت، یخ کرده بودم. اصلا چون این اتاق سرد بود اسمش را گذاشته بودند اتاق یخچالی و جای نگهداری مواد غذایی بود. ترشی و شور و سرکه و رب و خلاصه هر چیزی که دسترنج عزیز بود توی همین اتاق جا خوش می کرد، همیشه ی خدا بوی ترشی و سرکه می داد و محل پاتک بچه های فامیل بود! دلم هنوز از دست سید پر بود... بدجور با دوتا کلمه دل داغدارم را سوزانده بود. صدای زنگ در بلند شد، می دانستم عزیز پای رفتن دوباره به حیاط را ندارد. اشک هایم را پاک کردم و چادرم را دوباره روی سرم کشیدم.
در را که باز کردم انگار توقع آمدن هرکسی را داشتم بجز میثم! با دیدنم دستش شل شد و ساکش روی زمین افتاد... آغوش باز کرد و بعد؛ من بودم که در بغلش های های گریه می کردم... بوی بابا را می داد! عمو و برادرزاده بودیم اما مثل خواهر و برادر بزرگ شده بودیم چون بعد از فوت مادر، من توی خانه ی آقاجان و کنار خانواده ی جمع و جور بابا محمدعلی قد کشیده بودم. میثم از من چندسالی بزرگتر بود اما هیچ وقت عمو صدایش نزده بودم!
#ادامه_دارد
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_هشتم 📍 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚
#رمان
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_هشتم 📚
جعبه شیرینی را دادم به دست سارا و چادرم را درست کردم. خندید و گفت:
_تو اگه صد بارم بیای اینجاها، بازم پریشون احوالی
_آره. نمی دونمم چرا. ببین، کف دستام عرق کرده. انگار دفعه ی اوله که می خوام برم دیدنشون...
دست انداخت دور شانه ام و با آن صدای مهربانش گفت:
_می دونم چی میگی. عیبی نداره. بالاخره یه معلم ادبیات بایدم دل نازک باشه دیگه! حالا بیا که دیر شد خواهر. یه بسم الله بگو تا بریم تو.
_باشه بریم
سارا را از زمان دانشگاه می شناختم. هم کلاسی بودیم و هم عقیده. دختر خیلی خوبی بود. یکی دو سالی از من بزرگتر بود. آن اوایل پیش آمده بود که باهم همکلام بشویم و یا جزوه قرض بگیریم اما بعد از چند ترم فهمیده بودیم که می توانیم روی دوستی هم حسابی باز بکنیم و در واقع دوست شده بودیم!
خیلی دوستش داشتم. سارا برعکس شریفه، دختر جدی و منطقی ای بود و برای هر اتفاقی ابتدا کلی فکر و بررسی و برنامه داشت و بعد تازه نظر می داد.
یعنی دقیقا نقطه ی مقابل شریفه بود و همین خلقیاتش برایم جذاب بود و باعث شده بود که دوستی ما حتی به پس از اتمام دانشگاه هم کشیده شود.
مدتی می شد که چند وقت یک بار به پیشنهاد سارا دوتایی می رفتیم آسایشگاه جانبازان. هر چقدر که دیدن یادگاران زمان جنگ و رزمنده ها را دوست داشتم و از کنارشان بودن خوشحال می شدم و به حال و هوای چند سال پیش بر می گشتم؛ اما همانقدر هم بعد از هر دیدار سنگین می شدم. پر می شدم از بغض... دلم گُر گُر می سوخت برای مردانی که هر کدام با صبوری درد عظیم و رنجی را این چنین تحمل می کردند و دم نمی زدند.
مثل همیشه یاد بابا می افتادم و سید ضیاالدین. وارد راهرو که شدیم صدای دوری توجهمان را جلب کرد. سارا از پرستار پرسید:
_صدای چیه خانم احمدی؟ مراسم دارن؟! مش ذبیح داره می خونه انگار...
