هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_سی_ششم...👇 @bahejab_com 🌹
📍📚📍📚📍📚📍
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_سی_ششم 📍
هنوز تا عید مانده بود اما عزیز می خواست خانه را صفایی بدهد! کمد دو لنگه ی چوبی که کنار اتاق پذیرایی قرار داشت را ریخته بود بیرون... تمام ظرف های چینی گل سرخی دسته دسته کنار و گوشه ی اتاق بودند. گلاب پاش هنوز هم عطر خوبی داشت... بشقاب های ملامین و دیس های گرد بزرگش را هم عزیز بیرون کشیده بود تا درست و حسابی بچیندشان! صدای زنگ در که آمد به اجبار بلند شدم و گره ی روسری ژورژتم را محکم کردم و گفتم:
_باز این شریفه ست! وقت و بی وقت نداره این دختر... هر وقت چشم وا کنه اینجاست
_مادر مواظب باش پات به چینیا نگیره! برو درو باز کن یخ زد هرکی بود... غیبتم نکن
_چشم ببخشید
تا برسم توی حیاط دو سه باری صدای زنگ بلند شده بود. داد زدم:
_اومدم دیگه شریفه! پر ندارم که پرواز کنم دختر...
در را که باز کردم انگار کسی یک سطل آب یخ پاشید روی سرم. از چیزی که مقابلم می دیدم وا رفتم و نزدیک بود سکته کنم!
احترام خانوم با یک سینی استیل پر از وسایل کادو پیچ شده ایستاده بود و کنارش زنی بود که چادرش را پرده کرده بود... نمی دانستم چه خبر شده و باید چه بکنم.
خودش خندید و چون صدایم را شنیده بود گفت:
_شریفه لابد این وقت روز خوابه! ولی من از شوق دیدن عروسم با اینکه پر نداشتم اما پرواز کردم... مگه نه آبجی؟
زن نا آشنا که حالا فهمیده بودم خواهرش است نگاهی به سر تا پایم کرد و بعد زیر لب چیزی مثل ماشاالله گفت و فوت کرد سمت من! بعد هم با اشتیاق دست انداخت دور گردنم و بوسیدم. حس خفگی داشتم! از آغوشش بیرون آمدم و روسری ام را که عقب رفته بود کشیدم جلو و با لکنت سلام کردم.
_سلام به روی ماهت عروس خانوم
_آبجی احترام میگم بیخود نبود آتیشت انقدر تند بود! هزار الله اکبر به جونش
_بله! ماشالا سرمه جان خانومیه واسه خودش...
از خجالت رو به مردن بودم! دامن بلند پشمی و لباس چهارخانه تنم بود... لباس هایم بد نبود اما استرس گرفته بودم. کاش مثل همیشه چادر رنگیم سرم بود!
_عزیز جون تشریف دارن سرمه جان؟
_بله... هستن
در را باز کردم و بفرما زدم... آن روز برعکس همیشه زندگی مثل بازار شام بود و آن ها با قدم های بلند دقیقا سمت پذیرایی می رفتند!
دلم می خواست دو دستی بر فرق سرم بکوبم... این احترام خانوم آخر من را جوان مرگ می کرد!
زیر سماور را تا ته پیچاندم و آبی به صورتم زدم تا بلکه گر گرفتی ام کمتر بشود! دندان هایم را از حرص روی هم فشار می دادم... این دیگر چه رسم و رسومی بود؟! من غلط کردم که خفه خون گرفتمُ به عزیز لام تا کام حرفی نزدم اصلا! شیطانه می گفت همین حالا بروم و آب پاکی را بریزم روی دستشان... استغفرالهی گفتم و وقتی عزیز صدایم کرد به اجبار رفتم توی پذیرایی.
_سرمه جان، قربون دستت این چندتا تیکه بشقاب و پیش دستی رو بکش اونورتر تا یکم جا وا بشه...
_تو رو خدا عزیز راحت باشید؛ ما بد موقع و سرزده مزاحم شدیم. بیا بشین سرمه جان! اومدیم دو دقیقه خودتون رو ببینیم و رفع زحمت کنیم
_اختیار داری... خیلی خوش تشریف آوردین!
_والا دیروز با آبجی رفته بودیم زیارت امامزاده صالح
_به به... زیارت قبول
_ان شاالله قسمت شما بشه به زودی
_ان شاالله بطلبه
_عرض می کردم... چشمم افتاد به چندتا پارچه فروشی و دلم رفت و نتونستم از خیرشون بگذرم! این شد که یکی دوتا قواره پارچه مجلسی با اجازه شما بریدم و آوردم پیشکش واسه عروس تازه... این کله قندم بنا به رسم و رسومات گذاشتم و یه انگشتر طلا هم بازم با اجازه ی شما و حاج آقا آوردم که خیالم راحت باشه...
