eitaa logo
هوای حوا
221 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
253 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_سی_پنجم...👇 @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_سی_پنجم...👇 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚 📚 📍 شریفه باور نمی کرد! خودم هم شوکه بودم اما هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. تکیه زده بودم به دیوارهای مرمری امامزاده و رو به ضریح گریه می کردم. شریفه سلام نماز ظهرش را که داد گفت: _خون کردی این دل ما رو دختر! آخه مگه عهد قجره که دخترا رو زورکی بشونن پای سفدره ی عقد؟ بابا لابد خودتو مشتاق نشون دادی که عزیز به خبط و خطا افتاده! اِاِاِ... آخه از عزیز و آقاجون تو منطقی ترم مگه داریم؟ والا در عجبم... بی توجه به حرف هایش همانطور که زانوانم را بغل گرفته بودم گفتم: _چند تومن نذر امامزاده کردم که اگه نشه با دست خودم بندازم توی ضریح؛ بنظرت حاجت روا میشم شریفه؟! _ببین منو... می خوای خودم بیامُ بگم‌ به عزیز؟ _چی بگی؟ _که این پسره به دلت نیست... بگم عزیز! گیرم پدرش بود فاضل، از فضل پدره پسر رو چه حاصل؟ اصلا نمی دونم ولی خلاصه یه چیزی بگمو دلت رو آروم کنم خب نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _دست نذار رو دلی که خونِ... تو بری و بگی انگار خودم گفتم! به روباه گفتن شاهدت کیه گفت دمم... حکایت من و تو همون روباه و دمشِ... اینجوری خوبیت نداره! من به هیچ قیمتی نمی خوام تو روی مادربزرگ و پدربزرگی وایستم که برام پدری و مادری کردن یه عمر... که اختیارم رو داشتن و دارن! که بعد رفتنو نیومدن بابا دیگه قیم و ولی هم هستن!... من نمی تونم نمک بخورم و نمکدون بشکنم شریفه... دارم دق همین چیزا رو می کنم. تو چه می دونی چی می گذره تو این قلب نا آرومم _الهی بمیرم برای آروم و قرار نداشتنت... خدا صداتو می شنوه... دعا کن که اگه خیری تو این وصلت نیست خودش یه راهی پیش پات بذاره... انقدر نذر و نیاز کرده بودم که باید یک گوشه یادداشتشان می کردم تا فراموش نکنم، اما واقعیت این بود که هنوز هم امید نداشتم به آخر و عاقبت بخیر شدن ماجرا! دلشوره ام وقعی بود! بلاخره مریم از طرف احترام‌ خانوم آمد پیش عزیز تا جواب اولیه را بگیرد! کلامی حرف نزده بودم برای مخالفت و این گونه اختیار همه چیز دست عزیز بود... پر بودم از بغض و دردهای کهنه! گوشه ی پرده ی اتاقم‌ را کنار زده بودم و پنهانی دید می زدم. اگر مجبور به ازدواج با سینا می شدم... ای وای که مردن برایم بهتر بود! آن روز مریم‌ با لبی پر خنده راهی خانه ی پدرش شد و من با دلی شکسته برای هزارمین بار رفتم سراغ نامه و کتاب های سید... گوشه ی و کنار بعضی از کتاب ها با مداد نقاشی کشیده بود. معلوم بود که خیلی قدیمی هستند. شمع و گل و پروانه و قلب و نخل!... شاید باید به همین زودی ها همه کتاب ها را جمع می کردم و فاتحه ی درس و دانشگاه را می خواندم...! به قدر یک چشم برهم زدن دومین جلسه ی خواستگاری از راه رسید. سرم اندازه ی یک کوه سنگین شده بود و درد می کرد. یکی