دختر جوان سرش را پایین انداخت، با انگشت اشاره اشکی که ناگهان مهمان صورتش شد را پاک کرد و گفت:
_آره. آخه، دیشب یکی از بچه ها فوت شد... حالا براش ختم گرفتن. ختمِ خودمونی! دارن نوحه می خونن تا دلشون آروم بگیره.
_ای وای... کی؟!
سارا از بس که به دیدنشان آمده و رفته بود تقریبا بیشترشان را می شناخت. پرستار گفت:
_آقا عمار
_آخ... الهی بمیرم. چقدر زجر کشید و رفت!
صدای گریه ی ریز سارا با نوحهی ته سالن یکی شده بود... "کربلا... کربلا... ما داریم میاییم..."
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
🌹🍃
#داستان_گوهرشاد 🕌
#مرضیه 🍃
#قسمت_هشتم 8⃣
جانش داشت بالا می آمد. دخترک دستانش را روی گیسوان بلندش گذاشت و زار زد.
چاره ای نبود. غیرت زنانه مرضیه به جوش آمد. جلیقهی بته جقه اش را کند و خودش را به دخترک رساند.
جلیقه را پهن کرد روی سر دختر.
دست انداخت و خواست گوشه ی چارقدش را جر بدهد اما شدنی نبود.
پارچهاش محکم تر از آن بود که با دستان بی جان مرضیه پاره شود.
این بار، روبندش را کند و دور پیشانی شکسته دختر بست.
چشمان معصوم و داغدار دختر را به خاطر سپرد و از جا بلند شد.
ناگهان چیزی مثل صاعقه خورد به شانه اش. نفسش توی سینه محبوس شد از درد باتونی که آژان چندبار پیاپی به شانه اش زد.
میان آن همه آشوب و هیاهو، تق و تق صدای شکستن استخوانش را شنید.
مرد شروع کرد به فحاشی و با پنجه ی وحشی مردانه اش چادر مرضیه را کشید.
هر چه می کرد نمی توانست فرار کند تا بلکه اقلا اجازه ندهد این مرتبه، حجابش را بردارند.
_ولش کن مزدوره بی همه چیز
فکر و خیال نبود. آقاجانش بود! سر و کلهاش پیدا شده بود به هواخواهی دختر کوچکش.
با مامور دست به یقه شد.
حاجت روا شده بود. معجزه بود دیدار پدر در آن وانفسا و صحرای محشر.
مرضیه نفس نفس می زد. گرما و درد و غم و غصه داشت از پا درش می آورد.
اگر می افتاد روی زمین، زیر دست و پای جمعیت له می شد.
_برو مرضیه. برو آقاجون. حلالم کن بابا. اشهد ان لا اله الا الله...
زبانش را گاز گرفت. چه میگفت آقاجان؟ حالا وقت رفتن بود؟
داشت اشهدش را می خواند؟ از کنار پیراهنش فهمید که زخمی شده.
داشت قربان صدقه ی آقاجانش می رفت که دستی دور بازویش حلقه شد و کشیدش عقب.
زنی میانسال بود که به لاغری اش نمی خورد آن همه بنیه و توان!
مرضیه نالید:
_چرا همچین می کنی خانوم؟ آقامه...
زن داد می زد تا صدایش به گوش مرضیه برسد:
_مگه نشنفتی آقات چی گفت؟ باید از این مهلکه فرار کنی دختر. نمی بینی خون جلو چشاشونو گرفته؟ می خوای پیش روی آقات... لا اله الا الله! بیا... بدو ننه...
_میگم آقامه. تنها نیومدم که تنها هم برگردم! بذار دستم به دستش برسه. تو رو ابوالفضل ولم کن. زخمی شده. جوابه بیبی رو چی بدم بی آقام؟
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍🏻
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📘✂️📙✂️📕
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_هشتم 📕
تمام این چند روز را بدون وقفه در بیمارستان و بالای سر ارشیا بود. پای راستش را که از دوجا شکسته بود عمل کرده و برایش پلاتین گذاشته بودند. هرچند میدانست خیلی درد میکشد اما ارشیا حتی بیتابیهایش هم پر غرور بود. آنچنان ناله و فریاد نمیکرد و فقط بدخلقتر میشد.