گفت و سینی را کمی به سمت عزیز هل داد... به گل های سرخ گلاب پاش خیره شده بودم. نمی فهمیدم باید خوشحال باشم یا ناراحت! اما داشتماز درون می سوختم... انگار کیلو کیلو هیزم توی قلبم روشن کرده بودند.
کاش راه فراری بود... عزیز از من هم بیشتر غافلگیر شده بود! بعد از چند دقیقه سکوتش را شکست و گفت:
_دست شما درد نکنه... منت گذاشتید و بزرگی کردین اما احترام خانوم قرار ما این نبود! بود؟!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_ششم ♦️ @bahejab_com 🌹
🍃🌹🍃🌹🍃
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_سی_ششم ♦️
لبه ی تخت گوشه ی حیاط نشسته بودیم و محدثه هم کنار حوض مشغول بازی کردن با ماهی گلی ها بود. چادر رنگی کوچکی را که مادرش تازگی ها دوخته بود سر کرده و کش سفیدش را انداخته بود زیر گلویش. توی دلم قربان صدقه اش رفتم. سید که انگار رد نگاهم را گرفته بود گفت:
_چقدر زود می گذره. انگار همین دیروز بود که توی این حیاط مراسم عقد آقا میثم بود. حالا هزار ماشاالله دخترشون قد کشیده و برای ماهی گلی ها شعر می خونه...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_خدا ان شاالله برای پدر و مادرش حفظش کنه
_ان شاالله
چند دقیقه ای بود که به پیشنهاد عزیز آمده بودیم توی حیاط تا چند کلامی حرف بزنیم. چه موقعی که با سینی چای وارد شده بودم و به احترامم بلند شده بود، و چه وقتی که توی اتاق سر به زیر نشسته بودم و چادرم را بیشتر از حد معمول و همیشگی جلوتر کشیده بودم، نگذاشته بودم دیگران بفهمند که خوشحالم یا گمان کنند که ناراحتم.
حالا به خوبی احساس می کردم که سید به دلواپسی غریبی افتاده. اگر به دل خودم بود دوست داشتم از همان روز بیمارستان و دیدار آخر و پیغام آخر که فرستاده بود شروع به گلایه کنم تا خود حالا... اگر به دل خودم بود دوست داشتم از تک تک روزهای نبودن و فکر و خیال ندیدن چشمانش بگویم. حتی دوست داشتم بپرسم که چطور محدثه را مشغول بازی دیده؟ چطور با اینکه با احتیاط از پله ها پایین می آمد و نرده ها را گرفته بود اما باز هم می دید؟
مگر آن روزها نشنیده بودم از دهانش که نقل قول کرد از دکتری که گفته بود شاید دیگر هیچ وقت نبیند؟! ناگهان با یادآوری چند روز قبل که مشغول وضو گرفتن بود و وارد خانه شده بودم قلبم توی سینه فرو ریخت! یعنی حال و احوال خراب آن روزم را هم دیده بود؟ اشک های بی امان و نان سنگکی که روی پله جا گذاشته بودم و بعد هم... بعد هم فرار را بر قرار ترجیح دادنم؟!
با این چیزهایی که فهمیده بودم، حتما من را توی آن شرایط دیده بود اما حداقل اینطوری خوشحال تر بودم تا این که تصور می کردم مثل آدم های نابینا فقط و فقط سیاهی ها را دیده و چیزهای نامفهومی را شنیده. نفس بلندی کشیدم.
چقدر دلم پر بود از حرف های نگفته و تلنبار شده... چقدر خودخوری می کردم و خوب سکوت کرده بودم. وقتی که سکوتم طولانی شد دوباره شروع به صحبت کرد:
_شما خوب هستین؟
بادی وزید و بال چادرم را تکان داد. گفتم:
_الحمدالله
تک سرفه ای کرد و دست کرد توی جیبش. تسبیحش را درآورد و بعد انگار یاد چیزی افتاده باشد دوباره توی جیبش دنبال چیزی گشت. محدثه را صدا زد و شکلاتی را بیرون آورد. سر محدثه را از روی چادر نوازش کرد و با لبخند شکلات را به دستش داد. محدثه هم لبخند زد به این همه مهربانی... شبیه من!