دوباری که‌ ناخواسته و بی نیت چشمم به سینا افتاد، متوجه هیچ حس خوب یا ذوقی در چهره اش نشدم! نمی فهمیدم بی تفاوت هست یا مثل من در معذوریت قرار گرفته... شاید هم آدم توداری بود! حاج رسول زودتر از موعد رفته بود خط و آن شب حضور نداشت... احترام‌ خانوم خودش یک نفره تمام مجلس را اداره می‌کرد! این بار کسی نخواست تا ما دوتا باهم حرف بزنیم... چه بهتر! صحبت از شیربها و مهریه بود.. از اجاره کردن خانه یا ساختنش... از سعد و نحس تاریخ بله بران و مراسم عقد... راستی عمو میثم چه می شد؟ در جریان بود اصلا؟! کاش می آمدُ ناجی ام می شد! لال شده بودم... سرد و بی احساس. شوهر نمی خواستم! آن هم سینا... بدبختی این بود که عزیز تمام حال خرابم را می دید و می گذاشت به حساب خجالتی بودن! به چهره های شاد و خندان جمع خیره شدم؛ انگار داشتند سر مرگ و زندگی من معامله می کردند! نگاهم با نگاه سینا برخورد کرد... اخم کوچکی کرد و سرش را تکان داد!! معنی رفتارش را نفهمیدم... حتی برای ظاهرسازی هم که شده نتوانستم لب به شیرینی زبانی بزنم که دختر مریم با ذوق و شیطنت توی اتاق می چرخاند. راستی سیدضیاالدین هم خواهر و خواهرزاده داشت؟ مادر و پدر چطور؟ آه بلندی کشیدم که بین سر و صدای جمعیت گم شد... دسته گلی که پر بود از گل های عروس و گل سرخ، و درون پارچِ روی طاقچه گذاشته بودیم مدام به من دهن کجی می کرد! سید می دانست که من عاشق گل نرگسم؟! عزیز از خانواده ی حاج رسول خواسته بود تا فعلا به هیچ کسی چیزی نگویند، چون علاوه بر اینکه میثم نبود، بزرگترهای فامیل هم در جریان نبودند! فکر می کردم‌ حداقل اینطوری چند روزی از شر همه چیز راحتم اما اشتباه می کردم! چون به سه روز نکشیده احترام خانوم دوباره مهمان ناخوانده ی ما شد... اما این آمدن خیلی فرق داشت! او با یک سینی بزرگ خلعتی آمده بود تا به گفته ی خودش، انگشتر طلا دست عروسش کند و به مراسم رسمیت بدهد! و من داشتم ناباورانه و به همین راحتی عروس حاج رسول می دم!... ... @bahejab_com 🌹
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_پنجم ♦️ @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_پنجم ♦️ @bahejab_com 🌹
🌺❣🌺❣🌺 📚 2⃣ 🌀 دستش را گرفتم و گفتم: _بابا محمدعلی؟ یعنی چی؟ منظورت چیه؟ _والا نمی دونم که چی بین بابات و آقا سید گذشته اما همینقدر از ماجرا بو بردم که این مشکل هجران چند ساله رو حاج محمدعلی بوده که با تدبیری خواسته برطرف کنه. حس کردم برای یک لحظه تمام تنم لرزید و عرق شرم به پیشانی ام نشست. گفتم: _ای وای شریفه... یعنی حالا بابا از همه چیز با خبره؟ _بله دیگه، حتما همینطوره _آبروم رفت. دیگه چجوری جلوی روش سر بلند کنم؟ _ای بابا... تو هم که منتظر بهانه ای تا آه و ناله کنیا! خدایی نکرده کار خلاف که نکرده بودی. بعدشم سرمه جان از من به تو نصیحت. یکم از گذشته و آینده و این که چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی قرار بیفته فاصله بگیر و توی زمان حال زندگی کن. بابا آخه تو از زمان دیپلم گرفتنت تا حالا فقط به جای این که مثل همه زندگی کنی؛ چپیدی تو اتاق یخچالی و رفتارها و کارهای خودت رو بردی به محکمه و ماشاالله همش هم رای رو به ضرر خودت صادر کردی. آخه تو هم آدمی... یکم به خودت نگاه کن. حداقل اندازه ی چهار سال از زندگی عقب افتادی، هرچند که خانم معلم شدی و کیا و بیا راه انداختی، ولی بخدا لذتی که توی مادر شدن هست یه چیز دیگه‌ست که تو نچشیدی هنوز. تو خودت رو از زندگی مشترک و همسرداری و بچه داری محروم کردی. حالا که چهارتا بزرگتر جمع شدن و راز مگوی شما دو تا رو فهمیدن و می خوان کار خیر بکنن و دستتون رو بذارن تو دست هم، باز داری از سر خجالت کشیدن و شرم و حیا داشتن، پس پس میری! نکن این کارو با خودت. من شک ندارم که اگه زبونم لال امشب سید رو دست خالی از این خونه بفرستی بیرون اولین کسی که ضربه می خوره خودتی، چون طاقت یه زجر و غم دوباره رو نداری. پس به هیچ چیزی فعلا فکر نکن جز این که الان روزگار خواسته روی خوشش رو نشونت بده و از این به بعد می خواد به دل شکسته ی تو راه بیاد. سرمه جانم می دونم که همیشه همه چیز رو به خدا واگذار کردی اما این بارم توکل کن و ازش بخواه که حتما و حتما خیر پیش بیاد برات. پاشو قربونت برم. پاشو اشکات رو پاک کن. از کجا معلوم که آقا سید به شوق دیدن همسر آینده اش عمل نکرده چشماشو؟ والا بخدا اون بیچاره هم گناه داره. دو روزه خونه ی ما بوده و دیدم که چقدر اضطراب داشته برای امشب. صدایش را آهسته کرد و با لبخند کوچکی گفت: _گمونم هول و ولا داره که تو دست رد به سینه‌ش بزنی! شایدم از بابات ترسیده... من هم لبخند زدم. تحت تاثیر حرف هایش قرار گرفته بودم. تک تک جملاتش را قبول داشتم. ناحق نمی گفت. شاید بهتر بود آخر و عاقبت این ماجرایِ دوست داشتنیِ تازه پیش آمده را به خدا می سپردم. به پنج دقیقه نکشید که از راهرو یواشکی رفتیم توی آشپزخانه. سالن پذیرایی به سمت اتاق و آشپزخانه دید نداشت. به صورتم آبی زدم و توی آینه ی آبی پلاستیکی کوچکی که کنار یخچال بود روسری ام را درست کردم. استکان ها را پر کردم از چای خوش رنگی که عزیز دم کرده بود. همه چیز شبیه یک خواب خوش بود! بودن بابا و آمدن سید. هر دو نفری که تا چند روز پیش از من دور افتاده بودند و حالا... می ترسیدم با یک صدای ناگهانی چرتم پاره شود و واقعیت چیزی جز این باشد که داشتم لمسش می کردم! چند نفس عمیق کشیدم و به شریفه نگاه کردم که با خوشحالی برایم ذکر می خواند و فوت می کرد به صورتم. پرسید: _قندون چرا نذاشتی؟ _عزیز گذاشته بود تو یخچال _این حواس پرتی هم توی خانواده ی شما ارثیه ها... هر دو خندیدیم. قندان گل سرخی که پر بود از نقل های تازه را گذاشت کنار استکان ها، بعد هم نقل بزرگی را برداشت و چپاند توی دهانم و گفت: _برو به سلامت. به حق حضرت زهرا که خوشبخت باشین... همین یک جمله اش دلم را آرام کرد. انگار کن که آبی روی آتش وجودم ریخته باشند. کامم شیرین شد و خندیدم. ... @bahejab_com 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 چشمم پر از اشک بود وقتی سر برگردوندم و طاها رو دیدم. _خوبی ریحانه؟ دلم می‌خواست با یه نفر حداقل درددل کنم! کسی که فقط گوش شنوا باشه اما لب از لب باز نکنه و هرچی که بشنوه بین خودمون بمونه فقط. اما نباید می‌گفتم و نتونستم چیزی بگم. فقط آه کشیدم و زیر لب "خوبم" ی تحویلش دادم. انگار ایندفعه اون حرف داشت واسه گفتن که پا به پا می‌شد. یه دقیقه نگذشته بود که فاطی با اون صدای جیغش از بالای پله‌ها داد زد: _داداش زیر چشمی نگاهش کردم که کلافه سر بلند کرد و جواب داد: _بله؟ _امیرعباس زنگ زد گفت بنزین تموم کرده. سر چهارراه مونده. _خب؟ _وا! برو دنبالش دیگه... _الان؟ دستم بنده. _کو قربونت برم؟ وایسادی بروبر داری منو نگاه می‌کنی که. _وقت گیر آورده‌ها شوهرت. _حالا کف دستشو بو نکرده که داریم برنج دم می‌کنیم الان... خسته‌ست بیا برو انقد نق نزن دیگه. _لا اله... بده سوییچ رو _فدات شم وایسا اومدم. همین که فاطی رفت، دستی به ریشش کشید و یجوری که انگار جون می‌کند گفت: _راستی... زنعمو در جریانه... یعنی قراره مامان بهشون بگه که ایشالا آقاجون داره کارا رو ردیف می‌کنه... که ما و شما همین روزا... _بفرما، اینم سوییچ. و سوییچ رو پرت کرد پایین. این‌بار حرص خودمم دراومده بود از خروس بی‌محل شدن فاطی. البته می‌دونی که عمو همون موقع‌ها هم بدش می‌اومد به دخترش بگیم فاطی. می‌گفت اسم فاطمه عزت و احترام داره. ولی خب من هنوزم از رو عادت میگم فاطی. _بیخیال ریحانه. این فاطی راستکی بی‌موقع میاد وسط بحثا... حرف نصفه مونده‌ی طاها چی بود حالا؟ _بنده خدا تو معذورات قرار گرفته بود و خب حیاطم کم شلوغ نبود. این بود که اصلا تا آخر شب یه کلمه هم نتونستیم دیگه صحبت بکنیم. همین که حرفش نصفه موند ذهنم درگیر شده بود. انگار یه چیزی نیشم می‌زد که فقط بپرسم و بدونم این روزا قراره ما و اونا چی بشیم؟ اما فرصت نشد هیچ‌جوری. تا اینکه بعد از مراسم و شستن ظرفا و خلاصه جمع‌وجور کردن، عزم رفتن کردیم. تو خوابت برده بود و عمو نذاشت بیدارت کنیم. به طاها گفت ما رو تا خونه برسونه. برای اولین‌بار و فقط از روی کنجکاوی دونستن خوره‌ای که افتاده بود به جونم خوشحال شدم از همراهی طاها. فاصله‌ی زیادی نبود. من عقب نشسته بودم و از همونجا هم می‌تونستم بفهمم که اونم بی‌طاقت گفتنه. اما چی... اینو نمی‌دونستم. کلید انداختم و توقع داشتم مامان که داشت توی خوابالو رو می‌برد تو خونه، زودتر خداحافظی کنه اما برعکس وایساد و مجبور شدم من باشم که زودتر خداحافظی می‌کنم. از پنجره دیدم که با یه تک بوق راه افتاد و رفت. پوفی کشیدم و رفتم سراغ رختخواب پهن کردن. داشتم جای تو رو می‌نداختم که خانم‌جان از وسط هال و همونجوری که چادر مشکیش رو تا می‌کرد گفت: _اگه بهت بگم چه خبری امشب رسید به گوشم، از خوشحالی بال درمیاری ریحانه. وحشت داشتم از شنیدن. من حالا نقص داشتم و البته این رو خانم‌جان خوب می‌دونست... می‌ترسیدم از اینکه طاها از علاقش چیزی گفته باشه. هرچند که هنوز مطمئنم نبودم. _اون پتو رو بکش رو بچه سرما نخوره، داشتم می‌گفتم. می‌دونی زنعموت چی می‌گفت؟ شونه بالا انداختم که یعنی حالا هرچی! ولی از دلم فقط خدا باخبر بود... ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3