و ریحانهای که ساعتها پشت در اتاق عمل و یا در انتظار به هوش آمدنش اشک ریخته بود و داشت پر پر میزد، حالا همه ی نق زدنهایش را به جان میخرید.
این روزها برای سلامتی شوهرش آنقدر نذر و نیاز میکرد که مطمئن بود همه را فراموش میکند و بخاطر همین مجبور شده بود تا ریز و درشت نذوراتش را گوشهای بنویسد.
مخصوصا نذری که روز عمل کرده بود و باید ادا میشد... چیزی که فعلا بین خودش و امام حسین بود و بس.
ارشیا خواسته بود تا بهتر شدن حالش ملاقاتی نداشته باشد. فقط ترانه و همسرش و رادمنش بودند که هر روز سر میزدند.
گلها را توی پارچ آب میگذاشت و به خاطرهی نوید از تصادف سه سال قبلش گوش میکرد که ترانه کنار گوشش گفت:
_ببینم ریحان بالاخره از ماجرا سردر آوردی یا نه؟
_اوهوم. اینجوری که نوید تعریف میکنه ماشین پشتی...
_نچ! چرا گیج بازی درمیاری؟من به خاطرهی نوید چیکار دارم؟ دارم میگم نفهمیدی دلیل تصادف شوهرت چی بوده؟
کمی کنارتر کشیدش و با لحنی که سعی میکرد آرام باشد ادامه داد:
_یک هفته گذشته و تو هنوز نفهمیدی ارشیا چرا و چطور به این حال و روز افتاده حتی متوجه رفتار مشکوکش با این آقای وکیل هم نشدی؟
ناخودآگاه نگاه ریحانه سمت رادمنش کشیده شد که دست در جیب کنار پنجره ایستاده و غرق تفکر بود.
_چه رفتار مشکوکی ترانه؟
_یعنی یادت رفته همین که ارشیا به هوش اومد سراغ اینو گرفت؟ بنظرت چرا باید از بین تمام دوست و همکاراش فقط همین یه نفر باشه که مدام میاد و میره؟
_خب ارشیا خیلی به ...
_بس کن ریحانه، چقدر سادهای تو خواهر من. حاضرم قسم بخورم که کاسهای زیر نیم کاسهست و تو بیخبری، هر چند الانم بهت امیدی ندارم اما باید حتما بفهمی که قضیه از چه قراره.
_خب... آره راست میگی رادمنش کلا یه مدت هست که بیشتر از قبل میاد و میره. باشه حالا از ارشیا می پرسم خوبه؟
_وای ریحانه! دلم میخواد سرمُ بکوبم به دیوار. آخه شوهر تو کی تا حالا از جیک و پوک همه چیز حرف زده که الان با این حال و اوضاعی که داره و با یه من عسل نمیشه خوردش، بشینه برات مفصل توضیح بده؟ باید از خود رادمنش بپرسی.
ریحانه با چشمهای گرده شده پرسید:
_چی؟
_هیس... چته چرا داد میزنی؟
_آخه تو که میدونی ارشیا اصلا خوشش نمیاد من با همکاراش همکلام بشم.
_اولا که قرار نیست بفهمه چون مطمئن باش مانع میشه. دوما این فقط یه نوع تخلیهی اطلاعاتیه که بازم متاسفانه خیلی خوشبین نیستم بهت!
با ذهنی که حالا درگیر و آشفته شده بود گفت:
_داری کمکم میترسونیم ترانه
_خلاصه که از من گفتن بود حالا خواه پند گیر خواه ملال. لااقل در موردش فکر کن. فقط زودتر تا خیلی دیر نشده!
دست خودش نبود. انقدر تحت تاثیر شک و تردیدی که ترانه در دلش انداخته بود قرار گرفت که کل عصر را به مرور این چند روز گذراند. حق با خواهرش بود. حالا همه چیز بنظرش مشکوک میآمد.
ادامه دارد...
#الهام_تیموری ✍
#یک_حس_خوب 🦋
💌روی لینک زیر بزنید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3