ناغافل پرسید:
_حلالم کرده بودین؟
متعجب نگاهش کردم. کوتاه و گذرا. هنوز همان سید بود، فقط کمی جا افتاده تر شده بود. لبم را با زبان تر کردم و گفتم:
_من کی باشم که بخوام دیگران رو حلال کنم...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_سی_ششم💌
شونه بالا انداختم که یعنی حالا هرچی! ولی از دلم فقط خدا باخبر بود. خانمجان بالشی رو پشتش چپوند و با آخ بلندی تکیه داد.
_این کمر درد امروز امونم رو برید. داشتیم سبزی پاک میکردیم، زنعموت میگفت یکی از دوستای طاها رئیس کاروانه. کاروان میبره کربلا و میاره. میگفت چند وقتیه بند کرده به طاها که تو و حاجی چرا هنوز کربلایی نشدین؟ خلاصه یه جوری وسوسه و عشق رفتن افتاده به جونشون که عموت پیشنهاد داده پول فروش زمین بیبی که چند ساله مونده تو بانک و به هیچ دردی نخورده رو بکشن بیرون و ما و اونا و عمه زهره باهم اسم بنویسیم برای کربلا.
نمیتونی تصور کنی ترانه که چه حالی داشتم. هنوز چند ساعت نبود که این آرزو از ذهن و قلب و زبونم گذشته بود و حالا خانمجان از دست به یکی کردن رئیس کاروان و طاها و عمو برای برآورده شدن تنها حاجت دل من میگفت! تو بهت بودم که مامان ادامه داد:
_زنعموت به من گفت شمام اگه به دلتون هست و درس و اوضاع بچهها اجازه میده، بگین تا طاها بیفته دنبال کاراش. قربون خدا برم. حالا میفهمم حکمت فروختن زمین بیثمر بیبی چی بود و چرا اینهمه سال هیچکدوم از بچههاش ادعای حتی یه ریالشم نکرده بودن که بالاخره درمون دردی از گوشهی زندگیشون باشه.
دستاش رو بالا برد و با چشمی که پر از اشک بود گفت:
_یا امام حسین! بطلب آقا...
میخواستم بال دربیارم. برای من این اتفاق یهویی، هیچ دست کمی از معجزه نداشت. تمام کارها رو طاها کرد و چشم بهم زدیم، سه تا خانوادهی چند نفره تو اتوبوس نشسته بودیم و هر کدوم با یه حالی راه افتادیم سمت کربلا. آخ ترانه... اگه بدونی. اون روزا بهترین روزای عمرم بود که دیگه هیچوقت تکرار نشد. توی بینالحرمین نشسته بودم و با گریه خیره شده بودم به گنبد امام حسین. باورم نمیشد اومدم. نمیدونستم با چه زبونی تشکر کنم و چی بخوام اصلا. مگه هیچ آرزویی بالاتر از آرزوی خودم بود که به این سرعت برآورده شده باشه؟ خجالت میکشیدم حتی به چیز دیگهای فکر کنم جز پاک شدن از گناه و شفاعت خواستن که صدای حرف زدن خانمجان و زنعمو بین اون همه شلوغی پشت سرم میخکوبم کرد.
_فریده جان راستش هرچی دو دوتا چارتا کردم که حرفمو کجا و کی و چطور بهت بزنم به هیچی رسیدم. تا اینکه الان به خودم گفتم خب بندهی خدا؛ دیگه کجا بهتر از اینجا و چه فرصتی بهتر از حالا؟
بجز من و تو و خانمجان و زنعمو، بقیه تو حرم رفته بودن زیارت و عمه اینا رفته بودن بازار. تسبیح توی دستم خشک شده بود و نگاهم خشک تر. زنعمو عادت نداشت به رک نبودن اما ایندفعه داشت لقمه رو دور سرش میچرخوند و همینم ترسونده بودم. لابد فکر میکردن منی که به فاصله یه متر جلوتر نشسته بودم، گوش شنوای پچپچ بلندشون نیستم. یا شایدم موضوع من نبودم اصلا...
_گوشم با شماست بگو سادات خانم.
_والا به این قبلهای که جلوی روی ماست و خودش قسمت کرده که زائرش بشیم، خیلی وقته دنبال گفتنش بودم ولی انگار حالا وقتشه که بدونی.
دلم بین زمین و آسمون بود که جملهی بعدش رو گفت:
_هم من و هم حاجی و هم بچم طاها، میخوایم و از خدامونه که ریحانه بشه عروسمون.
و بجای خانمجان، این من بودم که وا رفتم...
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3